ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دیدارهای الکترونیکی!


فیس بوک دیگر آن فیس بوک سابق نمانده است، دارد مرحله یکنواخت شدن و کم کم سرازیری را به خود میگیرد، لااقل برای من، حداقل 7 سال است با مقوله فیس بوک آشنا هستم، و از دور و نزدیک برایم دعوتنامه آمده بود ولی هرگز خود را راجستر نکردم، تا زمانیکه بالاخره فراگیرتر شده بود و ما نیز برای امتحان یک چیز تازه به آن روی آوردیم، و مثل تمام مبتدیان فیس بوکی خراب کاری هایی هم کردیم، من جمله بجای ایگنور نمودن آنهمه کسانی که به ما تقاضای دوستی داده بود و نمی شناختیم شان، از یک دم اکسپت کرده بودیم و راه خانه را بسوی هر کسی نشان دادیم، و یا بجای کامنت گذاشتن رفته و در وال کسی چیزی نوشته ایم، و مدتها بعد از اینکه برای کسی مسیج می فرستادیم می ترسیدیم از نمایش داده شدن برای عموم، با دستپاچگی استاتوس میگذاشتیم و خیلی وقت ها یادمان میرفت پستش کنیم و انتظار داشتیم برود روی دیوارمان و نمی آمد!، خیلی ها هم آن اوایل رویمان غیرت داشتند و نه که فیس بوک هم یک محیط غیرت آفرین مخصوصا" از نوع افغانی اش بود، روزی نبود که پسر خاله های متنوع الرنگی که داشته و داریم بهمان زنگ نزنند و جویای آن یارویی که مثلا" برای فلان پست ما کامنت گذاشته اند یا آن یکی که شاید از روی اشتباه روی وال ما یک خبطی کرده و یا آن یارو سیبیلوهه که ما را لایک نموده، و هزارای ریز و درشت دیگر، نشوند، و ما که از دنیا بی خبریم هم نمیدانیم کی به کی هست، می رفتیم باز می کردیم و می بستیم بلد نبودیم که کسی را دیس لایک و آنفرند و بلاگ و از این کارها بکنیم و هر کسی بود، بود دیگر!

کم کم با این فضا بیشتر آشنا شدیم و از مرحمت این فضای عالی بسیاری از دوستان از دست رفته  دور و نزدیک و یاران دبستانی و همراهان دانشگاهی و دشمنان مان را دیدیم، و سیستم دوست یابی هم بدین گونه بود که یکهو از همه جا بی خبر می دیدی کنار دیوارت نوشته فلانی، فلانی را لایک کرد یا کامنت گذاشت، حالا جالب است که آن فلانی، شاید دوستِ دوستِ دوستِ فلانیِ دیگر باشد که اسمشان را هم به گوش نشنیده ای، ولی از قضا هم اتاقی دوران دانشگاهی ات از آب در می آید و باهاش خاطرات بسیاری داشته ای و حتی دوستش داشته ای شاید و یکهو دلت بدجور برایش تنگ می شود و تمام احساسات نوستالوژیک درونت درباره آن دوران برایت تداعی میشود و سریع در جهت ایجاد ارتباط با آن خانم یا آقا می برآیی و هزار مسیج برایش میگذاری و ادش میکنی و منتظر اولین ندا و اعلان رویت شدن از طرفش می شوی، ولی! ولی، نمیدانم چیست، که درست بعد از اینکه کاملا" از حالشان باخبر شدی دیگر میرود که برود،  تقریبا" تمام کسانی که میخواسته ام بیابم و خبرشان را بگیرم را در فیس بوک دیده ام و باهاشان حرف زده ام و بعد به آن خلسه و سکون رسیده ام، و دیگر برایم حتی شروع سلام و پیام های "واااااااااااااااااااااااااااااااااااای عسیسم! دلم برات یه ذره شده! خوب شد پیدات کردم، کجایی؟ از عکسات معلومه خارج رفتی! بچه داری یا نه؟ آخرش هم با فلانی ازدواجیدی دیگه! زود تند سرییییییییییییییییییع بهم آمار بده!!!!!!!!!!" ، تکراری و بی مورد شده است، حالا دیگر مثل امروز حتی اگر عزیزترین موجودات ذهنم را هم در فیس بوک بیابم فقط می روم عکس هایش را نگاه میکنم، و سعی می کنم از داخل کامنت ها و استاتوس هایش سر در بیاورم در چه حال است، کجاست و چه می کند! زیرا فهمیده ام هیجانش فقط در ابرازش است و تمام می شود وقتی باهاش شِیر کنی، و این دوری های بسیار، احوالات گذشته مان را نیز با خود شسته است، و می ترسم از این سردی ام راجع به آنهمه هیجانی که روزگارانی برای بعضی چیزها و کسان داشتم،  این است که امروز که چشمم به یکی از نازنین های ذهن و روانم  در گذشته خورد با تمام آرامش نگاهش کردم، یکی دو تا از عکس هایش را سیو کردم، با دید زدن در عکس هایش فهمیدم زندگی اش نیویورک است، اما الآن آمده کابل دارد برای خودش کار می کند، انگار نه انگار، جالبی موضوع اینجاست که این رفیق ما که ایرانی است خیلی برایم عزیز بود و هست،  چیزی در حد الگو، ولی از فرستادن پیام برایش منصرف شدم، چرا که برایم مثل روز مبرهن بود که گپی نخواهد بود جز همان دو تا جیغِ نوشتاری و چند تا ابراز احساسات راجع به عکس های الآنش و چاق و لاغر تر شدن مان یا چیزهای حول و حوش این، به اضافه ی ترس اینکه احساس کردم، اگر ببینمش نیز این بی کلامی را با خود خواهم برد، که بسیار فاصله ها افتاد و افتاده و می افتد روزانه و شبانه بر روابطی که روزی  و زمانی، برایمان خیلی بامعنی و جا افتاده بود، بنابراین هرگز برایش پیام ندادم، تا نبینمش، که بعد دیدن حرف کم نیاورم، با همه این احساسی که دارم بهش، چون آمده است کشور من و دارد زحمت می کشد شاید، و درست است شاید چون سی تی زن امریکاست، معاشش هزاران دلار در ماه است، ولی، باز برای من خیلی ارزش دارد که آمده اینجا کار میکند، جایی که همکلاسی اش وقتی می فهمد آمده، حرفی ندارد برای زدن و پیامی نمیدهد برایش. ولی او آمده و دارد اینجا کار می کند.......

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سوده سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:22 ق.ظ http://http:/soode61.wordpress.com

خیلی خوب نوشته ای ساغر جان! زیبا و خواندنی و درک کردنی!

علی نظری سه‌شنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:12 ق.ظ http://tidparag.blogfa.com

با سلام و احترام!

اولین بار بود که آمدم، باز هم خواهم آمد...

به قول شعرای گرام: نویسا باشید.

خوش آمدید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد