ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

منفی بافی در اول هفته!



نامش را در موبایلم" مادر مهدی" سیو کرده ام، زن بیوه جوانی که مهدی14-15 ساله بزرگترین فرزندش است و از روزی که همسرش را در یک بعد از ظهر تابستان از دست داده، کار می کند تا بتواند چهار فرزندش را به مکتب بفرستد و هزینه های زندگی آنها و مادر پیر همسرش را تأمین کند، در یک مکتب خارجی ها کار می کرد، چند وقتی می شود که در اداره خودمان مشغول به کار شده است، خیلی برایش خوشحال شدم که با معاش بهتری کار می کند و شاید سطح زندگیش بعد از سالها رکود اندکی بهتر شود، با موتری که کرایه کرده ایم می رود و می آید، امروز راننده در یک کارگاه(ورکشاپ) موتر ایستاد و گفت پیاده شوید موتر را اینجا برای تعمیر میگذارم و با موتر دیگری به اداره می رویم، پیاده شدیم، موتر را تحویل داد و موتر دوستش را به امانت گرفت من و همکار دیگر سوار شده بودیم و مادر مهدی داشت سوار میشد که یکهو فریادش به هوا شد، و میگفت پایم، پایم، پایم، و من گیج مانده بودم و هوش از سرم رفته بود، همکار دیگر که نزدیکتر بود به راننده حالی کرد که بابا پای طرف را زیر گرفته ای، لازم به توضیح است که این راننده ما کمی تا قسمت بالایی عجول و بدخلق و خشن است، و گویا هنوز مادر مهدی سوار نشده است خواسته راه بیفتد و برویم، که پای زن بیچاره را زیر تایر موتر کرده بود، و بدی اش در این بود که نمیدانست چه کند، و باید برای برداشته شدن تایر از روی پای بنده خدا تا ختم تایر از روی پایش رد میشد، اما بعلت جیغ مادر مهدی و هراسان شدن ما، یکبار به جلو و یکبار دوباره به عقب رفت تا پایش آزاد شود، و زن بیچاره وقتی پایش رها شد و خواست به عقب برود تعادلش را از دست داد و همینکه خواست جابجا شود به شدت روی زمین افتاد، اشکش از چشم ها سرازیر بود وقتی دوباره سوار موتر شده بود، و تو بگو یک بار به راننده بگوید مردک احمق! که چرا اینقدر هولی؟ و چرا اینقدر احمقی؟ که من هنوز سوار نشده و در موتر را نبسته راه می افتی؟ و مگر فرقش چند دقیقه یا ثانیه است؟ خب یک نگاه به پشت سر بینداز بعد راه بیفت، یا نه، اگر شعور داشته باشی باید بفهمی تا صدای در موتر نیامده یعنی یکی میان فضای داخلی موتر و بیرون در یکی از مراحل سوار شدن معلق است، و..... اما نه، چند قطره اشک ریخت و هیچ نگفت، و در چرایی این خموشی اش به این رسیدم که چون زن بیوه ای است که به تازگی با همکاری همین آقای راننده در این اداره مشغول شده، و بخاطر چند هزار معاش بیشتر که یکهفته هم نمی شود، خیلی هم متشکر است ازش، و بخاطر اینکه همسری ندارد تا پشتش بهش گرم باشد، خریدار  ندارد و شکوه ای هم نه، خیلی دلم برایش سوخت، و سوخت و سوخت، و هر چه سعی کردم از افکار منفی سنگ و پای لنگ و بد بیاری های پی در پی و منفی بافی ها خلاصی یابم نشد که نشد، و اینگونه شد که اول هفته ای غمگین را آغازیدم!

زنی سی و دو، سه ساله!


از دیروز که سرویس بلاگ اسکای سیستم هایش را دارد آبدیت می کند و صفحه مدیریت ما باز نمیشود هی می آیم تا چیزی بنویسم، یعنی رسما" همان حالت حَذَر و عَجَل است! حالا اینکه بیایم و چه بنویسم را هم نمی دانم، و رسما" الآن که ورد را باز کرده ام و دارم تایپ می کنم کدام سوژه و موضوعی برای ارائه ندارم، یک سری حرف هایی در باب دل گرفتگی های دوره ای داشتم که توی دلم گفتم شان و به روی کیبورد آوردنش تکرار مکررات است، موضوع بیلبورد عکس های رهبر فقید انقلاب ایران و حواشی اش و بزرگنمایی و کوچک نمایی و تظاهرات و اظهار نظر و اعتراض و استقبال هم موضوعی نیست که بخواهم در اینجا راجع بهش گپی بزنم، کما اینکه در فیس بوک هم راجع بهش چیزی ننوشته ام و تنها به بیان نظر شخصی ام در جمع دوستان اندکی که دارم بسنده کرده ام.

روزهای گرمی اند این روزها، خیلی رخوتناک و گرم، امروز که از کوچه مان رد می شدم که به محلی که سرویسم دنبالم می آید برسم، دیدم، به رسم خردادها، توت های درخت های قبرستان سر کوچه مان هم رسیده و به روی زمین ریخته اند، فقط نظاره کردم توت ها را و نه، علیرغم تمام خردادهای عمرم از دیدنش هیچ حس نوستالژیکی مرا احاطه نکرد، فکر می کنم دیگر این چیزها در برانگیختن احساساتم هیچ کاره خواهند بود، و با آمد و شدشان هیچ کاریم نمی شود، این یعنی دارم یک آدم دیگر می شوم، و همانطور که موهای سفیدم زیاد و زیادتر میشوند، زمان آن رسیده که بگویم نه از شامپو و رنگ مو و حرص و جوش خوردن، که از پیر شدن است، دیشب برادر میگفت: جدیدا" ترس از پیر شدن مرا در بر گرفته و خیلی ازش هراس و نفرت دارم، نظیر این حرف را چند وقت پیش و وقت های زیاد پیشترش خواهر هم بهم گفته بود و من بهش خندیده بودم، تازه خواهر به نشان اعتراض به من آلارم داده بود که هی اینطرف آنطرف نرو آمار سن و سال بده، آبروی مرا مبر، چرا که کسانی که میدانند تو از من کِهتری با این آمار دادن واضح و چه بسا غلو آمیز شما، مرا هم در سن واقعی ام متجسم می شوند و من اینرا بر نمی تابم، که من خندیده بودم و گفته بودم، خواهر من! مادر من! عمر است و می گذرد، بخواهی نخواهی اینقدر سن داری، و مهم رضایت خودت از زندگیت است ولو شصت ساله باشی، و اگر رضایت نداشته باشی ولو هژده ساله ات خوانند، چه فایده؟ و اگر احساس رضایت هم نداری سعی کن احساس رضایت را خلق کنی، کاری که رضایتت را بر می انگیزاند انجام بدهی و خودت را دوست بدار!

اما امروز و این روزها خودم کمی تا اندکی دچار این احساس شده ام، احساس پیری می کنم، و همه آن نصایح و روضه هایی که برای خواهر خوانده بودم را لازم دارم شدید، اینکه یکی بیاید بهم بگوید خیلی هم خوب، خیلی هم شیک که داری احساس می کنی دیگر پا به سن گذاشته ای، و داری وارد بالغان می شوی، و دیگر احساس های نوستالوژیکی نداری نسبت به چاغاله بادام و توت و گوچه سبز های خرداد، و دیگر خیلی عمیق می توانی تا ته مسائل را بخوانی، که دیگر خیلی چیزها برایت خنده دار می نمایاند، که کم کم باورت شده است وارد دهه چهارم زندگی شده ای، و دهه چهارم زندگی شوخی بردار نیست، دیگر وقتی سنت رسید به بیش از سی سال، همینکه رسید به سنی که باید بگویی "سی و اینقد ساله"، خودش خیلی است، همین "و" کار را خراب می کند، اینرا در این دو سالی که از سی گذشته ام زیاد نفهمیده بودم، و اصلا" برایم فرقی نداشت، و با همان تفاسیری که برای خواهر داشتم خودم را سوق می دادم به کارهایی که باید برای ایجاد رضایت از خود انجام بدهم، اما الآن و امروز که تا روز تولدم دو سه روزی وقت است یک حالی هستم از اینکه دارم سی و دو را بدرود می گویم و پا میگذارم توی سی و سه، جالب است بدانید من همیشه آغاز سال جدید زندگیم را معیار می گرفتم و بر عکس افراد که مثلا" وقتی سی و یک ختم شد می گویند سی و یک ساله شدم، نمی گفتم سی و یک، بلکه می گفتم وارد سی و دو شدم، و خودم را گول نمی زدم با ادای این جمله که سی و یک شدم، همان آغازین روز سی و دومین سال ورودم را اعلان می کردم بعنوان سنم، انگار چقدر شوق و ذوق داشتم از پیر تر شدنم، نمی دانم! شاید داشته ام تا سال گذشته، و از بالغ تر شدنم خوشحال بوده ام، ولی امروز و اینجای کار می خواهم از همین تریبون اعلام کنم که نه، نمی خواهم وارد سی و سه بشوم، می خواهم همینجای سنم باقی بمانم، اصلا" راستی متولدین سال 1360 الآن یعنی سی و دو می شوند یا سی و یک هستند؟ باید بروم پیش آن رفیقم که متولد همین سال با یکی دو ماه فاصله از من بود و همیشه دو سال از سن من کوچکتر بود، و بهش بگویم چرتکه اش را به من هم بدهد تا باهاش دو سال از زندگیم را برگردانم به آن دنیا، کتمانش کنم، زیرش بزنم اصلا"، ولی سال تولدم هم دستکاری نشود چون تمام مدارکم بر اساس سال تولد حقیقی ام بنا شده است و تذکره ام بیست و سه ساله 1383 است!!!!!!

مهمان کابل!


دمپایی های توالت رو اگر شستی جوری به دیوار تکیه بده تا خشک بشه، هرگز نباید روی همدیگه بیفتن، سیفون خیلی وقت ها کار نمیکنه، یک آفتابه آب کفایت میکنه برای امحاء  دفعیات از توی توالت، شام نخواهیم خورد، میوه و شیر، و خب البته با حضور جناب عالی چای هم، سیگار رو فقط توی اتاق اونوری می کشیدیم اونوقتا، ولی نمیشه برای تو قاعده تعیین کرد، خیره، همینجا راحت باش، من غذا می پزم لااقل برای دو یا حتی سه وعده، تکراری میخوریم، حرفی توش نباشه، اگر حرفی هست از بیرون برای خودت غذا تهیه کن! توی سینک ظرفشویی دست و رو شسستن و مسواک کردن و مهم تر از همه، فین، قدغن است، فقط توی سرویس این کار رو می کنید! جوراب هایتان را باید هر روز بشویید، من داخل ماشین نمی اندازم برات!، لباس هات رو همین که در میاری باید بذاری توی کاور و توی کمد، نبینم به این جالباسی ایستاده اَدَش کرده ای!، ها راستی، کفش هایت را هم همیشه باید بیاوری بگذاری توی جا کفشی داخل اتاق، چون اینها صبح به صبح جارو می کشند پله ها را، و خب اگر دلت میخواهد تمام تار و پود کفش هایت از خاک پر شود بگذار بماند دم در، .......................

اینها را من بی وقفه و ریتمیک بهش می گفتم و او می شنید، و حتم زیر لب با خودش میگفت خوب شد دادیم رفت پی کارش، این کی بوده دیگه، خدایا بابت داده ها و نداده هایت شکر!

داداشم آمده مدتی با من زندگی کند و تجربه گر یک زندگی کارمندی کابلی وار باشد، باشد که رستگار شود، و دیگر نق نزند که همیشه سر شب ها خوابیم و تلفن هایش میسد میشود و یا چرا اینقدر کار می کنیم و رخصتی نداریم تا سالی دو بار ایران برویم و یا چرا اینقدر منضبط و سختگیریم در زندگی و در حساب و کتاب هایمان مو را از ماست می کشیم بیرون، آمده تا بشود مثل ما، کارمندی که هر صبح به موقع باید از خواب بر خیزد و اتوماتیک وار به سمت توالت برود وبعد دست و رویی بشوید و صبحانه بخورد و راه اداره مربوطه را در پیش گیرد، کارمندی که تمام عشقش رسیدن به ایام آخر هفته است و تمام اندوه های عالم به عصر جمعه هایش هجوم خواهند آورد، دلم برایش می سوزد از الآن، ولی خیلی خوشحالم از بودنش!

بی تو بودن را برای با تو بودن دوست دارم!

باز هوای دلم ابری ست، گریه می خواهد، خیلی وقت است، اما تو بگو یک قطره ! نُچ، نداشته ایم، نریخته ایم، بی یار، بی آغوش یارم، باورش برایم مشکل است، چقدر زود عادت کرده ام به در تو گریستن، در سینه تو، های های گریستن، و فشار دست های تو توی موهایم، و نُچ نُچ همیشگی ات که نکن اینطوری، دلم پاره میشود از گریه ات، و من باز بلندتر بگریم خودم را در تو، فقط شاید چند دقیقه، و بعدش، خلاص! از دردهایی که مقطعی جِر می دهند سینه ام را، و بعد انگار نه انگار که چیزی صورت گرفته یا کاری شده، اشک ها را پاک کرده یک فین به بلندای کوه های بابا می کشم و شاید غذا را از یخچال بیرون کرده می گذارم روری گاز، همین، آه! باید افعال را به زمان ماضی می نوشتم، نشد، هنوز عادت نکرده ام تو نیستی، ای یار! بنابراین هنوز عادت نکرده ام بی احساسِ دست های تو توی موهایم گریستن را، مگر می شود؟ آدم دلش برای خودش پاره میشود اگر در تنهایی گریه کند، حالا انگار من صد سال اول زندگی ام را که آنهمه تنها بوده ام همه اش یکی بوده توی بغلش یا روی زانوانش یا توی سینه اش فرو کرده باشم خودم را و هق هق، نه بابا! از این خبرا نبود، اما همین دو سال و 9 ماهی که تو بوده ای، خریده است تمام آن تنهایی هایم را، و انگار نبوده اند، بس که خوب بوده ای با من،  بس که آفتاب بوده ای همیشه بر یخ زدگی هایم، بد عادتم کرده ای، اما نه، باید گریه کنم، نه نبودنت را، که خیلی چیزها را، امشب، شاید امروز پشت همین میز خاکستری، تنهایی، ت ن ه ا ی ی!

 

شادیت مبارک باد!

هشت روز نخوردند، زیر آفتاب سوزان خرداد و سوز شب های بهار، زیر پوششی از پتوهای لاغر و پلاستیک های متری، کنار دیواری روبروی خانه ملت افغانستان به صف شدند، نوشتند و نشر کردند، ضعیف تر ها را پشت سر هم بردند و سرم زده باز گرداندند، قوی تر ها سعی کردند روحیه دهند بقیه را، عده ای پشت صحنه بودند، شعار نوشتند، تبلیغ کردند، شمع خریدند، برنامه چیدند و میزگرد و گفتمان تدارک دیدند، عده ای هم مثل من با استخوانی در گلو و خاری در چشم نظاره گر بودند، از ترس اینکه اَنگ قومیت گرایی بهش زده نشود چیزی از خود بروز نداده اند ولی هر لحظه نوشته ها را خوانده و شیر کرده و اشک ها را فرو داده اند، شب ها برایشان دعا کرده و نذر و نیازها را به نزدیکترین فقیر سر راهشان داده اند، هشت روز کم نیست، هشت روز نخوردن و در سرک ها نشستن، نشستن و نشستن و ضعیف و ضعیف تر شدن!

خیلی ها خواب بودند و نمی دانستند این جریان به کجا ها خواهد رسید، و خواهد توانست ظرف چند روز هزاران تن دیگر را با خود همراه کند، تحصن ها و اعتصاب هایی جاهای دیگری از زمین روی دهد، و مهم تر از همه خواب رفته ها را شاید حتی برای چند دقیقه از خواب خرسی شان بیدار کند! و سر انجام به بار نشیند، و در بعد از ظهر روز هشتم اعتصاب شاهد نتیجه دادن اعتصاب باشیم، و ناباورانه اولین حرکت نتیجه بخش مدنی را شاهد باشیم، حرکتی که در این سرزمین هرگز تا بحال رخ نداده است، اما امروز بعد از ظهر دیدیمش، و شاهدش بودیم، و خرسندیم و شادیم از دیدنش، و آرزو می کنیم این آغازِ راه درازی باشد که جوانان این مرز و بوم تازه ابتدایش هستند.

خدایی این پیروزی بعد از اینهمه انتحار و انفجاری که در این کشور روی می دهد، توانست طعم خوش شادمانی و نشاط از دست رفته را به ما بازگرداند و بفهمیم هنوز دیر نیست برای خیلی کار ها!

شادیت مبارک باد!