ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

میان خنده می گِریَم!


یک صبح سرد باران خورده، در میانه ی یک هفته ی بهاری، و من و رخوت میان هفته ای و یک افسردگی نیمه هشیار در لابلای زوایای پیچیده ی درونم. رئیس جمهور دارد بمناسبت کشتار اخیر برادرانش در فراه میان بازماندگان کشته شدگان و خانواده های داغدیدگان سخن میراند، و باز برادرانش را برادر خطاب و به آغوش باز ملت و دولت دعوت میکند، من اما میان افکار نه چندان خوشایندی در پیچ و تابم، افسرده ام، از چند روز پیش بدینسو، و دست خودم نیست، بیرون رفتن ازش، هورمون ها هم کارشان افغانیزه شده، سابق مثل ساعت مرتب و منظم در خدمت روح و روانم بودند، و وقتی که جایش بود، نشاط می آفریدند، آدرنالین بالا میبردند، و خیلی مرتب و به قاعده دپرسم می کردند، این اواخر اما نامنظم و بد اخلاق، گاه و بیگاه، انگار درون من هم افغانستانی ست برای خودش، می آید و میرود، هر وقت دلش خواست، هر کجا که خواست، خوشی ها و ناخوشی ها و بهانه گیری ها و ساده گیری هایم را تنظیم می کند، بی آنکه بخواهم، آه............... چه می گویم.

باید کاری کنم، باید برای بیرون شدن از این حالم، کاری بکنم، من معمولا" یا خوبم یا بد، هیچوقت میانه نبوده ام، شاید هم بوده ام، ولی یادم نمی آید، آدمِ معلق لنگ در هوا بمانی نیستم، اگر در یکی از این حال ها باشم و نخواهمش، هر کاری می کنم تا بیرون بیایم ازش، مخصوصا" از این حال دم کرده ای که امروز و روزهای اخیر داشته ام. بروم برای خودم یک لیوان چای بریزم و با کشمش بخورم، شنیده ام کشمش نشاط آور است، غیر از آن زعفران، و خیلی جوشانده های گیاهی مثل گل گاو زبان، و من همه اینها را میدانم ولی نمیدانم چرا هیچوقت با وجود داشتن یک روح حساس نا آرام اقدام به دم کردن و نوشیدن منظم این ها  نمی کنم، همین دیروز وقتی باران می بارید و من حالم بد بود و در حد فغان و گریه و کوبیدن سر به دیوار بودم، همینطور که داشتم سعی می کردم حال هایم را پشت میز اداری کتمان کرده به روی همکار و میهمان و رئیس لبخند بزنم، داشتم با خود می گفتم شب که به خانه بروم یک چای نبات زعفرانی خوشگل برایت می دمم میدهم بنوشی یک کمی بهتر شوی، به خودم میگفتم، و با این گپ ها سعی داشتم خود را برای لحظاتی آرام کنم، ولی نمی دانم چه میشود که وقتی به خانه میروم کاری جز عوض کردن لباس ها و دراز کشیدن کنار بخاری نمی کنم، نکردم، داشتم می گفتم، شاید هم اگر تا شب که به خانه رفتم باز حالم درون قوطی بود و به این روندم ادامه داده بودم تا آنوقت، رفتم یک لباس زیبا انتخاب کرده رقصیدم، بله، رقص! حالم را به نحو معجزه آسایی خوب میکند حتی اگر در میانه اش گریه ام بگیرد از این با بغض رقصیدن، مثل مازوخیست ها یک آهنگ گذاشته دستم را میگیرم بلندم میکنم به رقص! و خیلی وقتها میان رقص میگریم!!!!! تو فکر کن داره میخونه: تو از چرخش یک رقص، لوند و دلبرانه، بعد یک زن غیر لوند غیر دلبرانه دارد میرقصد و میان رقص میگرید، کمی مضحک است معمولا"! ها راستی باید بگویم این دیوانه بازی ها مربوط به تایم محدود و  اندکی هست که همسر جان رفته نان بگیرد، ماست بیاورد یا آشغال ها را بگذارد توی سطل های آشغالی که شهردار محترم کابل گذاشته است بین هر چهار پنج سرک اصلی منطقه مان، و اکثر آدم هایی هم که آشغال هایشان را میبرند نمی اندازند داخل آن سطل ها چرا که یکباری در یکی از شهرهای افغانستان در یکی از این سطل ها، مواد منفجره گذاشته شده بوده و با انداخته شدن زباله ها منفجر شده، و تو فکر کن کسی که برای رعایت نظافت شهری زباله هایش را برده تا در سطل بریزد تکه پاره شده همانجا دم سطل زباله ها به جهان دیگر شتافته، جدای از غم انگیزیِ این داستان، حالت رقت انگیزی اش بیشتر توی ذوق میخورد، آدم همیشه وقتی فکر مرگ میکند خودش را روی تخت بیمارستان یا تخت در خانه اش در حالیکه ملحفه های تمیز سفید رویش انداخته اند، و نزدیکانش دستانش را در دستان خود گرفته اشک میریزند، متصور میشود، فکر کن چنین عاقبتی برای چنین رویاهایی رخ بدهد و یکهو باخبر شوی که مرده ای، زمانی که زباله ها را برده بودی تا بیندازی درون سطلی که شهردار محترم بین هر چهار پنج سرک اصلی منطقه ای که در آن زندگی میکنی گذاشته است! داشتم می گفتم، میان این بیرون رفتن های چند ثانیه ای همسر جان است که این کارهای مازوخیستی را میکنم، تا وقتی همسر برگشت از مودِ سابق بیرون شده باشم، شاید هم نشده باشم، آنوقت است که شاید وقتی به حد انفجار رسیدم با او در میان بگذارم و بعد از شاید حرافی های بی مورد و بی دلیل و بی سر و ته و بی معنی و بی.... یکهو بغض بشکافم و هِر و هِر بگریم، نه فکر نکنید اشتباهی رخ داده، من معمولا" هِر و هِر گریه می کنم، نمی توانم آرام و همچین شیک و مجلسی گریه کنم، کلا" آدم "یاهمه یا هیچ" ی هستم برای خودم، و یا نمیگریم یا اگر خواستم بگریم دیگر میگریم، از این هاف هافوهایی که دستمال کاغذی میگیرند و داخلش فین می کنند هم نیستم، یکجوری گریه می کنم که لااقل بشود بهش گفت گریه، بعدش هم که تمام شد میروم یک دماغ سیر فین می کنم توی دستشویی، بعدش همچین سر حال و سبک بر می گردم به باقی کارهایم میرسم، یک همچین آدمی هستم من، ولی تا برسد به آن حد انفجار برای خودم میچرخم و می گردم و زمین و زمان را بابت وضعیت تاسف بار بشر، اوضاع بهم ریخته خاورمیانه، بدبختی عظمای ملت افغانستان، مردگان متحرک زیرو بالای پل سوخته، قبول نشدن پسر خاله دوستم در کانکور، شکست عشقی دختر همسایه مان، و پیر زن دستفروش که خانه اش را سیل برد و پسر همسایه خواهرم که به مادرش میگوید ننه، غصه میخورم، و توی ذهنم حرف میزنم، و شکایت می کنم. نه، خاک بادهای بهار و تابستان کابل برای من خیلی تاسف بار و نفرت انگیز نیستند، بالا پایین شدن در سرک های به ظاهر اصلی شهر نیز، و دیروز که از باغ بالا بر میگشتیم و تمام مسیر را در سیل آمدیم، اتفاقا" یک حسی شبیه قایق سواری درون رودخانه داشت برایم و خیلی با شکوه بود، میشد چشم هایت را ببندی و به دریا یا لااقل رودخانه فکر کنی، خدایی صدا عین خودش بود، اینها و حتی جمعیت بی موترِ زیرِ بارانِ غمگینِ سرماخورده هم نمیتوانند درد بیاورند برایم، درد زمانی می آید که می بینم، خیلی سخت زندگی کرده ایم، ما نسل جنگ، نسل سوخته تاریخ معاصر کشور پُر افغانم، افغانستان! که باورم میشود، نام با مسمایی ست بر این سرزمین، و این سرزمین چقدر غم دارد، همزمان با بی خیالی اش، همزمان با نان های خوشمزه اش، همزمان با گل های سرخ مزار و کوه های بلند هندوکشش، چقدر دردناک است بشر بودن در این سرزمین، زن بودن را بگذاریم برای بعد، بروم چای با کشمشم را بخورم تا همینجا مجبور به هِر هِر نشدم..........

نظرات 2 + ارسال نظر
بانو سه‌شنبه 20 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:18 ب.ظ

زنی که میرقصد و میگرید و هورمون های مشوش در این مملکت پریشان تر! نوشتنت را دوست دارم. گاهی خود م را میبینم انجا آن وسط ماجرا انگار من بوده ام که رقصیده ام و گریسته ام. همیشه بنویس!

تشکر بانوی خوبی ها!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 29 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 03:49 ق.ظ

دلم خیلی گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد