ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

یادگارِ دوست!

دوست زیاد داشته ام در زندگیم، و دوستیِ. از دوستی های پشت نیمکت های دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان با قهر و آشتی ها و هدیه دادن ها و گل بردن ها و تبادل دفاتر خاطرات کردن ها که بگذریم، باید بگویم تمام دوستی های این دوران های بچگی در همان سال ها تمام می شدند و با ختم هر سال دوستی ها تعطیل و با مهر ماه سال آینده دوستی های جدید شکل می گرفت، بسته به اینکه کنار چه کسی بنشینی و هم میزی و شریک چه کسی در میز و خوراکی شوی، که خب دوران بچگی است و دوستی ها عمق هم نمی توانند داشته باشند. رسیدم به دوران دانشگاه، تا دو سال دوستی نداشتم جز یکی از دوستان دوران کنکور خوانی هایم که همیشه به هم زنگ میزدیم، و البته تلفن تا آن زمان یک چیز معمولی و دست همه کسی نبود( حتی تلفن ثابت در خانه) و همین تلفن زدن ها و تماس گرفتن ها برای خودش اجر و قربی داشت آن زمان، تا دو سال ابتدای دوره لیسانس هم دوستی نگزیدم جز دوستان هم کلاسی و تماس ها در حد رد و بدل جزوه ای و هماهنگ کردن برای گرفتن بلیط اتوبوسی و قطاری برای سفرهای میان ترم مان و یا عید و تابستان و دیگر هیچ، اما در سال های آخر دوران دانشگاه به یکباره دوست بازی شدم برای خودم، انگار محیط را تازه کشف کرده باشم و از آن موش بودن رهیده باشم و احساس سال بالایی داشتن هم تا خرخره ما را در بر گرفته بود و گُر و گُر دوست می یافتم و در برنامه های بسیار زیاد تفریحی و فرهنگی دانشگاه اشتراک می کردم و خیلی تلاش می کردم که آدم شادی باشم برای خودم. تا زمانی که دانشگاه تمام شد و ما بعلت افغان بودن برای اولین بار از اشتراک در آزمون کارشناسی ارشد منع شدیم و حق اشتراک را بهمان ندادند و ماندیم با حوضمان. و آن سر از تخم در آوردن به یکباره مان باز باید گل گرفته میشد و مانده بودیم در هیاهوی دوستانی که ما را از برنامه های جدیدشان و کارهای ارزنده شان و فعالیت های در راستای تحصیل و خر زدن هایشان می گفتند و ما دچار افسردگی شده بودیم تا زد و شد و آمدیم  به وطن پُر گُهَر!

از سال 1382 به کشورم بازگشتم، و در این سال های بسیار، بسیار بسیار سفر کردم و بسیار بسیار آدم ها دیدم، و با بسیاری آدم ها آشنا شدم، ولی با بسیار کمتر آدم ها دوست شدم، منظورم از دوست، دوست است، دوستی که بشود باهاش خیلی حرف های مگو را زد و خیلی اسرار و رازها را افشا کرد،  زمانی فکر می کردم خیلی دوست زیاد دارم و خیلی آدم معاشرت طلبی هستم و خیلی زود می توانم دوست را تشخیص دهم،  و حتی یادم می آید وقتی یکی از نزدیکانم حکایت دوستی ها و رفاقت های من را با دوستان و رفقایم می شنید در فکر فرو رفت و با حسرت گفت، خوش به حالت که دوست به معنای دوست داری و داشته ای در زندگیت، و براستی من دوستی ندارم، و فکر می کنم همین اتفاق ساده در زندگیش باعث شد که از آن پس برای داشتن دوست و ساختن رفاقت های ریشه ای بیشتر بکوشد، اصلا" بکوشد چرا که تا قبل از آن کوششی هم نکرده بود شاید، وقتی به اینسوی وطن پر گهر آمدم و نگاهی به گذشته افکندم دیدم شاید آن دوستی ها و رفاقت ها و خوشی ها و درک شدگی هایی که احساس می کردم، اسمش دوستی نبوده است، چرا که منِ حقیقی را در این برهه از زندگیم دیدم و شنیدم و کشف کردم، و کسانی که در این برهه از زندگیم همراهم شدند طبعا" می توانستند خیلی بهتر از آن دوستانی که داشتم و بهشان خوش بودم من را درک کنند و با من بخندند و بگریند، این شد که در هر سفری که به ایران شدم زان پس، با همه شان بیگانه شدم، در جمع گپی نداشتم بزنم و اکثر دوستانم بعد دیدنم بعد یکسال و دو سال و بیشتر دیگر حرفی با من نداشتند و حتی اَنگ بی معرفت شدن و بی احساس شدن و نامرد شدن هم بهم زدند، دوستان را بگذار کنار، من حتی با اعضای فامیل هم دیگر غریبگی می کردم، و گپم نمی آمد باهاشان و خواهرم همیشه میگفت اینطوری می کنی اینها فکر می کنند داری خودت را می گیری برایشان و این هم بخاطر این است که رفته ای افغانستان و حالا برای خودت می روی و می آیی و مستقل شده ای و نسبت به آنها احساس بالاتر بودن میکنی. و این کار را نکن و با آنها حرف بزن، ولی براستی من حرفی نداشتم با آنها بزنم، برایم معنی نداشت راجع به مدل مانتویشان و عروس شدن دختر فلان کس یا بالا رفتن وزن زن فلانی پس از زایمان و رنگ رژ لب بهمانی گپ بزنم، در ذهن من همیشه دغدغه سفر بود و تکتی که شاید باید اوکی می کردم و یا تاریخ ددلاین ویزایم، و اینکه حتما" لیستی که تهیه کرده بودم را بخرم، افغانستان هنوز قند شکسته و سبزی خشک و پودر دارچین و زعفران و کشک و نبات و نوار بهداشتی و خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر نداشت، و باید با خودم بار می کردم و به آنسوی مرز پر گهر می بردم، که البته خیلی هایشان را هنوز هم ندارد، منظورم اینست که هنوز این اقلام وارد نمیشد و اگر میشد ما نمیدانستیم مثلا" فروشگاه ایرانیان در کجای شهر نو کابل است و اگر هم میدانستیم یک کمی گران تمام میشد برایمان و اگر گران تمام نمیشد شاید دوست نداشتیم بخریم و از وقتی بیاد دارم من انسان باربری بوده ام برای خودم، در تمام دوران لیسانس و بعد از آن سالهای افغانستان و بعد از آن بازگشت شکوهمندانه دوباره به ایران برای ماستری و باز پس از آن ازدواج و بعد از آن این روزها، آدم باربری بوده ام، برده و آورده ام، تو گویی اگر تا سقف میزان مجاز بار نبرده باشم پولم هدر شده است، این استنباط را علاوه کنیم به احساس خَرِشی که در ایران و غیر ایران، کلا" هر جایی غیر از وطن پر گهر به انسان مستولی میشود، و دلت میخواهد عقده شاپینگ نکردنت را هر کجای غیر افغانستان که رفتی بگشایی،نتیجه این میشود که همواره باید اضافه بار بخوری و همواره پول هنگفتی به فرودگاه های مختلف دور و بر تقدیم کنی! بله! تبدیلم کرده بود وطن، دیگر دوست های سابقم برایم تبدیل به مرفهین بی درد شده بودند و حتی برادران و خواهران خودم، برایم قابل قبول نبود تا لنگ ظهر خفتن و بعد بیدار شدن و بی برنامه بودن و پختن و خوردن و رفتن و غیبت نمودن و فیلم های کمدی دیدن، و در میان این حال ها که عرض کردم من به فکر بازگشت بودم و اینکه آیا برف ها آب شده اند؟ زنبق ها و سنبل های وحشی بیابان های سفرهای بین شهری ام سبزو بنفش شده اند؟ میله گل سرخ در چه مرحله ای است و آیا امسال سال خوبی خواهد بود برای کشور؟ و چه باید کرد و آیا ویزایم را تمدید می کنند یا نه و .....

در وطن دوستانی گزیدم، با آنها هم خانه و همکار شدم، گپ زدم، و حتی گریسته و خندیدم، با برخی بیشتر با برخی کمتر، رفتیم و آمدیم و در ماجراهای افغانستان سوختیم و ساختیم تا امروز،  یک اجتماعی داشته و داریم  اکثرا" ساده و شاد و بی تکلف و آرام!  اما در این برهه، همزمان با خو گرفتن به محیط جدید و دوستان جدید و سبک جدید زندگی، به از دست دادن ها هم عادت کردم، به از نو دوست شدن، به فراموش کردن حتی کسانی که هر صبح با آنها بیدار میشدی، زندگی است دیگر، لااقل اگر فراموش نمی کردم مجبور بودم فایلشان کنم، و زندگی به سبکی که ما داریم و داشته ایم مجبورمان می کند به هراز گاهی فاکتور گرفتن و فایل کردن، چرا که هیچ چیزی ثابت نیست، همه می روند، دیر یا زود، ترکت می کنند و فقط یک استاتوس می نویسند که مثلا" این نیویورک یا این سیدنی، که یعنی ما رفتیم اینجا، برای همیشه و دیگر شما ها را نخواهیم دید و دیگر در دوره های مهمانی هایتان شریک نخواهیم بود، و رفتنمان هم یک جوری شد که نمیشد به کسی گفت، یا قاچاق رفته اند یا یک سفرکاری ای چیزی رفته بوده اند و بعد اَلفرار!، و یا بعد کلی درس خواندن و زبان خواندن و چند بار پاس کردن آیلتس و تافل و بعد یکی دو سال در پی دانشگاه ها شدن توانسته اند بورسیه ای چیزی دست و پا کنند تا بروند به جایی بهتر برای زندگی کردن! این داستان و این یکهو غیبشان زدن ها باعث شده است که دیگر به دوستی های دور و برم اعتماد نداشته باشم، و بجز مصاحبتی همکارانه یا رفاقتی گذرا بر مدار انسانیت ، حساب دیگری باز نکنم، جوری که وقتی رفتند یا وقتی که رفتم دلم تنگ شود برایشان، زندگی است دیگر، آدم را از آن رقت قلبی به یک حسابگری جانانه تبدیل میکند، و راز بقاست دیگر، به آدم می گوید، ول کن این مفاهیم دردناک بشر دوستانه را، دوست کیلویی چند، حواست باشه رفتی حمام اول تشت آب را پر کنی چون ممکنه برق قطع بشه و چون حیات و ممات کل سیستم آبرسانی ما هم به برق مربوط است و وقتی برق رفت ممکن است آب هم قطع بشود و وقتی آب و برق قطع شد باید بگوییم کربلایی که به تازگی حاجی هم شده است بیاید و ژنراتور را روشن کند و چون الآن نیمه شب است و این ملت خیلی زود می خوابند ممکن است با صدای ژنراتور از خواب بیدار شوند و به پدر و مادر کسی که رفته است حمام و تشت را قبل از حمام کردن پر نکرده است و بعد برق رفته است و به تبعش آب هم رفته است و حاجی کربلایی اجبارا" ژنراتور را روشن کرده است، نفرین بفرستند و آنوقت است که خیلی بد میشود!

ختم کلام که بنده الآن میتوانم بگویم آخرین تیر در ترکش دوست دانی ام به خطا رفت، و همین هفته پیش که دعوتش کرده بودم و باهم بودیم تا پاسی از شب دیدم که نه، دیگر گپی نداریم باهم، و دیگر خیلی زمان فرق کرده است با 7-8 سال پیش، زمانی که وقتی بعد دو سال و اندی همدیگر را می دیدیم تقریبا" دو شبانه روز در اتاقکی در شهر مزار شریف که توسط همین دوستم کرایه شده بود و به بهترین وجهی دیزاین شده بود نشستیم و پلک روی هم نگذاشتیم و گفتیم و شنیدیم حکایت هایمان را در وطن، من از شهری آمده بودم و او در شهری ساکن بود و هر دو چقدر جوان و پر خاطره بودیم! دیدم نه، این هم رفت پی کارش، مثل آن دوست دیگری که همیشه پُز 15 ساله بودن دوستی مان را به همسر جان میدادم و او هم غبطه ور میشد و البته اندکی حسادت هم می ورزید ولی رفته رفته دیدم در میانه راه زندگیشان مشکلاتی رونما شده و دست دوستی ما نیز گرهی از کلاف در هم پیچیده انها باز نمیکند، و بجای معاشرت و رفتن و غصه دار بازگشتن به این نتیجه رسیدیم تا اطلاع ثانوی دیگر در آن حوالی پر نزنیم و راحتشان بگذاریم در زندگیشان! و دیگر دوستی ندارم، و باید به آن کسی که غبطه مرا میخورد بگویم دوستی چیزی سراغ دارد برایم ارسال بدارد، نمیدانم، شاید هم اقتضای سند و سال است و یا شاید تاثیر ازدواج بر زنان است که دیگر دوستان سابق برایش رنگ می بازند و یا بُعد جسمی باعث میشود از دل بروند!

هر آنچه هست، ما یک موجود رهای بی دوستی هستیم در این شهر، اما اینطور نیست که در لیست دوستان فیس بوکمان پرنده پر بزند خاک باد شود، دوست داریم فط و فراوان، ولی نه دوستانی که بشود نشست باهاشان از درد دل گفت و از غمی که ما را فرا میگیرد گاهی!

"البته خدا سایه سر همسر جان را برای صد و بیست سال دیگر بر سر ما مستدام دارد!"

 

نظرات 2 + ارسال نظر
عتیق جمعه 4 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 05:35 ب.ظ http://ateegh.persianblog.ir/

من فکر کنم علتش همین چیزی باشه که خودت گفتی. سن و سال و ازذواج و اینجور چیزها. من هم که به خودم نگاه می کنم احساس می کنم دیگه دوستیهام مثل قبل نیست. هنوز اون آدمها هستن و هنوز هم گاهی با هم حرف می زنیم ولی حرفهامون خیلی زودتر تموم میشه. با آدمهای جدید هم که ... خیلی سخت میشه سر صحبت رو باز کرد.

نوید پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:36 ب.ظ http://roozhayeshadi.mihanblog.com

سلام چطوری؟

از وبلاگت بازدید کردم،باید بگم وبلاگ قشنگی داری قالبش هم قشنگه،یه چیز که خیلی خوشم اومد این بود که وبلاگت نظم و ترتیب داره که خیلی مهمه منظورم اینکه آدم داخلش احساس سردرگمی نمیکنه

اگه دوست داشتی به منم سر بزن حدس میزنم از مطالبم خوشت میاد ،اگه دوست داشتی ثبت نام هم کن میتونی مطالب رو قرار بدی تا بقیه بچه ها راجبش نظر بدن ولی به نظر من که خیلی عالیه

تشکر از حسن نظرتان!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد