ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

دلخوشی های ساده!


دیروز اتاق کارم به اتاقی که همینک در آن مستقر هستم منتقل شد، و من و دو همکارم تمام پیش از ظهرش را مصروف اثاث کشی بودیم به محل جدید، که البته در میانه همان کریدور اتاق سابق است، و برخلاف آن یکی که مثل گذرگاهی برای همکاران خارجی مان بود و از ما گذر کرده به دفترشان می رفتند، و نمی دانم به چه خاطر در اتاق ما باید همیشه باز می بود، چاک و بست و در و دروازه و صاحب دروازه دارد، پنجره های این اتاق خیلی بزرگتر از اتاق قبلی است، که البته یکی شان رو به باغ و باغچه است و دیگری رو به دیوار است، و این مهم نیست، مهم این است که یک پنجره به غایت بزرگ رو به باغ در سمت راست من است، و هر وقت دلم بخواهد می توانم نظری بهش بیفکنم، از در که داخل می شوی دست راستش من جای گرفته ام، طوری است که وقتی در باز باشد پشتش قرار می گیرم، دو سمتم را دیوار گرفته، و سمت راستم همکار جای گرفته، او چسبیده به پنجره است، و همکار دیگری روبرویش است، و پشت به پنجره دوم، وسط اتاق یک مبل گذاشته ایم که هر وقت کسی آمد بنشیند رویش، من نه مستقیما" زیر ای سی هستم نه طوری هستم که هیچ هوای خنک و گرمی بهم نخورد، در واقع فکر می کنم موقعیت استراتژیک اتاق از آن من شده است، و این حتی بدون حق انتخاب عایدم شد، چرا که همکار خُردترک روز نخست ابراز علاقه که چه عرض کنم اعلام تملک به محلی که الآن در آن جای گرفته کرد، و مطمئن بودم همکار دیگر عاشق این است که کنار پنجره باشد، من سرمایی هستم و از سردی دی گریزان، و با اینکه عاشق دید زدن برف و باران ها از پشت پنجره هستم دوست ندارم اندک سوزی از کنار پنجره ای یا لای دیواری به من برسد، این شد که روز نخست گفتم خب شما که آنجا را انتخاب کرده اید، فلانی هم برود کنار پنجره برای من همین گوشه جای خوبیست، اینرا که گفتم آنها تعارفات معمول افغانی شان را ابراز داشتند که نه شما لیدیِ آفیس هستید و به میل خود گوشه ای را انتخاب کنید تا ما بعد ببینیم چه خواهیم کرد و من هم گفتم نه، برای من فرقی ندارد، و به سرما هم اشارتی نمودم که گفتند از شیشه دو جداره که سوز نمی آید، خلاصه! در هر صورت همین جا نصیب من شد، آن روز احساس بدی داشتم، و با خودم گفتم چرا باید به نفع دیگران کنار می رفتم، و چرا عمیقا" به صدای درونم گوش نکرده بودم، و آیا براستی کنار پنجره را بیشتر نمی پسندیدم؟، فی الواقع برای من علی السویه بود ولی رفتار آنها و عکس العمل و تعارفاتشان در حدی بود که تو گویی ظلم بزرگی در حق من اعمال شده و باید از من بشنوند که با طیب و رضای خاطر بدانجا راغب گشته ام!

گذشت تا دیروز که جابجا شدیم، و اول اینرا بگویم که همان اول صبح وقتی من به استنباط جدید از محل جدید استقرارم مبنی بر عالی بودنش رسیده بودم، همکار کوچک که ذکرش در بالا رفت(که قبل از اینکه کسی چیزی بگوید خودش مکانش را انتخاب کرده بود) بهم گفت: خانم فلانی من جایم را به کنج پشت در تغییر داده ام!!!

تغییر داده ام چند بار در سرم چرخید که یعنی چه، و معناهایی که در آن لحظه در سرم ظاهر شدند، این بود که چون شما برایت علی السویه بوده است بیا جایی که من روز نخست گفتم و من می روم کنج، و یا نه، چون من ته تغاری آفیس هستم باید حق اینرا داشته باشم که هر آن از تصمیمم منصرف شوم، و یا هم، مثلا" با این بیانش خواسته خواهش کند که اگر ممکن است جایمان را تغییر بدهیم، و من رفته ام به این نتیجه رسیده ام آن گوشه برایم مناسب تر است.

در ذهن او هر چه می گذشت در زبان من این آمد که: نه، نشد دیگه، آنروز شما قبل از نشست عمومی با ما فقط ابراز کردی که فلان جا را انتخاب کرده ای، و ما از روی انسانیت و دوستی گفتیم احسنت به شما، وی اگری، حالا می خواهد بدترین جا و بی موقعیت ترین جای اتاق باشد یا بهترین جا از نظر شما، بعد من رفته ام با تصور خودم در آن جای اتاق از نظر ذهنی جابجا شده ام، و مهم تر از همه من وقتی اینجا را اکسپت کردم کاملا" دوستانه و از روی دلسوزی زنانه ام بود که بگذارم شماها هر جا را دوست دارید بگیرید من هم با ایثارم و احساسات بشردوستانه خودم حال می کنم، و ضمنا"جالب اینجاست که در این دو سه روز نه تنها به مکان در نظر گرفته شده دل خوش شده ام که فهمیده ام بهترین و منطقی ترین موقعیت را در اتاق برای من هم دارد، نه روبروی در است که مجبور باشم با هر همکاری که در سالن می چرخد سلام علیک کنم نه روبروی ای سی و نه چسبیده به بخاری و.....

ای بابا! آمدم اینجا بنویسم در آفیس جدید همه چیز نو دیده می شود، و همزمان با جابجا شدن، آفیس تکانی هم کرده ایم، و دستی به سر و روی میزها و قفسه هایمان هم کشیده ایم، و چیدمان جدید اتاق هم خیلی دلنشین و زیباست، و پنجره ای دو در سه هم روبرویم رو به درخت و باغ و بستان باز است، و موبایل جدیدم هم خیلی عزیز است، و کلا" این اتاق خیلی عالی است، و همه چیزش حال می دهد برای وبلاگ نوشتن در اوقات بیکاری،

 که سر از کجا ها که در نیاوردم، بگذریم!

پ ن: از الآن برای چهار روز پیاپی رخصتی هفته آینده دارم می ترکم از شادمانی!( دو شنبه عرفه و رخصتی عمومی است، سه و چهار و پنج شنبه نیز رخصتی های عید قربان است، که در نهایت ادب و احترام وصل می شوند به جمعه و شنبه، یعنی خوشحالم هااااااااااااااا!)

سورپرایزِ سفید!


دیشب خیلی دیر رسیدم خانه، شش و نیم بود تقریبا"، این فصل از سال که می شود گویا ملت برای خانه رفتن عجله بیشتری به خرج می دهند و همینطور که خورشید زودتر و زودتر غروب می کند اینها هم عجول تر و بی اعصاب تر می شوند در سبقت گرفتن از هم در سرک و بلوار و پیاده رو و همه جاهای دیگر، بین راه به برادر زنگ زدم که برنامه برای شام چیست، چون بهمراه پسر دایی(بچه ماما) که مهمان این روزهایمان است، به بازار رفته بود و معلوم نبود شام خورده می آیند یا خیر، که گفت نه برای شام به خانه می آییم، تا ساعت هفت این ساغری که من باشم توانسته بودم آبگوشت(شوربا) معرکه ای بار بگذارم، سبزی خوردن های عزیز را پاک کرده و درون کلرین بریزم، بقایای خرابکاری های آشپزی را جمع و جور کنم، آبی درون چای سازم بریزم برای وقتی پسر ها می رسند، لباس عوض کنم و به محض اینکه بعنوان آخرین بار دستانم را شسته و خشک کرده بودم زنگ در به صدا در آمد و دو فروند برادر و یک پسر دایی آمدند خانه، رفته بودم وضو بگیرم و برمی گشتم که یکهو دیدم هر سه دارند صدایم می زنند، و سراغم را می گیرند، و من هم گفتم واه! همین جا هستم دارم وضو می گیرم، و وقتی به هال رسیدم دیدم برادر کوچک با کارتنی در دست سر راهم سبز شد، و گفت تقدیم بخاطر خوبی هات!

هیچی دیگه! این شد که بسیار شعفناک گشتم و ازش تشکر کردم و خستگی ها از تنم در رفت!!!!!!

پ ن: یادم رفت بگویم بخاطر اینکه نخود ها را نخیسانده بودم، یکبار قبل از معاشرت دادنش با سایر مواد برای ده دقیقه جوشانده و آبش را عوض کردم، این کار را هم از سوده یاد گرفته بودم!

پ ن2: گلکسی گراند!

 

از فقر!


حدود پنج شش سالم بود، هنوز مدرسه نمی رفتم، به منزل دوست خانوادگی مان رفته بودیم، نسبت به محله ای که ما زندگی می کردیم شهر گفته می شد، آن زمان اگر کسی می خواست برود حرم می گفت شهر می روم، ما حومه بودیم، حاشیه، منزل آن دوستمان هم شهر بود، از صبح تا شب با بچه هایشان بازی کردیم، من و برادر، و دختر و دو پسر میزبان، بعلاوه یک دختر و دو پسر از مهمان دیگر که داشتند، مادرهایمان خیلی باهم دوست بودند، با وجود تفاوت هایی که در اندازه زندگی هایشان داشتند، خانه شان آن زمان به نظرم خیلی مجلل آمد، اتاق هایی بزرگ با قالی های نو، پرده های یکدست شیک، و آشپزخانه و لوازمش که در خواب هم نمی دیدم، و اسباب بازی ها و عروسک ها و ماشین هایی که آرزوی هر طفل است، از صبح تا غروب بازی کردیم، هشت دختر و پسر بچه شر و شیطان، و مادرها هم لذت هم صحبتی هایشان را می بردند لابد، یادم می آید ناهار که خوردیم آش بار گذاشتند برای عصر، و عصر آش را خورده لحظه رفتن شده بود.

 از ساعاتی قبل از رفتن یک کیف طفلانه رنگارنگ خیلی زیبا از وسایل دختر میزبان دل و دینم را ربوده بود، و شاید تمام مدت همزمان با بازی، اندیشه چگونه بلند کردن آنرا داشتم، حالا که به آن خاطره برمی گردم دلم خیلی می گیرد، و حتی طرح و رنگ ها و جنس آن کیف در خاطرم مانده است، حتی با یادآوری اش یک شب تمام خوابم نبرد و بخاطر پنج سالگی فقیرم اشک ها ریختم، می گفتم، سرانجام فکرم به این قد داده بود که کیف را که در صورت مچاله کردن اندازه جیب شلوارم میشد بگذارم داخلش، و بردارمش، و در میانه راه با دست زدن به جیب بگویم آه دیدی چه شد مادر؟ بالاخره یادم رفت کیفش را بدهم بهش، در جیبم جا مانده است......................

خیلی خوب بیاد دارم آن لحظه نقشه چه اضطرابی داشتم، از اینکه مادر پی به نقشه ام ببرد، و یا نتوانم نقشم را درست بازی کنم، دلم می لرزید، می ترسیدم بی آبرو شوم، می دانستم اگر پی به نقشه ام برده شود اسم کارم دزدی است و دزدی کار بسیار بدی است، بالاخره با تمام ترس ها نقشه ام را اجرایی کردم، چه می دانستم حتی اگر تصور سرقت هم نکنند کیف را به صاحبش بر می گردانند، و چه می دانستم آن مسیری که با پاهای من مسیر بسیار طولانی و دور است و کار از کار تمام شده انگاشته می شود، با پاهای مادر به قدر یک کوچه و نصفی بیشتر نیست....

 تا اینرا گفتم بدون اینکه طوری جلوه کند که چیزی از انگیزه ام فهمیده گفت: وای چه بد، اشکالی ندارد برمی گردیم و برو کیفش را بهش برگردان و معذرت خواهی کن، حتما" می فهمد که یادت رفته بوده است، جای نگرانی ندارد و......، کاخ آمالم فرو ریخت، معادله درست از آب در نیامده بود، برگرداندیمش و قائله ظاهرا"ختم به خیر شد، اما داغش بر دلم مانده بود، و شاید به همین خاطر بود که همان روز مادر قبل از رفتن به خانه برایم کیف کودکانه قرمز رنگ وِرنی خرید و به دوشم انداخت.

 الآن که فکر می کنم با خودم می گویم اگر من جای آن خانم تپل سفید می بودم در برابر این ارتکاب دختر دوست فقیرم، حتما" بهش قول یک کیف مثل کیف دخترم را می دادم، اصلا" شاید به دخترم میگفتم این کیف را هدیه بده به مهمانت من دوباره برایت یکی دیگر می خرم، من حتما" همین کار را می کردم، مخصوصا" که دخترم هزاران تا از آن کیف ها و عروسک ها داشت، شاید هم قبل از آمدن مهمان فقیرم بخشی از آنها را از دسترس دور می کردم تا باعث این نشوند که دل طفلی بخواهدش که بعد برود نقشه سرقت بریزد و بعد هم نقشه اش بر آب شود و بعد عقده اش گیر کند در گلویش تا سی و دو سه سالگی اش و باعث تکه پاره شدن تمام روحش شود در یک روز پاییزی رخوتناک.....................

پ ن: مثل سّگ از فقر بدم می آید، رسما"مثل سّگ با تشدید.

اصل شایسته سالاری!


ساعت چهار بعدازظهر امروز آخرین مهلت ثبت نام کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری سال آینده است، از ابتدای این مهلت بیست روزه تا هفته پیش همه در سکوتی مرگبار فرو رفته بودند و سیاسیون کشور بسیار آب زیرکاهانه مشغول و مصروف گمانه زنی ها و ائتلافات و زد و بند های سیاسی بودند، اما از یکهفته بدینسو سیل اخبار راجع به اعلام موجودیت افراد و اشخاص مختلف برای ریاست جمهوری فضای سیاسی را فرا گرفت، ما هم به لطف فضای مجازی از داغ ترین اخبار مطلع می شدیم، در این بین اتفاقاتی که تنها در فضای سیاسی و معاملات سیاسی امکان پذیر است و غیر از آن در هیچ کدام از ابعاد زندگی واقعی قابل کپی برداری نیست بارها و بارها باعث شد انگشت حیرت به دهان بَرَم و از دنیای پلید سیاست بیش از پیش آگاه شوم، اینکه دو برادر همزمان برای یک پست اعلام کاندیداتوری کنند، بعد انتظار داشته باشند این بی اتفاقی و بی وحدتی بین دو فرد یک خانواده، هرگز اتباع افغانستان را به این ظن نبرد که اینها نمی توانند زعیم ملت بشوند، که اینها نمی توانند این کشتی طوفانزده را از دریای تفرقه ای که بین قومیت های موجود افغانستان وجود داشته و دارد و خواهد داشت برهانند!، وقتی دو برادر نتوانند بپذیرند که یکی ریاست کند و دیگری در سایه اش فرمان برد و به بقیه امور برسد، چگونه می توان انتظار داشت اینها بیایند و وحدت ایجاد کنند بین این ملت های پارچه پارچه؟

اینکه کسی از بزرگان قومی در انتخابات گذشته خلاف کسی کمپاین کرده و برای این کمپاین هایش کلی بد و بیراه به طرف بسته بعد بعنوان معاون همان آدمِ به زعم خودش منفیِ دوره گذشته عرض اندام کره است!

اینکه بعد از دوازده سال هنوز همان چهره هایی که روز نخست رفتند در بن و توکیو و پاریس و نیویورک و کجا و کجا بجای من میثاق امضا کردند و نمایندگی ام را کردند بدون آنکه من قبولشان داشته باشم، بر اریکه قدرتند، و برای ریاست جمهوری کاندید می شوند و تو گویی هیچ بشر دیگری غیر از همین ها که از ریش هایشان که حالا سفید است خون می چکد، در عرصه سیاست ظهور و بروز نکرده.

اینها درد آورند برای من شهروند ساده این شهر، هر چند این قبیل بازی های سیاسی در همه جای دنیا وجود دارد، و دنیای سیاست پیچیده تر از این است که منِ نوعی بتوانم با دیدن و شنیدن چند تحلیل سیاسی از عمقش باخبر شوم، اما آنچه مسلم است و بر هیچ افغانی پوشیده نیست این است که ما قبل از هر چیز از ملت نبودن در رنجیم، وگرنه خوب می دانیم در انتخابات، هر شهروند مسلمان چهل ساله افغان بدون داشتن سابقه جرمیِ متعهد به بیرق(پرچم) کشور حق کاندید شدن را دارد، این مهم نیست که هزاران نفر بروند برای دل خودشان کاندید کنند، برای معامله دو روز بعدش کاندید کنند، برای تثبیت موقعیت خود کاندید کنند، اینها مهم نیست، مهم این است که در تمام این جریان ها یک داستان از همه چیز پر رنگ تر و کلیدی تر جاری ست و آن هم چند و چون ترکیب قومیتی است، و این موضوع برای افغان ها به قدری حساسیت برانگیز و سرنوشت ساز است که در نظر گرفتنش قبل از در نظر گرفتن صلاحیت و کارایی شان بررسی می شود.

طرف از قومیتی است و کاندید کرده بعد از یک قومیتی که جمعیتش و قدرتش بیشتر از کاندید ریاست جمهوری است برای معاون اولی تقاضای همکاری کرده، بعد به ملت معرفی می شوند بعد در روز ثبت نام می بینیم که معاون اول کنار کشیده، و معاون خودش در فلان حزب را معرفی کرده است، چه کسی است که از معاونت اولی ریاست جمهوری بدش بیاید و نخواهد برایش تلاش کند؟ هیچکس، اما وقتی بخاطر دستیابی به این هدف، موقعیت قومیتی اش را زیر سوال رفته می بیند و جایگاه قومی اش خدشه دار شود، بخشیدن عطای معاونت به بقایش می چربد، چراکه نمی خواهند بعنوان کاندید هم شده زیر چتر آن یکی قومیت بیایند.

خودم با گوش های خودم شنیدم که طرف که داشت با یکی از همین ریش سفیدان خون چکان صحبت می کرد بجای نام گیری افراد می گفت، فلان ترکیب انتخاباتی با یک پشتون و یک ازبک و یک هزاره خوب نیست، چراکه امکان ندارد بدون حمایت تاجیک ها برنده شود، و یا فلانی تمام تلاشش بر این است که همین معاون دومی هم از دست هزاره ها بیرون رود، و یا مگر ممکن است پشتون برود زیر دست تاجیک؟ غیرت پشتون ها آنقدر است که حاضرند بمیرند اما این ننگ را بر نتابند، و حرف هایی از این دست.

اینگونه می شود که همکار خارجی من می آید و می پرسد در قانون اساسی چیزی راجع به ترکیب قومیتی رئیس جمهوری و معاونانش به صورت این مدلی که از اول رایج بوده و تا امروز بین کاندیداها قابل لمس است درج شده؟ و وقتی می فهمد چنین نیست اولین سوالش این است که پس چرا تا بحال حتی یک کاندید غیر پشتون برای ریاست جمهوری با معاونینی از سایر اقوام نداریم؟ چرا تا بحال حتی یک پَشه ای و ایماق بعنوان رئیس جمهور و یا معاون کاندید نشده؟ چرا این ترکیب رایج اینقدر رایج و نهادینه است که من فکر کردم این در قانون اساسی درج شده است؟ ( او را می بینم که همانطور که اول چانه اش بعد سرش بعد نمی دانم کجایش را به نشانه تفکر عمیق می خاراند و همینطور که زیر لب با خودش کلنجار می رود، از من دور می شود.)

این وقت ها دو دستی بر سرم می کوبم و بر جهالت اشک می ریزم، جهالتی که دودش اول تر از همه بر چشم امثال من می رود، کور می کُنَندِمان و خودشان با ریش های خضاب شده از خون رگ های من و امثال من قهقهه سر می دهند بر این پادشاهی مدام شان بر جماعت کور و یک چشمی که ما باشیم!

 

غریبِ غربتِ غرب!


امروز پنجمین ماه فُرقت ما از یارمان است، پنج ماه گذشته بر من که از همسر جان دورم، ماه اول استرس و تشویش مان بقدری بود که مانع دلتنگی می شد، در ماه دوم برادر آمد و هم خانه ام شد، ماه سوم همزمان با ماه رمضان دنبال ویزای ایران بودم، ماه چهارم ایران بودم و کم کم دلتنگی هایم بروز کردند، و کم کم فهمیدم دیگر مجرد نیستم، و کم کم باورم شده بود کسی که یکبار درِ اتاق تجردش را ببندد و صندوق خاطراتش را بگذارد زیر تخت تجردش و برود با یک آلبوم عکسی که با ژست های دلبرانه با همسرش گرفته دیگر تنهایی بهش نمی آید، و وقتی تنها بود نصفه نیمه به نظر می رسد، ماه پنجم که از بازگشتم تا امروز باشد اوایلش برای دو هفته گیج بودم، زیاد حرف می زدم، به طرز محسوسی لاغر و پریشان بودم و نمی توانستم خود را در برابر سیل اشک هایم کنترل کنم، همزمان می دانستم این نیز بگذرد، و امروز آخرین روز ماه پنجم است، و من اعداد سه و پنج و هفت را میمون می دانم، در ماه سوم خبری نبود، انتظارش را هم نداشتم، در پنجم نیز، بنابراین امروزم را با آرزوی اینکه تا قبل هفتمین ماه این فرقت خبر خوشی، نقطه امیدی، نتیجه ای از این سفر طولانی نصیبمان شود به پایان می برم، همزمان نمای وبلاگ را تغییر داده ام، تغییر بعدی اش را موکول می کنم به رسیدن خبر خوش، بنابراین هر روزی که نمای وبلاگم را متغیر دیدید بهم تبریک بگویید! و آنروز ان شاءالله با پستی با عنوان:

"روز هجران و شب فرقت یار آخر شد     زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد"

به روز خواهم بود!

پ ن: همسر جانمان با همه سختی و جانفرسا بودنش راه غربت غرب در پیش گرفته و در جایی دور منتظر عاقبتش است و هنوز هیچ چیزیش مشخص نیست.