ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زمستان است!


یک. تغییر فصل ها از گرم به سرد، در کابل خیلی تراژیک است، آدم نمی خواهد به خودش بقبولاند که تابستان رفت، زمستان رسید، برای من زمستان یعنی سرما، حالا از اول خزان برسد یا اواخرش، اسمش می شود زمستان، وقتی به خودت بلرزی و قبول نکنی که وقت کار گذاشتن بخاری است، پر کردن کپسول 12 کیلویی گاز و چرخاندن فندکش و با فشار نگه داشتنش تا گرم شدن، و بعد یک چرخش به چپ(؟) راست(؟)، برود روی سه شعله اش، تا بتواند بعد ساعتی سوختن و حرارت پس دادن فضای اطراف خود را لااقل گرم کند، پذیرشش سخت است، هی پشت گوش می اندازی و خودت را به خِنگی و همه چیز آرام است و تو چقدر گرمی می زنی و هی می لرزی و اطرافیانت می لرزند تا قبول می کنی که باید زمستانی شد، جوراب پشمی ها را در آوردم، اولش می خارید پاهایم، بعد عادت کردم بهش، از یکهفته پیش در پایم است، کار دست های خاله است در زمستان های دایکندی، وقتی در تاو خانه شان نشسته بوده است لابد، و برای پاهای من نقشه می کشیده، زمانی که به دستم رسید گفتم پففففففففف من اینرا بپوشم؟ فکر کرده اید اینجا قطب است که اینهمه سختی را به پاهای نازکم تحمیل نمایم؟ امسال اما صدایش را در نیاوردم، خیلی گرم و راحت است، حتی شب ها موقع خواب در نمی آورمش، اگر آن پا درون کفش و بوت هایم میشد مطمئنم تا اداره هم با خود می آوردمش، زمستان است.

دو. اسمش پرند است، بمعنای ابریشمین، دختری شوخ و بانمک، به مادرش می گوید خانم، خانُم! و مرا بسیار خوش آمد این نحو خطاب قرار گرفتن، دلیلش را هم مادرش گفت، این از روی پدرش الگو برداری کرده، فکر کن دختری دو سال و نیمه به مادرش بگوید خانم!

سه. شما که فکر می کنید از زور روشنفکری در خود نمی گنجید و اصلا" وجود مبارکتان جر خورده است از فرط دانایی بسیار، لااقل اینرا هم بدانید و باور کنید که اولین اصل روشنفکر بودن و روشنگر ماندن احترام به عقاید دیگران است!

چهار. آهنگ زنگ موبایل ها و موزیک های درون موتر ها و نواهای برآمده از مغازه های کامپیوتر فروشی  و رستوران ها و کبابی های غرب کابل از یک دم عزادار شده اند، شرق و شمال و جنوبش اما مثل همیشه است،  بعد از تماسی که به همکارم آمد رو به من پرسید، محرم چه روزی است؟ و من مرادش را دانستم که عاشورا بود، "طبق جنتری افغانستان چهار شنبه و طبق تقویم مردم پنج شنبه،" و تقویم مردم از تقویم ایران می آید، در دلم از خود پرسیدم مگر امام حسین و عاشورایش تنها مربوط و منحصر به من است که فقط از من می پرسد، یادم از عاشورای پارسال افتاد که دانشجوهای شیعه و سنی همدیگر را از طبقه چندم خوابگاه به حیاط پرت کرده بودند، و سال گذشته اش که انتحاری خودش را بین صدها تن انفجار داد، دلم برای خودمان سوخت، که هیچوقت حد وسط نداشته ایم.

بی تو بودن را برای........


پیازها که همیشه توسط شما رنده می شد اشکم را در می آورند، سبزی های پاک شده توسط برادر طعم انگشتان شما را نمی دهد، کیوی ترش تر از همیشه است وقتی خودم پوستش بکنم، و انارها زهر هلاهل می شوند در گلویم.

 هنگام سرخ کردن دانه به دانه کباب ها، بیاد شما می افتم، و بیاد خودم که حتی الامکان از پختن غذاهای سرخ کردنی  بخاطر سختی اش و تنفرم از پریدن روغن داغ بر دستانم و روغن اندود شدن فضا و جامه ام، فرار می کردم،

با آه و ناله خواهر و به تبعش همنوایی برادر از سردی خزان در خانه ام که با ایجاد ساختمان تازه اعمار بغلی سردتر هم شده است، بیاد خودمان می افتم که خزان و زمستان دو سال پیش را در این خانه تازه تأسیس سرد یخی سیمانی چگونه سپری کرده بوده ایم، و جیک نزده و هیچ ناله ای از ما برنخاست(تو از غم بی کسی و من از غم تو)، و آنقدر ناشی و رو دربایستی دار بودیم با همدیگر که نمی دانستیم برای نگهداشتن گرما در خانه و جلوگیری از نفوذ سردی به خانه چه کارهایی باید بکنیم تا نلرزیم،

تو بروی و نباشی و من مهمان دار شوم، بشود که بجای در تنهایی ها به فکر فرو رفتن، اندکی بیشتر بیندیشم از اینکه چه شده ام، چقدر ملاحظه گر، چقدر صبور، چقدر قانع، و از سوی دیگر چقدر بی اعصاب در برخورد و تعامل با دیگران، و چقدر ناتوان در شناخت و هضم و درک دیگران، و تو چه جایگاهی داری در زندگیم، و چقدر خوب شد که با تو أم، و گذشته تو و سابقه زندگی تو و روند تکامل تو کاملا" هم مسیر و هم داستان مسیرهای من است در گذشته، گذشته ای که حتی برادر و خواهرم از آن بی خبرند، و ندیده و نچشیده اند، این است که به تو وابسته تر و نزدیکتر و عمیق تر و همیشگی تر از اینها می اندیشم، و گریه هایم را راه بیرون رفتنی نیست جز با شنیده شدنشان از آنسوی اقیانوس ها توسط تو، این است که با اینها می خندم، با تو می گریم، یکی گفته بود با همه می شود خندید، اما با افراد خیلی کمی می شود گریست،

شاید برای برادر و خواهر خواننده این سخن درشت آید، ولی اقیانوس و مرز بین من و آنها مرا از آنها دور و دورتر ساخته نا خواسته، و نمی فهمم شان، و از این داستان ناراحت نیستم/هستم، بالاخره هر کسی بلوغش را در جایی بدست می آورد،

من کارمندی ام که یازده سال است جامه کارمندی بر تن هر صبح به استقبال روزی پر آشوب رفته و شامگاهان تن و جان  خسته ام را به خانه آورده ام، این وسط و ماقبل این تاریخ در تمام طول دوران تحصیلی ام سحرخیز ترین و صبحانه خورترین فرد بوده ام، من کلا" سر تسلیم فرود آورترین فرد خانواده ام به آنچه باید بکنم بوده ام، و سختگیر ترین فرد در نکردن کارهایی که نباید. این وسط به خود حق می دهم تا همین حد سختگیر و منضبط و آتشی باشم در قوانینی که در چارچوب اختیارات و حکمروایی من حاکم اند!  

بلوغ!


در پارک لاله تهران، در مرکز هنرهای معاصر یک بازارچه ای برای تمام فصول بود، در آن بازارچه یک غرفه گکی وجود داشت که صاحبش مردی میانسال و ساده بود، با موهای بلند و سیاه و مجعد و صورتی پنهان شده میان انبوهی از ریش های ژولیده و فر خورده، دکه اش پر بود از آثاردستی و کارهایی که نتیجه خلاقیت خودش بودند از سنگ و چوب و نخ و دکمه و هر وسیله طبیعی و غیر طبیعی که میشود ازش یک چیزی در بیاید، با سنگ ها سر و کار داشت، همیشه مشغول کارهای هنری اش بود در همان غرفه شاید سه در دوی کوچکش، من همیشه می رفتم فقط نگاهش می کردم، بی هیچ حرف و کلامی، هیچ حرفی، به کار کردنش نگاه می کردم و به کارهای جدیدی که گذاشته روی پیشخوان غرفه، فقط دوست داشتم بروم بهش سر بزنم، و وسایلش را نگاه کنم و آن فضا را برای دقایقی نفس بکشم!، یک حالت خاص بی پروای رهایی داشت مرد، شاید بیست و یا بیست و یک سالم بود، و درونم سرشار از ناآرامی و جیغ، مثبت و منفی، ولی مرد را می دیدم که در یک بلوغ آرام و منطقی در جریان است، و آرامش دارد، آرزو داشتم روزی برسد که من هم مثل او آرام باشم و آرامش از رویم هویدا باشد، و در درونم جاری!

پ ن: هنوز آن غرفه و مرد هنرمند هست؟؟؟

چهار راه حیوانات نگهدار!

چندی ست می خواهم از زادگاهم بنویسم، از گلشهر، حاشیه مشهد ایران، در آن زمان جزء منطقه تبادکان به شمار می آمد، حالا نمی دانم شاید ناحیه شده باشد، از زمانی که چشم باز کردم در گلشهر بودیم، محله مان، محله ای که با سرعت غیر قابل کتمانی رو به توسعه گذاشت، شاید خانواده من جزء اولین مهاجرین افغانی بودند که در آنجا ساکن شدند، تقریبا" سال های 1355، خیابان به معنای خیابان وجود نداشت، مثل روستا بود، کما اینکه رسما" به روستاهای نیزه هم وصل میشد، نیزه، بله، نام روستاهای اطراف خانه مان بود، کوچه ها خاکی بود، طبیعتا" در آن سال ها سرک آسفالت(قیرریزی شده) و برق و آب شهری و گاز و تلفن نبود، کم کم ساخته شد، و من شاهد برق و آب و گازش شدم، و آرزوی آن دوران کودکی هایم این بود که روزی سرک ما هم ماشین رو بشود و مثل شهر تردد زیاد باشد و ترافیک بشود و صدای بوق موترها گوشم را کر کند، آرزو بود دیگر.

من کودکی هایم را در آن کوچه ها سپری کرده ام، بارها و بارها از انتهای نیزه در خمینی دو به فلکه رفته و بازگشته ام، آن زمان اینهمه وسایل تردد مهیا نبود، فقط یک خط اتوبوس برای گلشهر بود و یکی برای نیزه، و قربانش بروم نیزه تنها دو اتوبوس داشت، و تو فکر کن چقدر باید در ایستگاه می نشستی تا اتوبوس از راه برسد، برای استفاده از اتوبوس های گلشهر هم که باید تا فلکه می رفتیم، و از خانه ما که امام خمینی دو( گلبوی 38 اکنون) بود تا فلکه یعنی یک پیاده روی خیلی طولانی، امکانات کم بود، البته در آن سالها امکانات بطور عمومی کم بود، ایران در جنگ به سر می برد، و کارهای بنیادی همیشه زمان بر است، اینها بخش منفی داستان گلشهر بود، اما بخش های مثبتش از همان ایستگاه فلکه که پیاده می شدیم تا به خانه برویم بر ما مشهود بود، سبزی های تازه گلشهر و میوه های رسیده و معطرش را هیچ جای دیگر مشهد نداشته و ندارد، سبزی هایی که مستقیما" از مزارع اطراف به بازار آورده و روز فروش می شدند. انواع خوراک ها و مواد اولیه خیلی تازه و فراوان بودند، از فلکه تا خانه خرید کرده می آمدیم، برای ما و البته اکثر گلشهریان که وسع مالی خوبی هم نداشتیم بهترین محیط گلشهر بود، چیزی نبود که بخواهی و در گلشهر نیابی.

 این وسط بعضی معضلات اجتماعی اما در گلشهر بیداد می کرد، جوانان بیکار و علاف آن زمان بد رسمی داشتند، این چیزهایی که اکنون در برخی سریال ها و فیلم های ایرانی نشان داده می شود به عنوان جاهل مآبان روزگار که شلوار ساسن دار گشاد و کفش قیصری می پوشند و دستمال یزدی را خیسانده با حرکات محکم دست به صدا در می آورند و در خیابان تف می کند و غیرت خاصی به ناموس ولو دختر همسایه و محل شان دارند، در گلشهر زبانزد بود، روزی نبود که نشنوی بچه های محله فیلان با کوچه بهمان نجنگیده اند، در این میان محله ما چهار راهی داشت که به چهار راه حیوانات معروف شده بود، ظاهرا" پسرهای این چهارراه روی دست تمام چهارراهی های دیگر گلشهر زده بوده اند، و همه را بُرده بوده اند و دارای نام و آوازه ای در حد محلات بالاتر از گلشهر هم شده بودند، اسمش را هم خودشان انتخاب کرده بودند و اسم افرادشان هم از انواع حیوانات اخذ شده بود، یکی اسب بود و یکی گوریل و دیگری سگ و چهارمی فیل و ببر و همینطور تا آخر، و خیلی رسمی همدیگر را بعد از نام  اصلی به لقبش صدا می کردند مثلا" می گفتند عباس گوریل فلان و رضا اسب بهمان!

این چهارراه حیوانات برای خودش موجودیتی غیر قابل انکار داشت، وجود داشتند و از هم الگو می گرفتند، پسران در رده های سنی چهارده الی بیست سالی بیش نبودند، خوشی و ناخوشی هایشان باهم بود، عروسی هایی که می رفتند و شهر گردی و پیک نیک رفتنشان زبانزد بود، چه دروغ بگویم برادر بزرگم یکی از پایه گذاران و اعضای اصلی این انجمن بود، و همیشه مایه ناراحتی های مادرم همین موضوع بود، که چرا بجای فکر اساسی کردن و کار و درس و زندگی درست و حسابی به این الواطی گری و رویه پست چهارراهی ادامه می دهید و شما را چه حاصل و الی آخر، یکروز که از شهر می آمدیم و رد خون هایی که داخل سرک ریخته شده بود را دنبال کردیم سر از خانه خودمان در آوردیم، و بله، در کوچه جنگی خونین در گرفته بوده است و تلفات سنگینی خورده بوده اند چهارراه حیواناتی ها، و سر برادر هم پاره شده است و زیر چشم آن یکی کبود و دیگری مُچ دستش شکسته و ....

اینها را گفتم که بگویم چهارراه حیوانات دیگر از هم پاشیده، اما عناصرش در هر گوشه از دنیا پخش و پلا شده اند، خیلی هایشان تغییر های صد و هشتاد درجه ای کرده اند، یکی بهترین درزی شهر شده است و دیگری ورزشکار نام آور وطن، یکی عکس هایش بهترین جایزه های عکاسی اروپا را می برد و دیگری شاعری ست بلند آوازه، و البته به تعدادی هم سرگشته و بیکار و یا هم اُوِر دُوز و از دنیا رفته و خانواده ای را به عزا نشانده.

آن زمان از چهارراه حیوانات گریزی نبود، فقر و بیکاری و مهاجرت و بی سوادی از عواملی بودند که باعث شدند نسل اول مهاجرین افغان تجربه گر چنین مقوله ای هم باشند، که اگر بودند هم به دلیل سیستمی بود که در اکثر محلات حومه شهرهای آن زمان وجود داشت، و باز هم اگر بودند با تمام معضلاتی که داشت اعضایش کسانی بودند که با تمام نقاط منفی رفتاری شان، باز بِه از اشرار و بیکاران و آزار دهندگان کنونی بودند، چرا که آزار دادن ناموس مردم در اساسنامه شان منع بود و توهین به ریش سفید و زنان را بشدت نکوهش کرده بودند.

امروز که به گلشهر نگاه می کنم، نمی شود حتی به بچه های همسایه بغل دستی هم اعتماد کرد، بچه هایی که فقط در ابتدای جوانی شان خوب یاد می گیرند ابروهایشان را بردارند و چگونه بتوانند مخ دختران نوجوان را بزنند واعتماد دوست شان را هم در هم بریزند با ریختن طرح دوستی با خواهرش، دیگر نمی شود در گلشهر راه رفت و مصون بود، نمی شود براحتی از فلکه خرید کرد، بس که ازدحام و بیر و بار(شلوغ و درهم) است، و در بین این ازدحام ها حتما" باید کیفت را محکم بچسبی تا موبایل و کیف دستی ات به سرقت نرود، حتی خانه ها در امان نیستند و به سرقت رفتن موتور سیکلت و دوچرخه و وسایلی که در حیاط منزل است خیلی معمولی است......

  دلم برای گلشهر آن سالها با همه فقر و تنگدستی اش تنگ شده است.........

گود مورنینگ تان بخیر!

ساعت را برای پنج و چهل و پنج دقیقه گذاشته بودم تا قبل آمدن بروم دوش بگیرم، اینجا بویلر برقی دارم، می ترسیدم شب به برق بزنم و گرم کنم و تا صبح که به حمام می روم سرد شده باشد، برادر که شنید گفت چهار به برق بزنم خوب است؟ و گفتم یعنی بلند شوی بخاطر به برق زدن بویلر و انجام این مأموریت؟ که گفت آری خب مگر چه می شود، ساعتم را برای چهار می گذارم و می رم روشن می کنم برایت، همین تصمیم را اوکی کردیم اما خودم ناخواسته ساعت سه بیدار شدم و زدمش به برق، نمیشد بروم بالای سر برادر که من زدمش تو بیدار نشو، خب فرقش چه بود، گذاشتم او هم اگر ساعت گذاشته بیدار شود!

الآن ساعت هشت و پانزده دقیقه است و پشت میزم هستم، همیشه اولین نفری هستم که به دفتر می آیم، چون درایور ما که باهاش قرارداد کرده ایم، طبق وظیفه اصلی اش در این سازمان که همان درایوری است باید همین تایم حاضری بزند، بقیه کارمندان حاضری شان هشت و سی است.

صبحم را با گوگوش آغاز کرده ام و برای بار اول است که گذاشته ام این اتاق با صدایش پر شود. صدای این زن برای من ملغمه ای از احساسات خوب و نوستالژی آور و دردناک و همزمان شادی آور است!

صبح عالی پرتقالی!