ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

آنکل وجتبل سلر!


نمی دانم از کجایم در آورده بودم این قانون نانوشته را که بغیر از مواقعی که خریدهای کلی می کنیم باید از مغازه های اطراف خانه مان خرید کنیم و اگر حسب بر قضا از جایی دورتر خرید کردیم و در راه خانه بودیم چشممان را از مغازه دارهای هم محله ای برگیریم و حتی الامکان خریدی که کرده ایم را از دیدش پنهان داریم، تا دلشان نگیرد که مثلا" بیخ گوشمان مغازه دارند و ما از جای دیگر خرید کرده ایم، تا حس خوب هم محله ای بودنمان هم ارضاء شده باشد و در جهت تجارت های کوچکشان هم قدمی برداشته باشیم و توجیهاتی نظیر این، تا زمانی که این موضوع را با یکی از دوستانم که باهم از خرید باز می گشتیم هم شریک کردم و ازش خواهش کردم طوری کنارم راه برود که زنبیل خریدم رویت نشود، ولی تحلیل دوستم چیز دیگری بود، و او می گفت اتفاقا" اگر اینها ببینند که هم  محله ایشان از جای دیگر خرید می کنند و رنج راه را به جان می خرند و بار میشکند، می فهمند یک جای کارشان ایران دارد و اینطوری حس رقابت بیشتری در آنها ایجاد میشود و مطمئنا" رویه و رفتار تجاری شان هم بهبود می یابد، که البته من به این تحلیل دل ندادم و کار خودم را می کردم، تا اینکه به رسم همیشه به مغازه سبزی فروش محله رفتم و بعد از برانداز کردن کاهوهایش دیدم که اکثرشان پلاسیده و خراب هستند و آنهم با قیمتی دو برابر جاهای دیگر در معرض فروش است، بالاجبار یکی را انتخاب کرده و چون 5 افغانی خُرد و اصلا" هیچ خُرد دیگری نداشتم بیست افغانی اش را دادم و گفتم 5 افغانی ندارم بدهم، (توجه کنید که این مغازه ایست که من تمام تره بار و میوه هایم را ازش میخرم و با آن ذکری که رفت همیشه هوایش را از جنبه های روانی دارم که سرخورده نشود و...)، خیلی شیک و رسمی و بی تعارف زل زد در چشم هایم و گفت: 5" روپه تان می مانه؟" که با چشمان از تعجب گرد شده از این بی شرمی مردک با آن کاهوی پلاسیده اش خیلی بدم آمد، و گفتم بله می ماند، صب برایت می آورم، و براستی من خجالتزده شدم از این حرکت خیلی زشت، و بعد از اینکه فردایش علی الطلوع 5 افغانی اش را بهش دادم با خود عهد کردم هرگز از این مردک خرید نکنم و هر روز با زنبیل سبزی و ترکاری و هر چیز دیگر تازه ای که از تره بار میان راه می خرم فاتحانه از کنارش رد می شوم، فقط امیدوارم آنقدر شعور داشته باشد که این حرکت من باعث شود بفهمد با بَیفار(مشتری) چطوری باید صحبت کند.

 

خواهران غریب!


دو خواهر دارم، فلش دو سر، از نظر رفتاری و اعتقادی و درون و بیرون و خلاصه در تمام ابعاد 180 درجه با همدیگر تفاوت دارند، در تفاوت های فکری شان همین بس که آن بزرگتر در قم زندگی می کند و آنجا را بهشت روی زمین می داند و دوستش دارد، محل زندگی و مکتب فرزندانش بر اساس درجه دینی تر بودن مکتب انتخاب می شود، جلسات راهنمایی برای فامیل دارد و همیشه سعی می کند زکات آنچه در زمینه تحصیلاتش آموخته را به مستحقینش برساند، امر به معروف و نهی از منکر می کند، هیچ گاهی نیست که تو به ایشان زنگ بزنی و حرفی و طرحی و نظر و نقشه جدیدی برای کارهای تبلیغی و تحقیقی اش نداشته باشد، از این جلسه آموزشی به آن جلسه رفته خود را هلاک می کند، اینها که می گویم البته جنبه انتقادی ندارد که همیشه بهش غبطه هم می خورم، چرا که در راهی که انتخاب کرده تلاش می کند و در جهتی که برای خودش ترسیم نموده گام بر می دارد، اگر اسمش طلبه است و یا بوده است، تلاشش هم عملی کردن آموزه هایش است، نشان به آن نشان که اگر لیلةُ الرغائبی باشد و یا نیمه شعبانی و یا سیزده رجبی که روزه اش این دارد و نمازش آن، زنگ می زند و می گوید، برایم کتاب های تازه نشر شده دینی می فرستد و همیشه تأکید می کند بر داشتن ارتباط مداوم با خدا، از آنطرف،  آن دیگری که کهتر است ازخواهر نخست، در کانادا زندگی می کند، و این انتخاب خودش بود، چرا که مشهد را و تهران را و کل ایران را و صد البته کشور خودش را برای آرزوهایش تنگ می دید، نمی توانست نفس بکشد، دوست نداشت تحت قوانین و قواعد این کشورها باشد، با وجود اینکه ما خانواده به شدت مذهبی بوده و هستیم، از همان اول سنت شکن و ماجراجو بود، و اولین کسی که بر اساس مد می خرید و می پوشید، و اولین و شاید از معدود کسانی بود که توانست به تنهایی و با تمسک به همین تفاوت دید و اندیشه اش پناهندگی بگیرد و برود.

بعد این وسط من کوچکترین و سومین هستم، هیچ شباهتی به آن و این ندارم، و هیچکدام را نمی توانم الگو قرار بدهم، نمی توانم مثل اولی باشم که به خواهر همسرش سفارش می کند از اروپا که می آیی برای دخترک 4 ساله من لباس پوشیده بیاور اگر می خواهی بیاوری، و نمی توانم مثل دومی باشم که دیگر هیچ اعتقادی به ازدواج ندارد و همه این کارها را مسخره و مزخرف می پندارد، نمی توانم حتی یک لحظه خودم را جای اولی بگذارم که زیر لباس مجلسی نسبتا" برهنه و در مجلس کاملا" زنانه یک بادی مزخرف بپوشم و تمام زیبایی لباس را به گند بکشم و همچنین هرگز تصور نمی کنم که بخواهم در بلاد کفر هم اگر رفتم حجابم را کنار بگذارم، و دامن کوتاه بپوشم و پشت پا بزنم به تمام اعتقادات نیمه نصفه ای که بهش باور دارم و بهش رسیده ام، فراتر از کتاب های دینی دوران تحصیلم و فراتر از مذهبی بودن خانواده ام، به چیزهایی که خودم بهش رسیده ام و با چشم های خود دیده ام.

بعد خواهر نخست بهم زنگ می زند و زده است و خواهد زد در زمان ها و شرایط مختلف و بابت بعضی چیزها در ارتباط با خواهر میانه درددل می کند و از نگرانی هایش می گوید و از من امداد می جوید که تو بهش نزدیکتری و با او صحبت کن که چنین کند و چنان نکند، و عقبی و آخرت و فامیل و دوست و آشنا و بیش از هر چیزی آینده خود را بیشتر در نظر بگیرد و از این دست، سرم سوت میکشد، بهش می گویم مگر ایشان بچه هستند که من کهتر از ایشان بهشان این چیزها را یادآور شوم، و مگر شما خودتان بارها این چیزها را بهش نگفته اید که باز از من می خواهید، و مگر الآن بعد اینهمه سال زندگی چیزی در ذهن و روان و شالوده کلی کسی قابل تغییر است که بنده مأمور شوم بخاطرش گند بزنم به همین رابطه نیمه نصفه از راه دور صوتی مان؟، و شما هم مأمور تغییر دادن تمام انسان های دور و برت نیستی و بجای انسان های دیگر هم نیستی که بتوانی عکس العمل های آن لحظه آنها را ارزیابی کنی و قاضی خوبی باشی، ودر آخر اینکه بعضی وقتها از اینهمه پارادوکسی که بین ما وجود دارد حالم بهم می خورد، و خودم را سخت تنها احساس می کنم..........

 

 

 

خواب!


شده خواب کسی را ببینی که مدتهاست از دست داده ای؟ شاید سالها، کهنه شده باشد نداشتنش، و هرازگاهی شاید با دیدن عکس ها و فیلم هایی که ازش داری خود را تسکین دهی، دیشب دیدمش، بی آنکه این اواخر فیلم و یا عکسی دیده باشم ازش، خواب کسی را که شانزده سال است ندارم.

حَی بود و می دانستم مدتهاست نبوده است، و مدتهاست نیست، انگار به سفری رفته باشد، سفری که انتهایش معلوم نبوده و حالا بازگشته است، و من چقدر تلاش دارم به اندازه تمام این شانزده سال بیاویزم بهش، یکسره بهش نگاه می کنم و لبخند گشادش را قاب می گیرم در چشمانم، می بوسمش و خودم را از آغوشش جدا نمی کنم، با اینکه فاصله شانزده سال را طی کرده ایم و من همینی هستم که الآنم، اما بی خجالت توی بغلش سفت چسبیده ام سر و گردن و شانه هایش را و بی اشک و بی غصه و بی دلهره ی دوباره از دست دادنش سعی بر آن دارم تا بهش بفهمانم دیگر نمی گذارم برود و کار بدی کرده بود رفته بود و خیلی بی اویی کشیدم در نبودنش، و چقدر حرف دارم برایش و چقدر اتفاق ها افتاده است در این مدت!

آن حسِ داشتن، خیلی نزدیک و عجیب است، و برای من کافیست ولو در خواب که داشته باشمش، که زنده باشد، که برای لحظاتی یادم برود نداشتنش را، برای ابد نبودنش را............

قصه بودن و رفتن.....


حس سفر دویده است به خوابهایم، مدتهاست، شاید برای این است که این اولین بار است دو سال بی وقفه دور بوده ام از فضایی که سالها در آن نفس کشیده بودم، نزدیک دو سال می گذرد از آخرین باری که آمدیم با چمدان هایمان برای زندگی، برای شروع زندگی دو نفری مان، هر چند مادر و برادر پارسال تابستان آمدند و یکماه ماندند، و امسال هم برادر آمده است، ولی یک چیزهایی هست که فقط در بودنت معنا می شوند، باید بروی و باشی، و بودنت با بودن های دیگران بیامیزد، با آنها که دوستشان داری و دلت تنگشان است، باید در آن فضا قرار بگیری که پیر شدن بزرگساال ها را و نوجوان و جوان شدن کودکان را با تمام وجود احساس کنی.  

سالهاست مسافرم، از آن روزی که هجده ساله بودم و در یک بعد از ظهر تابستانی کوله بار سفر را بستم و برای اولین بار به تنهایی سفر کردم، روزی که با همه ناباوری ام فرا رسیده بود تا استقلال و تنهایی را تجربه کنم، و خواهر عینک آفتابی زده بود تا اشک هایش را نبینم و مادر که تمام تلاشش برای تغییر انتخاب شهر تحصیل من کارساز نشد، و سرانجام مغلوب این انتخاب من شده بود، و خودم که خیلی هراسان بودم، فقط خدا را شکر در آن لحظه فکر می کردم خیلی بالغ هستم و کسی که هجده سال دارد را آدم فرض می کردم و توانایی ها و قدرتش را به رسمیت می شناختم، و از آنجا که همیشه صبور و سنگین بوده ام، تمام سوال ها و جواب ها و ترس ها و اضطراب ها را در خود فرو ریختم، چرا که باید استوار می ایستادم برای خواستم، و اگر کمترین ترس و نگرانی از خود بروز می دادم منجر به این میشد که بگویند خودت خواسته ای، و الآن هم دیر نشده است انتقالی بگیر برگرد خانه، اما من ماجراجو تر از این بودم که استرس اولین سفر تنهایی ام بر میل استقلال طلبی و کشف دنیایی از تجربیات جدید پیروز شود، من راهم را انتخاب کرده بودم، برایش تلاش کرده بودم، پس باید می ایستادم.

از مشهد به تهران و از تهران به مشهد، و بعد از ختم دوره لیسانس بلافاصله از مشهد به کابل و از کابل به ولایت(استانی) که کار می کردم و از آنجا به تقریبا" تمام ولسوالی(شهرستان های) مناطق مرکزی افغانستان، و سپس از آن ولایت به کابل و دوباره(برای دوره ماستری) از کابل به مشهد و مشهد به تهران و تهران به قم و قم به مشهد و مشهد به تهران، و در آخر امر هم مشهد به کابل! و در بینابین این سالهای کاری و تحصیلی هم از کابل به ژاپن و اردن و پاکستان و دهلی و بوتان، که بیشترش سفرهای تنهایی بوده است. و جالب است در تمام این دوران هایی که مسافر ایران بوده ام تو گویی آن دوره ای که مسافر بوده ام بر من حَضَر است و مدتهایی که مسافر نیستم در سفرم، چرا که هنوز خانه ام را انتخاب نکرده بودم، در تمام آن مدتها حس زندگی در چمدان داشتم، و قبول نکرده بودم میخ را بکوبم بر زمین و از آن خود بسازم آنجا را، چون خانواده نداشتم، و تنها بودم، این احساس را دو سال پیش از بین بردم، پل ارتباطی را بریدم، کندم از آنجا، چسباندم خودم را به خانه ام، و تمام تلاشم را به خرج دادم تا شکل خانه ام آنقدر دلخواه باشد که احساسم را ماندگار کند، دو سالی میگذرد از آن روز، و اینبار واقعا" مسافرم، مهمانم حتی، و تصمیم ندارم وقتی رسیدم آستین ها را بالا بزنم و به تغییر دکوراسیون خانه آنها بپردازم، می خواهم بگذارم هر طور دلشان خواست زندگی کنند، زندگی شان است، مال خودشان است، من فقط چند روزی مهمانشان هستم، نباید قانون شان را تغییر بدهم، بخاطر همین مسافر بودنم هم اینبار از ماهها قبل دارم چمدان می بندم، از قبل انتخابشان کرده ام، سیاهه را می دهم به بار و قهوه ای را با خود می برم بالا، کوله پشتی چهارخانه را هم بردوش دارم با ساک دستی بزرگم، و حواسم باشد قیچی و آینه و اسپرسی و ادکلن را بگذارم داخل چمدانی که به بار می دهم والا ازم می گیرند و پس هم نمی دهند! و  باید تا می توانم سوغاتی سنگین ها را بگذارم داخل چمدانی که با خود می برم داخل هواپیما، تا اضافه بار نیاورم، در خیالم هزار بار چمدان هایم را مرتب کرده و باز و بسته کرده ام، هر بار یک چیزی را ایگنور کرده از داخلش در می آوردم و بالعکس، عاشق آن ساعت هستم که به بستن شان آغاز خواهم کرد، حالم خوش می شود از هزار بار چیدن و برهم زدنشان بی آنکه خسته شوم!