ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بهانه!

دوره کارشناسی ارشدم در چرخه ای از سفرها گذشت، سفرهایی که بیشتر شبیه حَضَر بودند تا سفر، و من همزمان در 4 محیط آمد و شد و بود و باش داشتم، همزمان در خوابگاه خودم، و خوابگاه متاهلین دانشگاهی که درس میخواندم نزد دوستان متاهلم، منزل خواهرم در قم و منزل خودمان در مشهد! مدام بین این مسیرها در آمد و شد بودم، و این آمد و شدها را پایانی نبود تا ختم دوره تحصیلی! میان این سفرهایم، سفرهایی که به قم داشتم و بالعکس، همیشه برایم توام با یک حالت خلسه ای میشد، همیشه از ترمینال جنوب به قسمت اتوبوس های حامل مسافرین قم میرفتم، و همیشه سعی می کردم صندلی های اول یا دوم گیرم بیاید تا راحت تر به جاده بنگرم، هر چند یکی از دوستانم میگفت از گرفتن صندلی های اول و دوم و مخصوصا" صندلی پشت سر راننده دوری کنید چرا که خودش در یکی از سفرهایش از مشهد به رشت دچار یک حادثه شده بود، وقتی در نیمه شب اتوبوس بعلت خواب آلود بودن راننده از مسیر منحرف و به تیر چراغ برق خورده و نفر اول پشت راننده بعلت ترمز شدید، از شیشه اتوبوس به بیرون پرتاب شده، و این دوستم که روی صندلی خوابیده بوده به زیر پرتاب شده بوده و باقی افراد جلو اتوبوس هم هر کدام به نحوی یک کاریشان شده بوده، ازاینرو و از آن پس این دوست ما همیشه به افرادی که مثل خودش جویای صندلی های جلو اتوبوس بوده اند این داستان را تعریف و آنها را از این عادت بر حذر میداشت، ولی من نمی توانستم از نشستن در صندلی جلو اتوبوس و نگاه کردن به جاده دست بشویم! میگفتم، سوار اتوبوس تهران-قم شدم، به گمانم حالم خوش نبود، هندزفری را در گوشم گذاشته و در جایم که درست پشت سر راننده بود جا گرفتم، مثل خیلی از وقتهای دیگر در حالتی از خلسه و غم فرو رفته بودم، و با سوال های همیشگی چه خواهد شد و چه باید کرد و چه کرده ام و تو کی هستی و من کیم و اینجا کجاست درگیر بودم، در این میان دلهره همیشگی ام میرفت که جای خود را به عصبی بودن بدهد، دلم گریه میخواست، در صندلی جابجا میشدم و آهنگ ها را روی آهنگ و آلبوم مورد علاقه ام هماهنگ میکردم که چشمم خورد به پیرمردی با سر و ریش های کاملا" سفید که موازی با صندلی من و کنار پنجره جا گرفته بود، از آن پیرمردهایی که  با دیدنشان دلم نمیخواهد چشم ازشان بردارم، یک حالت آرامش توام با انتظار در چشمانش موج میزد، دلم خواست صندلی ام  را عوض میکردم و کنارش مینشستم، همینطور که نگاهش میکردم دیدم که او هم به من لبخند میزند، بعد دیدم که از جیبش یکی از این عطرهای دم حرمی در آورد و به مچ دستش زد و بعد مچ را به سمت بینی اش برد و بو کشید، عطر را داد به جوانی که کنارش نشسته بود، و با حرکات دست بهش گفت که ازش استفاده کند، جوان هم عطر را به مچ دستش زد و بو کشید، وقتی عطر را به پیر مرد بازگرداند، پیرمرد به سمت صندلی من و دختری که کنارم نشسته بود اشاره کرد، که یعنی به آنها هم بده، دختر هم عطر را گرفت و همان کارها را تکرار کرد، و من در این لحظات داشتم این صحنه ها را میدیدم و اشک دیدگانم را گرفته بود، بهانه دستم آمده بود، دلم خواست تا خود مقصد گریه کنم، عطر را گرفته به مچ دستم زدم و مچ ها را به هم مالیده و بو کشیدم، و تا مقصد گریستم........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد