ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

پنج شنبه عصر نوشت!

از آن پنج شنبه هاست، از آنهایی که دل می رود ز دستم، و روی پا بند نیستم، البته روی پا بندم به ظاهر.

دوست دارم زندگی را، هر چند تلخ در بعضی ابعادش، از آن روزهایی که درست این دقایق پایانی کاری اش سال میگذرد در دقیقه، صبح از خانه نمورِ کَپَک زده گفتم، الآن دلم میرود برای آن کَپَک های معصوم!

دوست دارم زندگی را، و همزمان، آرزو می کنم کسانی که دوستشان دارم نیز، دوست بدارند زندگی را، با همه سختی هایش، با همه دوری هایش، با همه تنهایی هایی که دارند، که تنها دردم در زندگی تنهایی ها و دوری ها و نا رضایتی ها و غصه های آنهاست.

خیلی چیزها نداریم، خیلی کس ها را نداریم، خیلی غم ها داریم و خیلی هراس ها در زندگی هایمان هست، که باید، نباشد، که باید از بین بردشان.

کاش می توانستم کاری کنم، غیر از  گفتن ها و دلداری دادن ها، غیر از گوش شنوا شدن، غیر از مرهم راز شدن.

کاش روزی رسد که ما هیچ غمی نداشته باشم، نمی دانم! شاید آن روز هرگز نرسد، و ما همیشه دربند غم باشیم......

خنده دار است که نوشته با شادی آغاز و به اینجا ختم شود، اما من عادت دارم، به، "در اوج شادی، غم گین بودن!"

این روزهای کابل، آسمان ابری با احتمال بارندگی!


آفتاب می خواهم شدید، آفتاب می خواهم زیاد، آفتاب می خواهم اما نه برای برنزه کردن تن و بدن، میخواهمش برای گرم شدن، برای خشک شدن، دوستش دارم، ما ساکن خانه های سایه رخ پلاستیک پیچیم با پنجره های چوبی تاب برداشته و کیپ شده درون قالب هایشان، دلم نور می خواهد، بزند از پنجره آشپزخانه به داخل، خشک کند کابینت های کپک زده ام را، آفتاب میخواهم برای اتاق خواب آنطرفی که خشک کند کپک های تخت را، تا بجای استشمام بوی کپک، هر شام، گاهِ خفتن، عطر تنمان را احساس کنم. آفتاب میخواهم!

بی دریغ اگر روزی خواستم خانه ای بخرم یا بسازم برای خودمان، تمام آفتابگیر خواهد بود یا اگر مقدور نبود، لااقل آشپزخانه و هال را تماما" بسوی آفتاب خواهم ساخت تا بتوانم در روزهای بهاری و پاییزی و زمستانی و گاها" حتی تابستانی، روی مبلی، کاناپه ای، صندلی راحتی ای چیزی بنشینم مقابلش و ازش حظ ببرم، از آفتاب، کتاب بخوانم و آفتاب بتابد بر دست و پا و بدنم، همیشه دوست داشته ام آفتاب را، مخصوصا" از وقتی که به کشور عزیز بازگشته ام، و جالب اینجاست که به محض ورود به این مُلک عزیز به ارزش این نعمت خدادادی پی بردم، از زمانی که دیدم برای گرم شدن باید تقلا کرد، تقلایی بیش از فشردن دکمه بخاری گازی، و برای خشک کردن البسه نیز، و برای خشک شدن خودت نیز، و برای نَچاییدن نیز! آه اگر آفتاب داشته باشیم!

من عاشق روزهای ابری نیز بودم، و هستم، اما نه وقتی که مجبورم هر هفته آخر هفته را به کپک زدایی از اتاق آنطرفی مشغول باشم، و باز به این فکر کنم که اگر این هفته نیز ابر باشد و باران باشد، باز خانه نَمورِ من خشک نخواهد شد!

 

یادگارِ دوست!

دوست زیاد داشته ام در زندگیم، و دوستیِ. از دوستی های پشت نیمکت های دوران دبستان و راهنمایی و دبیرستان با قهر و آشتی ها و هدیه دادن ها و گل بردن ها و تبادل دفاتر خاطرات کردن ها که بگذریم، باید بگویم تمام دوستی های این دوران های بچگی در همان سال ها تمام می شدند و با ختم هر سال دوستی ها تعطیل و با مهر ماه سال آینده دوستی های جدید شکل می گرفت، بسته به اینکه کنار چه کسی بنشینی و هم میزی و شریک چه کسی در میز و خوراکی شوی، که خب دوران بچگی است و دوستی ها عمق هم نمی توانند داشته باشند. رسیدم به دوران دانشگاه، تا دو سال دوستی نداشتم جز یکی از دوستان دوران کنکور خوانی هایم که همیشه به هم زنگ میزدیم، و البته تلفن تا آن زمان یک چیز معمولی و دست همه کسی نبود( حتی تلفن ثابت در خانه) و همین تلفن زدن ها و تماس گرفتن ها برای خودش اجر و قربی داشت آن زمان، تا دو سال ابتدای دوره لیسانس هم دوستی نگزیدم جز دوستان هم کلاسی و تماس ها در حد رد و بدل جزوه ای و هماهنگ کردن برای گرفتن بلیط اتوبوسی و قطاری برای سفرهای میان ترم مان و یا عید و تابستان و دیگر هیچ، اما در سال های آخر دوران دانشگاه به یکباره دوست بازی شدم برای خودم، انگار محیط را تازه کشف کرده باشم و از آن موش بودن رهیده باشم و احساس سال بالایی داشتن هم تا خرخره ما را در بر گرفته بود و گُر و گُر دوست می یافتم و در برنامه های بسیار زیاد تفریحی و فرهنگی دانشگاه اشتراک می کردم و خیلی تلاش می کردم که آدم شادی باشم برای خودم. تا زمانی که دانشگاه تمام شد و ما بعلت افغان بودن برای اولین بار از اشتراک در آزمون کارشناسی ارشد منع شدیم و حق اشتراک را بهمان ندادند و ماندیم با حوضمان. و آن سر از تخم در آوردن به یکباره مان باز باید گل گرفته میشد و مانده بودیم در هیاهوی دوستانی که ما را از برنامه های جدیدشان و کارهای ارزنده شان و فعالیت های در راستای تحصیل و خر زدن هایشان می گفتند و ما دچار افسردگی شده بودیم تا زد و شد و آمدیم  به وطن پُر گُهَر!

از سال 1382 به کشورم بازگشتم، و در این سال های بسیار، بسیار بسیار سفر کردم و بسیار بسیار آدم ها دیدم، و با بسیاری آدم ها آشنا شدم، ولی با بسیار کمتر آدم ها دوست شدم، منظورم از دوست، دوست است، دوستی که بشود باهاش خیلی حرف های مگو را زد و خیلی اسرار و رازها را افشا کرد،  زمانی فکر می کردم خیلی دوست زیاد دارم و خیلی آدم معاشرت طلبی هستم و خیلی زود می توانم دوست را تشخیص دهم،  و حتی یادم می آید وقتی یکی از نزدیکانم حکایت دوستی ها و رفاقت های من را با دوستان و رفقایم می شنید در فکر فرو رفت و با حسرت گفت، خوش به حالت که دوست به معنای دوست داری و داشته ای در زندگیت، و براستی من دوستی ندارم، و فکر می کنم همین اتفاق ساده در زندگیش باعث شد که از آن پس برای داشتن دوست و ساختن رفاقت های ریشه ای بیشتر بکوشد، اصلا" بکوشد چرا که تا قبل از آن کوششی هم نکرده بود شاید، وقتی به اینسوی وطن پر گهر آمدم و نگاهی به گذشته افکندم دیدم شاید آن دوستی ها و رفاقت ها و خوشی ها و درک شدگی هایی که احساس می کردم، اسمش دوستی نبوده است، چرا که منِ حقیقی را در این برهه از زندگیم دیدم و شنیدم و کشف کردم، و کسانی که در این برهه از زندگیم همراهم شدند طبعا" می توانستند خیلی بهتر از آن دوستانی که داشتم و بهشان خوش بودم من را درک کنند و با من بخندند و بگریند، این شد که در هر سفری که به ایران شدم زان پس، با همه شان بیگانه شدم، در جمع گپی نداشتم بزنم و اکثر دوستانم بعد دیدنم بعد یکسال و دو سال و بیشتر دیگر حرفی با من نداشتند و حتی اَنگ بی معرفت شدن و بی احساس شدن و نامرد شدن هم بهم زدند، دوستان را بگذار کنار، من حتی با اعضای فامیل هم دیگر غریبگی می کردم، و گپم نمی آمد باهاشان و خواهرم همیشه میگفت اینطوری می کنی اینها فکر می کنند داری خودت را می گیری برایشان و این هم بخاطر این است که رفته ای افغانستان و حالا برای خودت می روی و می آیی و مستقل شده ای و نسبت به آنها احساس بالاتر بودن میکنی. و این کار را نکن و با آنها حرف بزن، ولی براستی من حرفی نداشتم با آنها بزنم، برایم معنی نداشت راجع به مدل مانتویشان و عروس شدن دختر فلان کس یا بالا رفتن وزن زن فلانی پس از زایمان و رنگ رژ لب بهمانی گپ بزنم، در ذهن من همیشه دغدغه سفر بود و تکتی که شاید باید اوکی می کردم و یا تاریخ ددلاین ویزایم، و اینکه حتما" لیستی که تهیه کرده بودم را بخرم، افغانستان هنوز قند شکسته و سبزی خشک و پودر دارچین و زعفران و کشک و نبات و نوار بهداشتی و خیلی چیزهای ریز و درشت دیگر نداشت، و باید با خودم بار می کردم و به آنسوی مرز پر گهر می بردم، که البته خیلی هایشان را هنوز هم ندارد، منظورم اینست که هنوز این اقلام وارد نمیشد و اگر میشد ما نمیدانستیم مثلا" فروشگاه ایرانیان در کجای شهر نو کابل است و اگر هم میدانستیم یک کمی گران تمام میشد برایمان و اگر گران تمام نمیشد شاید دوست نداشتیم بخریم و از وقتی بیاد دارم من انسان باربری بوده ام برای خودم، در تمام دوران لیسانس و بعد از آن سالهای افغانستان و بعد از آن بازگشت شکوهمندانه دوباره به ایران برای ماستری و باز پس از آن ازدواج و بعد از آن این روزها، آدم باربری بوده ام، برده و آورده ام، تو گویی اگر تا سقف میزان مجاز بار نبرده باشم پولم هدر شده است، این استنباط را علاوه کنیم به احساس خَرِشی که در ایران و غیر ایران، کلا" هر جایی غیر از وطن پر گهر به انسان مستولی میشود، و دلت میخواهد عقده شاپینگ نکردنت را هر کجای غیر افغانستان که رفتی بگشایی،نتیجه این میشود که همواره باید اضافه بار بخوری و همواره پول هنگفتی به فرودگاه های مختلف دور و بر تقدیم کنی! بله! تبدیلم کرده بود وطن، دیگر دوست های سابقم برایم تبدیل به مرفهین بی درد شده بودند و حتی برادران و خواهران خودم، برایم قابل قبول نبود تا لنگ ظهر خفتن و بعد بیدار شدن و بی برنامه بودن و پختن و خوردن و رفتن و غیبت نمودن و فیلم های کمدی دیدن، و در میان این حال ها که عرض کردم من به فکر بازگشت بودم و اینکه آیا برف ها آب شده اند؟ زنبق ها و سنبل های وحشی بیابان های سفرهای بین شهری ام سبزو بنفش شده اند؟ میله گل سرخ در چه مرحله ای است و آیا امسال سال خوبی خواهد بود برای کشور؟ و چه باید کرد و آیا ویزایم را تمدید می کنند یا نه و .....

در وطن دوستانی گزیدم، با آنها هم خانه و همکار شدم، گپ زدم، و حتی گریسته و خندیدم، با برخی بیشتر با برخی کمتر، رفتیم و آمدیم و در ماجراهای افغانستان سوختیم و ساختیم تا امروز،  یک اجتماعی داشته و داریم  اکثرا" ساده و شاد و بی تکلف و آرام!  اما در این برهه، همزمان با خو گرفتن به محیط جدید و دوستان جدید و سبک جدید زندگی، به از دست دادن ها هم عادت کردم، به از نو دوست شدن، به فراموش کردن حتی کسانی که هر صبح با آنها بیدار میشدی، زندگی است دیگر، لااقل اگر فراموش نمی کردم مجبور بودم فایلشان کنم، و زندگی به سبکی که ما داریم و داشته ایم مجبورمان می کند به هراز گاهی فاکتور گرفتن و فایل کردن، چرا که هیچ چیزی ثابت نیست، همه می روند، دیر یا زود، ترکت می کنند و فقط یک استاتوس می نویسند که مثلا" این نیویورک یا این سیدنی، که یعنی ما رفتیم اینجا، برای همیشه و دیگر شما ها را نخواهیم دید و دیگر در دوره های مهمانی هایتان شریک نخواهیم بود، و رفتنمان هم یک جوری شد که نمیشد به کسی گفت، یا قاچاق رفته اند یا یک سفرکاری ای چیزی رفته بوده اند و بعد اَلفرار!، و یا بعد کلی درس خواندن و زبان خواندن و چند بار پاس کردن آیلتس و تافل و بعد یکی دو سال در پی دانشگاه ها شدن توانسته اند بورسیه ای چیزی دست و پا کنند تا بروند به جایی بهتر برای زندگی کردن! این داستان و این یکهو غیبشان زدن ها باعث شده است که دیگر به دوستی های دور و برم اعتماد نداشته باشم، و بجز مصاحبتی همکارانه یا رفاقتی گذرا بر مدار انسانیت ، حساب دیگری باز نکنم، جوری که وقتی رفتند یا وقتی که رفتم دلم تنگ شود برایشان، زندگی است دیگر، آدم را از آن رقت قلبی به یک حسابگری جانانه تبدیل میکند، و راز بقاست دیگر، به آدم می گوید، ول کن این مفاهیم دردناک بشر دوستانه را، دوست کیلویی چند، حواست باشه رفتی حمام اول تشت آب را پر کنی چون ممکنه برق قطع بشه و چون حیات و ممات کل سیستم آبرسانی ما هم به برق مربوط است و وقتی برق رفت ممکن است آب هم قطع بشود و وقتی آب و برق قطع شد باید بگوییم کربلایی که به تازگی حاجی هم شده است بیاید و ژنراتور را روشن کند و چون الآن نیمه شب است و این ملت خیلی زود می خوابند ممکن است با صدای ژنراتور از خواب بیدار شوند و به پدر و مادر کسی که رفته است حمام و تشت را قبل از حمام کردن پر نکرده است و بعد برق رفته است و به تبعش آب هم رفته است و حاجی کربلایی اجبارا" ژنراتور را روشن کرده است، نفرین بفرستند و آنوقت است که خیلی بد میشود!

ختم کلام که بنده الآن میتوانم بگویم آخرین تیر در ترکش دوست دانی ام به خطا رفت، و همین هفته پیش که دعوتش کرده بودم و باهم بودیم تا پاسی از شب دیدم که نه، دیگر گپی نداریم باهم، و دیگر خیلی زمان فرق کرده است با 7-8 سال پیش، زمانی که وقتی بعد دو سال و اندی همدیگر را می دیدیم تقریبا" دو شبانه روز در اتاقکی در شهر مزار شریف که توسط همین دوستم کرایه شده بود و به بهترین وجهی دیزاین شده بود نشستیم و پلک روی هم نگذاشتیم و گفتیم و شنیدیم حکایت هایمان را در وطن، من از شهری آمده بودم و او در شهری ساکن بود و هر دو چقدر جوان و پر خاطره بودیم! دیدم نه، این هم رفت پی کارش، مثل آن دوست دیگری که همیشه پُز 15 ساله بودن دوستی مان را به همسر جان میدادم و او هم غبطه ور میشد و البته اندکی حسادت هم می ورزید ولی رفته رفته دیدم در میانه راه زندگیشان مشکلاتی رونما شده و دست دوستی ما نیز گرهی از کلاف در هم پیچیده انها باز نمیکند، و بجای معاشرت و رفتن و غصه دار بازگشتن به این نتیجه رسیدیم تا اطلاع ثانوی دیگر در آن حوالی پر نزنیم و راحتشان بگذاریم در زندگیشان! و دیگر دوستی ندارم، و باید به آن کسی که غبطه مرا میخورد بگویم دوستی چیزی سراغ دارد برایم ارسال بدارد، نمیدانم، شاید هم اقتضای سند و سال است و یا شاید تاثیر ازدواج بر زنان است که دیگر دوستان سابق برایش رنگ می بازند و یا بُعد جسمی باعث میشود از دل بروند!

هر آنچه هست، ما یک موجود رهای بی دوستی هستیم در این شهر، اما اینطور نیست که در لیست دوستان فیس بوکمان پرنده پر بزند خاک باد شود، دوست داریم فط و فراوان، ولی نه دوستانی که بشود نشست باهاشان از درد دل گفت و از غمی که ما را فرا میگیرد گاهی!

"البته خدا سایه سر همسر جان را برای صد و بیست سال دیگر بر سر ما مستدام دارد!"

 

میان خنده می گِریَم!


یک صبح سرد باران خورده، در میانه ی یک هفته ی بهاری، و من و رخوت میان هفته ای و یک افسردگی نیمه هشیار در لابلای زوایای پیچیده ی درونم. رئیس جمهور دارد بمناسبت کشتار اخیر برادرانش در فراه میان بازماندگان کشته شدگان و خانواده های داغدیدگان سخن میراند، و باز برادرانش را برادر خطاب و به آغوش باز ملت و دولت دعوت میکند، من اما میان افکار نه چندان خوشایندی در پیچ و تابم، افسرده ام، از چند روز پیش بدینسو، و دست خودم نیست، بیرون رفتن ازش، هورمون ها هم کارشان افغانیزه شده، سابق مثل ساعت مرتب و منظم در خدمت روح و روانم بودند، و وقتی که جایش بود، نشاط می آفریدند، آدرنالین بالا میبردند، و خیلی مرتب و به قاعده دپرسم می کردند، این اواخر اما نامنظم و بد اخلاق، گاه و بیگاه، انگار درون من هم افغانستانی ست برای خودش، می آید و میرود، هر وقت دلش خواست، هر کجا که خواست، خوشی ها و ناخوشی ها و بهانه گیری ها و ساده گیری هایم را تنظیم می کند، بی آنکه بخواهم، آه............... چه می گویم.

باید کاری کنم، باید برای بیرون شدن از این حالم، کاری بکنم، من معمولا" یا خوبم یا بد، هیچوقت میانه نبوده ام، شاید هم بوده ام، ولی یادم نمی آید، آدمِ معلق لنگ در هوا بمانی نیستم، اگر در یکی از این حال ها باشم و نخواهمش، هر کاری می کنم تا بیرون بیایم ازش، مخصوصا" از این حال دم کرده ای که امروز و روزهای اخیر داشته ام. بروم برای خودم یک لیوان چای بریزم و با کشمش بخورم، شنیده ام کشمش نشاط آور است، غیر از آن زعفران، و خیلی جوشانده های گیاهی مثل گل گاو زبان، و من همه اینها را میدانم ولی نمیدانم چرا هیچوقت با وجود داشتن یک روح حساس نا آرام اقدام به دم کردن و نوشیدن منظم این ها  نمی کنم، همین دیروز وقتی باران می بارید و من حالم بد بود و در حد فغان و گریه و کوبیدن سر به دیوار بودم، همینطور که داشتم سعی می کردم حال هایم را پشت میز اداری کتمان کرده به روی همکار و میهمان و رئیس لبخند بزنم، داشتم با خود می گفتم شب که به خانه بروم یک چای نبات زعفرانی خوشگل برایت می دمم میدهم بنوشی یک کمی بهتر شوی، به خودم میگفتم، و با این گپ ها سعی داشتم خود را برای لحظاتی آرام کنم، ولی نمی دانم چه میشود که وقتی به خانه میروم کاری جز عوض کردن لباس ها و دراز کشیدن کنار بخاری نمی کنم، نکردم، داشتم می گفتم، شاید هم اگر تا شب که به خانه رفتم باز حالم درون قوطی بود و به این روندم ادامه داده بودم تا آنوقت، رفتم یک لباس زیبا انتخاب کرده رقصیدم، بله، رقص! حالم را به نحو معجزه آسایی خوب میکند حتی اگر در میانه اش گریه ام بگیرد از این با بغض رقصیدن، مثل مازوخیست ها یک آهنگ گذاشته دستم را میگیرم بلندم میکنم به رقص! و خیلی وقتها میان رقص میگریم!!!!! تو فکر کن داره میخونه: تو از چرخش یک رقص، لوند و دلبرانه، بعد یک زن غیر لوند غیر دلبرانه دارد میرقصد و میان رقص میگرید، کمی مضحک است معمولا"! ها راستی باید بگویم این دیوانه بازی ها مربوط به تایم محدود و  اندکی هست که همسر جان رفته نان بگیرد، ماست بیاورد یا آشغال ها را بگذارد توی سطل های آشغالی که شهردار محترم کابل گذاشته است بین هر چهار پنج سرک اصلی منطقه مان، و اکثر آدم هایی هم که آشغال هایشان را میبرند نمی اندازند داخل آن سطل ها چرا که یکباری در یکی از شهرهای افغانستان در یکی از این سطل ها، مواد منفجره گذاشته شده بوده و با انداخته شدن زباله ها منفجر شده، و تو فکر کن کسی که برای رعایت نظافت شهری زباله هایش را برده تا در سطل بریزد تکه پاره شده همانجا دم سطل زباله ها به جهان دیگر شتافته، جدای از غم انگیزیِ این داستان، حالت رقت انگیزی اش بیشتر توی ذوق میخورد، آدم همیشه وقتی فکر مرگ میکند خودش را روی تخت بیمارستان یا تخت در خانه اش در حالیکه ملحفه های تمیز سفید رویش انداخته اند، و نزدیکانش دستانش را در دستان خود گرفته اشک میریزند، متصور میشود، فکر کن چنین عاقبتی برای چنین رویاهایی رخ بدهد و یکهو باخبر شوی که مرده ای، زمانی که زباله ها را برده بودی تا بیندازی درون سطلی که شهردار محترم بین هر چهار پنج سرک اصلی منطقه ای که در آن زندگی میکنی گذاشته است! داشتم می گفتم، میان این بیرون رفتن های چند ثانیه ای همسر جان است که این کارهای مازوخیستی را میکنم، تا وقتی همسر برگشت از مودِ سابق بیرون شده باشم، شاید هم نشده باشم، آنوقت است که شاید وقتی به حد انفجار رسیدم با او در میان بگذارم و بعد از شاید حرافی های بی مورد و بی دلیل و بی سر و ته و بی معنی و بی.... یکهو بغض بشکافم و هِر و هِر بگریم، نه فکر نکنید اشتباهی رخ داده، من معمولا" هِر و هِر گریه می کنم، نمی توانم آرام و همچین شیک و مجلسی گریه کنم، کلا" آدم "یاهمه یا هیچ" ی هستم برای خودم، و یا نمیگریم یا اگر خواستم بگریم دیگر میگریم، از این هاف هافوهایی که دستمال کاغذی میگیرند و داخلش فین می کنند هم نیستم، یکجوری گریه می کنم که لااقل بشود بهش گفت گریه، بعدش هم که تمام شد میروم یک دماغ سیر فین می کنم توی دستشویی، بعدش همچین سر حال و سبک بر می گردم به باقی کارهایم میرسم، یک همچین آدمی هستم من، ولی تا برسد به آن حد انفجار برای خودم میچرخم و می گردم و زمین و زمان را بابت وضعیت تاسف بار بشر، اوضاع بهم ریخته خاورمیانه، بدبختی عظمای ملت افغانستان، مردگان متحرک زیرو بالای پل سوخته، قبول نشدن پسر خاله دوستم در کانکور، شکست عشقی دختر همسایه مان، و پیر زن دستفروش که خانه اش را سیل برد و پسر همسایه خواهرم که به مادرش میگوید ننه، غصه میخورم، و توی ذهنم حرف میزنم، و شکایت می کنم. نه، خاک بادهای بهار و تابستان کابل برای من خیلی تاسف بار و نفرت انگیز نیستند، بالا پایین شدن در سرک های به ظاهر اصلی شهر نیز، و دیروز که از باغ بالا بر میگشتیم و تمام مسیر را در سیل آمدیم، اتفاقا" یک حسی شبیه قایق سواری درون رودخانه داشت برایم و خیلی با شکوه بود، میشد چشم هایت را ببندی و به دریا یا لااقل رودخانه فکر کنی، خدایی صدا عین خودش بود، اینها و حتی جمعیت بی موترِ زیرِ بارانِ غمگینِ سرماخورده هم نمیتوانند درد بیاورند برایم، درد زمانی می آید که می بینم، خیلی سخت زندگی کرده ایم، ما نسل جنگ، نسل سوخته تاریخ معاصر کشور پُر افغانم، افغانستان! که باورم میشود، نام با مسمایی ست بر این سرزمین، و این سرزمین چقدر غم دارد، همزمان با بی خیالی اش، همزمان با نان های خوشمزه اش، همزمان با گل های سرخ مزار و کوه های بلند هندوکشش، چقدر دردناک است بشر بودن در این سرزمین، زن بودن را بگذاریم برای بعد، بروم چای با کشمشم را بخورم تا همینجا مجبور به هِر هِر نشدم..........

بهانه!

دوره کارشناسی ارشدم در چرخه ای از سفرها گذشت، سفرهایی که بیشتر شبیه حَضَر بودند تا سفر، و من همزمان در 4 محیط آمد و شد و بود و باش داشتم، همزمان در خوابگاه خودم، و خوابگاه متاهلین دانشگاهی که درس میخواندم نزد دوستان متاهلم، منزل خواهرم در قم و منزل خودمان در مشهد! مدام بین این مسیرها در آمد و شد بودم، و این آمد و شدها را پایانی نبود تا ختم دوره تحصیلی! میان این سفرهایم، سفرهایی که به قم داشتم و بالعکس، همیشه برایم توام با یک حالت خلسه ای میشد، همیشه از ترمینال جنوب به قسمت اتوبوس های حامل مسافرین قم میرفتم، و همیشه سعی می کردم صندلی های اول یا دوم گیرم بیاید تا راحت تر به جاده بنگرم، هر چند یکی از دوستانم میگفت از گرفتن صندلی های اول و دوم و مخصوصا" صندلی پشت سر راننده دوری کنید چرا که خودش در یکی از سفرهایش از مشهد به رشت دچار یک حادثه شده بود، وقتی در نیمه شب اتوبوس بعلت خواب آلود بودن راننده از مسیر منحرف و به تیر چراغ برق خورده و نفر اول پشت راننده بعلت ترمز شدید، از شیشه اتوبوس به بیرون پرتاب شده، و این دوستم که روی صندلی خوابیده بوده به زیر پرتاب شده بوده و باقی افراد جلو اتوبوس هم هر کدام به نحوی یک کاریشان شده بوده، ازاینرو و از آن پس این دوست ما همیشه به افرادی که مثل خودش جویای صندلی های جلو اتوبوس بوده اند این داستان را تعریف و آنها را از این عادت بر حذر میداشت، ولی من نمی توانستم از نشستن در صندلی جلو اتوبوس و نگاه کردن به جاده دست بشویم! میگفتم، سوار اتوبوس تهران-قم شدم، به گمانم حالم خوش نبود، هندزفری را در گوشم گذاشته و در جایم که درست پشت سر راننده بود جا گرفتم، مثل خیلی از وقتهای دیگر در حالتی از خلسه و غم فرو رفته بودم، و با سوال های همیشگی چه خواهد شد و چه باید کرد و چه کرده ام و تو کی هستی و من کیم و اینجا کجاست درگیر بودم، در این میان دلهره همیشگی ام میرفت که جای خود را به عصبی بودن بدهد، دلم گریه میخواست، در صندلی جابجا میشدم و آهنگ ها را روی آهنگ و آلبوم مورد علاقه ام هماهنگ میکردم که چشمم خورد به پیرمردی با سر و ریش های کاملا" سفید که موازی با صندلی من و کنار پنجره جا گرفته بود، از آن پیرمردهایی که  با دیدنشان دلم نمیخواهد چشم ازشان بردارم، یک حالت آرامش توام با انتظار در چشمانش موج میزد، دلم خواست صندلی ام  را عوض میکردم و کنارش مینشستم، همینطور که نگاهش میکردم دیدم که او هم به من لبخند میزند، بعد دیدم که از جیبش یکی از این عطرهای دم حرمی در آورد و به مچ دستش زد و بعد مچ را به سمت بینی اش برد و بو کشید، عطر را داد به جوانی که کنارش نشسته بود، و با حرکات دست بهش گفت که ازش استفاده کند، جوان هم عطر را به مچ دستش زد و بو کشید، وقتی عطر را به پیر مرد بازگرداند، پیرمرد به سمت صندلی من و دختری که کنارم نشسته بود اشاره کرد، که یعنی به آنها هم بده، دختر هم عطر را گرفت و همان کارها را تکرار کرد، و من در این لحظات داشتم این صحنه ها را میدیدم و اشک دیدگانم را گرفته بود، بهانه دستم آمده بود، دلم خواست تا خود مقصد گریه کنم، عطر را گرفته به مچ دستم زدم و مچ ها را به هم مالیده و بو کشیدم، و تا مقصد گریستم........