ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

کجاست خانه؟

یک. پس لرزه های تماس های سیاه، روزی یکی دو تا.

- الو؟ سلام ساغر چطوری عزیزم؟

- تشکر خوبم، شما چطورید؟ بچه ها خوبن؟ آقاتون؟

- الهی بمیرم برات، نشد زودتر زنگ بزنم، غم آخرت باشه!

- خیلی به مادرت سلام برسون، خواهش می کنم، بچه دارید، وقت نمیشه، جدای از همه اینها من خودم تا بتونم برای تسلیت زنگ نمی زنم، سختمه.

- صدای گریه....

- خوب عزیزم مرسی که زنگ زدی. به همه سلام برسون.

-  صدای گریه، خداحافظ ساغر، تنهایی، مراقب خودت باش.

دو. به اندازه تمام نخوابیدن های عمرم دارم می خوابم، ساعت هشت شب می روم روی تخت، همینطور خیره به سقف باشم شاید، شاید خاطرات دستنوشته سال و سال های گذشته را بخوانم، ساعتی بعد رسما" عزم خواب می کنم، چشمانم را می بندم و سعی می کنم با فکر های خوب به خواب روم، چرا که از مهمل بینی در خواب بیزارم، حتما" دم دمای صبح بیدار می شوم و باید بروم دستشویی، آرزو می کنم چهار باشد، حتی پنج باشد هم خوبست، با اینکه شب ها به خواب رفتن دردناک است برایم اما آنموقع صبح آرزو می کنم کاش تازه سر شب می بود، و می توانستم فقط بخوابم، آنقدر بخوابم که تمام خواب های گیج و دردناک و مهمل و شب امتحانی ام پایان یابند، و انتهایش وصل شود به رویایی شیرین.

سه. در گوگل سرچ کردم نوشتم خانه، دلم عکس خانه می خواست، یک دنیا عکس آمدند بالا، اکثرشان اعیانی و شیک و گران بودند، من دنبال عکسی از یک خانه ساده یک یا یک و نیم طبقه ای شیروانی دار بودم، عکسی شبیه نقاشی هایی که در کودکی از خانه می کشیدیم، دو طرف خانه هم درخت باشد، و آسمانی آبی بالای سرش، وقتی کوچک بودیم داخل خانه را نقاشی نمی کردیم، فقط منظره بیرونی را ترسیم می کردیم با فوقش یک دختر یا پسری در حال دویدن دنبال پروانه ها، در مجموعه عکس های گوگل اما از درون خانه های بسیاری هم تصویر وجود داشت، سالن های ساده و بزرگ، اتاق خواب های دلباز و خوشرنگ، آشپزخانه های مدرن و گران قیمت، چیز دیگری می خواستم بگویم سر در آوردم از توصیف خانه های گوگلی، دلم خانه می خواست، خانه ای شبیه خانه های نقاشی های کودکی هایمان، رودخانه ای حتی از کنارش رد شود، بتوانیم روی تراس یا درون باغچه کوچکش بنشینیم و چای بنوشیم، دور تا دور باغچه اش پشت نرده های محافظ خانه رز های سرخ کاشته باشیم، دلم خانه ای می خواست که بوی خانه بدهد، خیلی وقت است بوی خانه واقعی را فراموش کرده ام، بوی کهنگی و ثبات، بوی آرامش کشدار عصرهای تابستان و گرمای مطبوع دور بخاری های زمستان های سپید.

با اینکه وقت زیادی نگذشته از روزها و شب هایی که تا به خانه فعلی ام می رسیدم می گفتم آخ خانه ام، دوستت دارم خانه خودم، چقدر درون تو راحتم، و از این دست، این روزها اما به شدت بی خانه ام، دیگر این خانه را دوست ندارم، یکهو به خودم آمدم دیدم چقدر باخته ام، که در سی و دو سه سالگی حتی تعلق خاطر به چیزی به نام خانه ندارم، خانه ای از آن خودم ندارم، خانه ای که بشود گفت میخ کوبانده ام درش، و چقدر کودکانه در این سه سال اخیر زندگیم فکر کرده بوده ام این خانه ام است، و دارم حال می کنم درونش، و خستگی هایم چقدر خوب حل می شوند درش، چقدر خوش خیال بوده ام.

 درست از روزی که رفتم دانشگاه و از خانه جدا شدم، بی خانه ام، تا کنون، و زندگی در چمدان هایم شاید کمی فراخ تر شده اند گاهی، اما تا امروز در چمدان زندگی کرده ام، این آخرین چمدانم خیلی بزرگ بوده است فقط، و دلیل حس دیگرگونه ام داشتن همسر درون چمدان بوده است و بس، از تصور بی خانگی ام دردم گرفت، و حسرت آنهایی را خوردم که می توانند زندگی کنند و سکون داشته باشند، و بعضی وسایلشان را برای ابد در بیاورند از چمدان هایشان، می توانند هزار تا کمد داشته باشند و تمام چیزهایشان را دانه به دانه بچینند درونش، می توانند هر چیزی که دوست دارند به چیزهایشان اضافه کنند بی ترس اضافه بار داشتن در سفر آتی شان، می توانند دوستش داشته باشند و از تثبیت شرایط لذت ببرند، گاهی اوقات با خود فکر می کنم آنهایی که بی ترس سفر و با ایمان به ماندگاری و ثبات در مکانی زندگی می کنند چقدر خوشبختند و ما چقدر دستمان کوتاه است از برخی همیشگی های دیگران.

چهار. شماره سه مقدمه بود، که بگویم دارم جمع می کنم بروم در چمدانی دیگر، باز مسافر می شوم، بعضی رخدادهای زندگی و تبعات بعدی اش دست خود آدم نیست، و این معلق بودنم که تا مشخص شدن شرایط نهایی همسر و خودم بروم ایران یا نروم، با رخداد اخیر یک طرفه شد، و برگ برنده افتاد دست همسر، که همیشه خدا می گفت برو پیش مادرت، و نمی خواهد تنها باشی و من نگران سلامت و شرایط روحی ات هستم، این شد که تصمیم گرفتم چمدان ها را یکی کرده بروم، این وسط وسایل زندگی باید فروخته یا داده بشوند، و دست تنهایم، همه اینها مهم نیست، فقط این تغییر شرایط با اینکه بارها تصورش را کرده بودم برایم سخت است، پس از سه سال زندگی مستقل، قرار گرفتن در شرایط جدید شاید کمی تمرین بخواهد، که نداشته ام، بچه های برادر هم هستند، البته آنها سالهاست دارند با مادر زندگی می کنند، ولی بازگشت من و افزوده شدن من بهشان شرایط جدیدی است، مادر می داند چقدر حصار دورم سخت و نفوذ ناپذیر است، و با اینکه بروز نمی دهم می داند خلوت و تنهایی آرامش بخش ترین چیزی ست که در زندگی یافته ام، به همین خاطر شاید بود که پشت تلفن می گفت: " قرارداد مستأجر پایینی همین ماه سر می رسد، اگر می خواهی تنها باشی و راحت تر زندگی کنی آنرا تمدید نکنیم تو برو واحد پایین؟!"

پنج. باید از اینجا ریزاین بدهم، وسایل را بفروشم، و دنبال ویزا باشم، قصدمان بر رسیدن تا چهل برادر است، رفتنی بی بازگشت البته.

شش. هیچ نمی دانم از اینکه چند ماه مهمان مادرم خواهم بود، یکماه؟ دو ماه؟ شش ماه؟ و هیچ پلانی جز رسیدگی به مادر و بچه های برادر ندارم، خدا توانایی بدهد....

نظرات 5 + ارسال نظر
یاس سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 09:00 ق.ظ http://yas.razeghi1360@yahoo.com

ساغر جانم، نمیدانم چرا دل من تنگ شد از اینکه باید بروی.... یکی از دوستانم تا چند روز دیگر می رود کانادا، اون که خیلی خیلی خوشحال است که تلاش هایش به ثمر نشسته ولی نمیدانم چرا من دلتنگم... از اینکه شاید سال ها نبینمش
و از اینکه تو خیلی خیلی دورتر می شوی ... در این زمانه شاید بچگانه است تفکر من ولی من اینجوریم و من هم 32 ساله ام...
آمدن به ایران برایت بهتر است علیرغم سختی هایی که احتمال می دی... اما اینجا در جوار امام رضا حتما تجدید قوا و روحیه می شی...

اینها رنج های تحمیلی قرن است، و بی سرزمینی ما از دهه ها قبل آغاز شده است، عشق یعنی حالت خوب باشد، و وطن یعنی جایی که حالت را خوب کند، و این وطن شاید بعضی وقت ها برای ما به چندین قسمت مساوی و نامساوی تقسیم شود. بدنبال یکی از قسمت های وطن درونم به ایران می آیم و از آنجا باز مسافر خواهم بود.

سوده سه‌شنبه 26 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 02:51 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

مسافرهای ابدی.... گاهی فراموش میکنم که امید وار باشم به باز کردن چمدان. روزی را میخواهم که چمدان خالی گوشه ای منتط باشد برای مسافرتی کوتاه، برای دیدن و برگشتن به خانه.
کاش این خانه دور نباشد.

قصه بودن و رفتن....

علی چهارشنبه 27 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:49 ق.ظ

توکل بر خدا.
انشا الله همه مشکلات بزودی حل شود .

ملودیکا پنج‌شنبه 28 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 12:09 ق.ظ http://melodika.persianblog.ir

من هنوز گیجم که چرا ...
کاری به خوب و بدش ندارم ، تن جوانت هنوز خوب از پس سرد و گرم شدن متوالی بلورش بر می آید ... اما هر بار تردتر و شکننده تر میشود .
آنوقتست که به سادگی حرف بی منظور مادر یا خواهر و برادر زاده ها را به دل میگیری و بغض میکنی و می باری و می باری و همسر دور از دسترس را مقصر می انگاری که چطور تمام عشق چندین ساله تان را چمدان کرد و دست تو داد ؟
چمدانی که بر داشتنش به تنهایی ، برای تو سنگین است عزیزکم ...

ملودیکای نازنین!
در این پست من از زندگی چندین ساله چمدانی ام شکایت کرده و آرزوی خانه ای با وصفی که رفت را، که همسر با تحمل سختی ها و به جان خریدن رنج دوری دارد تلاش می کند بهش برسم، به امید پیروزی و سهیم شدن در حس یکجا شدن هستیم، گرچند شاید دیر و دور روی دهد اما امیدواریم، این رفتن و بازگشت به خانه هم چند روزی ست و خواهد گذشت، شیرین است بخاطر بودنم در کنار مادر و بچه ها و سخت است بخاطر شرایط گیج و سردرگمی ای که شاید عایدم شود.

باران چهارشنبه 11 دی‌ماه سال 1392 ساعت 06:51 ق.ظ

وسائل خانه مخصوصا آشپزخانه را برام نگه دار
بده خانم دکتر زهرایی
لابد تقدیر اینه که تو ده سال تنهایی بکشی من اینجا باشم
من که میام تو بری....
ما هرگز با هم زندگی نکردیم.......

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد