ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

با کمک من فرار کرد...


دوست دوران دبیرستانم بود، صمیمی نه البته، علی رغم من خیلی کم حرف و خاموش بود، دلیل باهم بودنمان هم مسیر خانه تا مدرسه بود، باهم هم محله ای  بودیم و برای سرویس مدرسه یکجا می ایستادیم، و روزی اگر از سرویس جا می ماندیم مسیر بسیار طولانی خانه تا مدرسه را بر پشت موتور سیکلت برادرش باهم طی می کردیم.

 آن زمان نمی فهمیدم چه مشکلاتی دارد، و چقدر دلش خون است از زندگی اش، پدر و مادر نداشت، یعنی اصلا" پدر و مادرش پیر بوده اند که اینرا بدنیا آورده و مرده بودند، و مسئولیت این و خواهرش که دو سال ازش بزرگتر بود با برادر بزرگش بود، اینها را بعد از فارغ التحصیلی از دبیرستان و رفتن به دانشگاه بهم گفت، زمانی که فقط هجده سال داشتیم، از تهران برگشته و سراغش را گرفته بودم، آدرس جدیدش را که داد به دیدنش رفتم، داستان هایی تازه برایم تعریف کرد، گفت که با اینکه در دانشگاه فردوسی مشهد یعنی شهر خودش قبول شده،  برادرش نمی گذارد این دانشگاه برود و می گوید همینقدر کافی است و باید ازدواج کند، اما او با هزار ترفند  ثبت نام کرده، و همزمان با پسری آشنا شده و قصد دارد شبی برای همیشه از خانه برادر بگریزد، می شنیدم و باورم نمی شد، و در پاسخ به سوالات مکرر ذهنم پاسخی نمی یافتم، حرف هایش را شنیدم و یکسره ازش می پرسیدم آیا فکر عواقبش را کرده است؟ خانواده پسر قبولش دارند؟ یک دختر بی مناسبات عرفی برود خانه شان قبولش می کنند؟ از چاه به چاله نیندازی خودت را، که گفت با خواهر و مادر پسر آشنا و دوست است و هر روز به خانه شان می رود، و این حکایت یک روز و دو روز نیست و ماه ها از آغاز رابطه شان می گذرد و همین پسر بوده است که باعث شده دانشگاه قبول شود و به عشقش درس خوانده است و درمراحل ثبت نام و هزینه هایش کمکش کرده است!

فردای همان روز با من قرار گذاشت، به خانه شان رفتم، همسر برادرش کمی مشکوک شده بود از این دو روز پیاپی رفتن من به خانه شان، اما به روی خود نیاورد، نقشه دوست از این قرار بود که وسایلش را تا حدودی بدهد من ببرم، و بخش دیگری را هم خودش می آورد، با وسایلش می رود حمام و آنجا حاضر شده بیرون می رود، دوش آب را هم باز می گذارد که همسر برادرش نفهمد این رفته است، حمام شان هم نزدیک خروجی آپارتمانشان بود، کیف حاوی وسایلش را زیر چادر پنهان کرده و بیرون شدم، قلبم تند می زد، خود را در امر فرار دوست مهره اصلی می پنداشتم، و هر چند از خودش قول و قسم گرفته بودم که عواقبش را خودش به عهده می گیرد، و مطمئن باشد که مشکلی از جانب مأمنی که در نظر گرفته وجود نخواهد داشت، اما باز هم حسی میان تردید و ترس آزارم می داد، سر خیابان منتظرش شدم، چند دقیقه بعد فاتحانه و سراسیمه به من ملحق شد، گریخته بود، با او به خانه پسر رفتیم، خانواده پسر را دیدم، اما خودش نبود، مادر و پدری نسبتا" مسن اما شاد و بذله گو، ازم پذیرایی کردند، و انگار نه انگار اتفاق به این مهمی افتاده است، دوستم هم خیلی عادی و دوستانه برخورد می کرد، فقط چند سوال پرسیدند که چطور شد؟ خانم برادرت نفهمید؟ و دوستم داستان را تعریف می کرد، انگار خواب می دیدم، خداحافظی کرده به خانه بازگشتم.


دفعه بعدی که به مشهد رفتم، تماس گرفتم و گفت فلان روز مراسم شیرینی خوری و عقدشان است، و اینها بعد از فرار دختر به خواستگاری رفته اند و گفته اند یک شیرینی خوری بگیریم و دختر را رسما" عقد پسرمان کنیم، و برادرش هم بعد از مدت کوتاهی پاسخ مثبت داده است، دوستم می گفت از خدایش بود که هزینه جهیزیه از سرش کم شود، حتی اگر فرار نمی کردم و خواستگار مناسبی هم می داشتم برادرم بخاطر اینکه نمی خواست جهیزیه بدهد از طرف خود ردش می کرد کما اینکه قبلا" هم این کار را کرده بود، او می خواست خیلی بی سر و صدا و بی هزینه شَرّم را با معامله با هر بی سر و پایی هم بیاورد، اما هرگز فکرش را هم نمی کرد که من چنین کاری انجام بدهم، با این کارم لااقل دلم خنک شد که اگر قرار بود مثل یک یتیم واقعی از خانه اش خارج شوم، با کسی که دوستش دارم بگریزم.

سالها بعد به بهانه تولدش در پی شماره تلفنش شدم، یافتم، فهمیدم دختری 5-6 ساله دارد، آدرس گرفته و به خانه اش رفتم، دخترش عین خودش بود، زیبا، با چشمان سیاه درشت مثل مادرش، تنها فرقش برق کودکانه اش بود و بس، همسرش بیرون بود، قصدا" گفته بود دیرتر بیاید تا من و دوست راحت باشیم، اولین سوالم ازش درباره رابطه شان بود، اینکه چه شد آخرش؟ خوشبخت شد؟ و یا مشکلی دارد یا خیر؟ و رابطه اش با برادرش چطور شده؟

گفت، لیسانسم را گرفتم، خانواده همسرم می دانسته اند پسرشان اهل کار و بار نیست، نه که پسر بدی باشد، نه، اما آنها از روز اول می دانستند که پسرشان عرضه صاحب خانه و پول و زن و بچه شدن را ندارد، به همه این دلایل تا خانه خدا راضی بودند که من بی سر و صدا به خانه شان بیایم، تا زمانی هم که کار پیدا نکرده بودم بهمراه خودشان زندگی  می کردیم، همه شان هم تشویقم کردند به درس خواندن، تا بالاخره لیسانسم را گرفتم، و در فلان اداره کار می کنم، من کار می کنم و همسرم تا امروز حتی یکبار برای کار کردن بیرون نرفته است، برایش ماشین خریده ام تا بتواند لااقل با مسافر کشی پول قبض های گاز و برق و تلفن مان را بپردازد، یک روز می رود ده روز مریض می شود، مشکلی از نظر رفتاری و رابطه نداریم ولی کم کم دارم خسته می شوم، من همزمان با دانشجو شدن سراغ کار رفتم و از صفر شروع کردم و تمام این وسایل خانه ام را که می بینی خودم خریده ام، دانه دانه، برادرم سالها از دیدنم امتناع کرد و از آن محله رفتند و نمی خواست مرا ببیند، می گفت آبرویش را برده ام، ولی با بدنیا آمدن دخترم کم کم رفت و آمد می کنم، و خانم برادرم تنها به خانه ام می آید.

در بین صحبت هایش هم مدام علاقه داشت بگوید در رابطه زناشویی شان مشکلی ندارد و زندگی بخور و نمیر خوبی دارند و با وجود دختر زیبایش غم و دلتنگی های یتیمی اش را فراموش کرده است، و می گفت اگر هم با همسرش نمی آمد خدا می داند الآن گرفتار چه هیولایی می بود، و چنین و چنان. گوش می دادم و سعی داشتم باور کنم خوشحال است، گویی بعد سال ها آمده بودم نتیجه کمک شبانگاهی ام به دختری برای فرار را ببینم، ذهنم درگیرش بود، درگیری اش به اوج خود رسید وقتی همسرش آمد، احساس بدی بهش پیدا کردم، پوستش بیش از حد سیاه شده بود، سعی کردم با تصویرهای مراسم عقدشان که حضور داشتم مقایسه اش کنم، قابل مقایسه نبود، اولین برچسبی که مغزم بهش می داد اعتیاد بود، ناهار خوردیم و سریع بیرون شدم، نمی دانم چرا بعد از آن روز و چند تلفن هول هولکی رفت در گوشه ذهنم و هرگز سراغی ازش نگرفتم.

باز از دیروز به فکرش هستم، امیدوارم تصور سیاه آن روز من فقط یک تصور سیاه بوده باشد و بس وگرنه خودم را در این سیاهی مقصر و دخیل می دانم!

 

عنوان ندارد.

یک. شما هم مثل من وقتی برای نوشته ای در جایی کامنتی می گذارید بعد می روید ببینید چه جوابی برایتان نوشته است؟ یعنی دانه دانه کامنت هایی که می گذارید را پیگیری می کنید تا بفهمید در خصوص حرفی که زده اید نویسنده چه نظری دارد؟

من که همینگونه ام، معمولا" البته کامنت هایی را دنبال می کنم که می دانم نویسنده برایش جوابی خواهد داشت، بعضی از عزیزان وبلاگی عادت به پاسخ گفتن ندارند، نه که بخواهم نقدی مترتبشان کنم، خب شاید وقت ندارند جواب آنهمه کامنت را بدهند، من هم اگر جایی کامنتی می گذارم نباید به انتظار پاسخی از جانب نویسنده باشم، نویسنده حرفش را در پستی که نشر کرده است نوشته و حتی شاید کامنت دادن و ندادن منِ خواننده هم جایی از ذهنش را اشغال نکند، ولی بعضی ها هم هستند که پاسخ تک تک کامنت هایشان را می دهند، بخواهم یا نخواهم چون این دسته افراد مثل من می اندیشند و با من در این رابطه هم نظرند، ارتباطی در این میانه شکل می گیرد، وقتی چیزی می نویسند و برایشان پاسخ می گذاری منتظر عکس العمل نوشتاری شان هستی، بعضی وقت ها این کامنت گذاری و جواب گرفتن از خود پست راهگشا ترند.

دو. دیشب خواب دیدم فرزندی دارم، از این دست خواب زیاد می بینم، بعد فرزندم را امروز بدنیا آورده ام و فردایش راه می رود، آنقدر به خودم شبیه است که خودم می گویم مگر ممکن است بچه یک نفر اینقدر به خودش نزدیک باشد؟ انگار من نوزاد شده باشم، بعد بچه ام داشت راه می رفت برای خودش رفتم و بغلش کرده آوردم نزدیک خودم، به صورتش که نگاه کردم اما دیدم نوه عمویم است و من اشتباه فکر می کرده ام این بچه من است و شبیه من است و دیروز بدنیا آورده امش!

سه. خواهر امروز از تهران آمد، بزودی بسوی خانه اش باز می گردد، اول فکر می کردم خیلی تیکت مزخرفی گرفته که وقتی ایران رفت باید برای برگشت بیاید از کابل برود، اما از صبح که دلم برای دیدارش عروسی گرفته، به این نتیجه رسیدم که خیلی هم خوب است این سفر کوتاهش!


بیش ازین دگر مرا مزن، می زنی بزن، سخن بزن!

هیچوقت فکر نکنید که دیگران باید فکر شما را بخوانند و بدانند و از فرسنگ ها دورتر و دورتر شما را و احساس تان را بدون به زبان رانده شدن درک کنند، هیچوقت فکر نکنید اگر به کسی گفتید دلتنگش هستید و روزتان به سختی گذشته است و خیلی غمگین و دپرس بوده اید آنهم بخاطر کسی، کار بدی کرده اید، و نباید اینها را بگویید، هیچوقت فکر نکنید با گفتن اینگونه حرف ها طرف تان حالش خراب می شود و دلتنگی اش مضاعف می گردد، شاید حتی اگر اینها را بشنود خیلی هم خوشحال شود، نه از سنگدلی، نه، بل از اینکه می بیند درست در روزی که بیش از هر روزی دلتنگتان بوده است، دل شما هم برایش می تپیده و برایش سخت می گذشته، و درست در روزی که داشته با خود فکر می کرده طرفش چقدر بی خیال است که توانسته 24 ساعت تمام با او حرفی نزده باشد.

از کجا باید بفهمد و بداند آنقدر حالت گرفته بوده است در آن بعد از ظهر یکشنبه ای شما و بقول خودت معادل غروب جمعه ما، که نخواسته ای اصلا" زنگی بزنی، از ترس انتقال دادن دلتنگی به اینسوی خط!

من برعکسم، دلتنگی که به سراغم آمد باید ابراز کنم، می خواهم جیغ بکشم و گریه کنم و ابراز وجود، و تا ابرازش نکنم دلم آرام نمی شود، باید دلتنگی ام شنیده شود، از جنس دلتنگی ام حرف بزنم، از نوعیتش، که مثلا" چقدر نسبت به دلتنگی های گذشته فرق دارد، و بپرسم غروب های پاییزی جمعه ای یخزده مان چه شباهتی با غروب های یکشنبه های بی من در اوایل بهار آن دیار دارد؟؟؟

من دوست دارم بگویم و بشنوم، و همینطور که می گویم این حق را به طرف مقابل هم می دهم برای ابراز درونش، و به نظرم این تقابل بسیار دوست داشتنی و زیباست.

پ ن: من آدم حبس گریه و ابلهی هستم که در تمام عمرم یاد نگرفته ام چگونه می توان با نزدیکانم، کسانی مثل مادر و خواهر و برادر ارتباط عاطفی درست برقرار کرد و چگونه می توان حبس گریه نبود و حرف هایی که دوست داشت زد، اما عجبا که این خصلتم در رابطه با جناب همسر خان صد و هشتاد درجه به نفعشان می چرخد، و فی الواقع ایشان تنها کسی اند که من هیچ حرفی برای نگفتن و هیچ احساسی برای ابراز نکردن برایش ندارم، حالا خود قضاوت بنمایید، می شنوند حتما"!

توافقات همزمان حسن و حسین و حامد!


صبح های یکشنبه همیشه کمی عجولم در آمدن و قرار گرفتن پشت میز، اول از همه کامپیوتر را روشن می کنم، بعد وسایلی که باید از کیفم در آورم را سر جایشان قرار می دهم، ناهار در کشوی وسطی میز، و بیسکوئیت ها را در کمد خوراکی ها، و همزمان پالتویم را در می آورم و در کمد می گذارم، کامپیوتر را روشن می کنم و یک به یک سایت های مورد نظر و همیشگی را باز می کنم، پژواک، رادیو آزادی، بی بی سی فارسی، طلوع نیوز و بُخدی، همزمان در حال بالا آمدن هستند، قبل از همه بی بی سی فارسی را می گشایم و چشمم می خورد به تیتر پر رنگ و درشت "مذاکرات ژنو نتیجه داد: ایران با شش قدرت جهانی به توافق رسید."

نمی توانم خرسندی ام را بروز ندهم، جیغ کوچکی می کشم و به دنبال سایر اخبار صفحات اینترنتی را بالا و پایین می کنم، لویه جرگه افغانستان طی سه روز کاری خود در پنجاه کمیسیون راجع به مفاد پیمان استراتژیک افغانستان و امریکا ابراز نظر کرده اند و امروز که روز چهارم و آخر این جرگه است نظرات نهایی شان را بشکل یک بیانیه به دولت پیشکش می کنند، ظاهرا" همه یکصدا به بسته شدن این پیمان با امریکا موافقند، اما این وسط سخنان اخیر رئیس جمهوری مبنی بر اینکه امضای نهایی این پیمان را به بعد از انتخابات ریاست جمهوری موکول کرده است با اصرارش بر برگزاری لویه جرگه همخوانی ندارد، همه می دانند لویه جرگه یک شکل سنتی و صوری از به کرسی نشاندن سخن خود رئیس صاحب جمهور است، منتها می خواهند بگویند ما آدم های ریش سفید دوستی هستیم، و عنعنات(رسوم) افغانی مان و لُنگی و ریشمان هنوز برایمان کهنه نشده است، مثل جوانی که به هر دری می زند تا به خواسته اش برسد، و تمام اسباب و شرایط کار را فراهم می کند بعد می رود کسب تکلیف از بزرگ خاندانش، پدر و پذربزرگش، حالا هم رئیس صاحب جمهور ما لویه جرگه ای با بیش از 2500 نفر اشتراک کننده را براه انداخته و مخارج سفر و حَضَرشان را با اسراف هر چه بیشتر فراهم نموده و دانشگاه پلی تکنیک و تعلیم و تربیه و پزشکی و کل مأمورین دولتی اش را رخصت نموده تا بیایند گفته هایش را با کاکا اوباما نظری افکنده امضایی بنمایند، بعد برداشته می گوید امضایش را می گذاریم برای پس از انتخابات تا در انتخابات پیش رو حسن نیت کامل و صادقانه کاکا را دریابیم و محک بزنیم، جل الخالق!

حتم دارم خود کاکا اوباما هم تا بحال یک چنین اعجوبه ای را در زندگی ندیده باشد.

من خرسندم از اینکه حتی اگر نامش وطن فروشی است، فروخته شویم، مگر نه اینکه طی این ده دوازده سال فروخته نبودیم؟

حاکمیت ملی از اول هم نداشتیم، نمی توانستیم سرباز امریکایی را محاکمه کنیم، و بدون پرداخت مالیات پایگاه داشته اند، و مأمورین نظامی و غیر نظامی شان اجازه بی برو برگرد حمل سلاح داشته اند، همه اینها که امروز امضاء می شوند طی این ده دوازده سال بی پیمان برقرار بوده است، و البته به نفع من هم بوده است، خب بروند امضاء بکنند، به عِرق ملی من یکی بر نخواهد خورد، خیالم هم راحت تر می شود که قضیه از اینی که هست خرابتر نخواهد شد، و فردای روزگار گرچه باز همین نام های تکراری آشنا می شوند رئیس جمهور و وزیر و سفیر، لااقل برای ده سال دیگر درگیر همین تعاملات سیاسی و زد و بندهای مزخرف طور خودشان هستند نه درگیر جنگ داخلی، که حالا که کاکا اوباما رفت من رئیسم و من وزیرم و ملیت شما کم نفوس است و من پر رنگ ترم و ریشم بلندتر و حنا شده است و نکتایی نمی پوشم و از این دست.

پ ن: ملت و دولتی که خود برای خود تصمیم می گیرند، خود حرف و حق مسلم خود را به کرسی می نشانند، کاری به درونش و اعتراض های سرخ و سبزش ندارم، برای من قابل تکریمند، و همیشه باعث رشکم بوده اند، می توانند، می ایستند، گپشان را آنقدر تکرار می کنند و هر بار بلندتر، و لابد منطقی تر، که نتنیاهوها و امیرهایش را هم مجبور به پذیرش می کنند، بعد صفحه های فیس بوکی ما این چند روزه پر شده است از، آه! بر باد شدیم، فروخته شدیم، اجنبی آمد ما را و دین و زن و ریشه مان را از ما گرفت، آدم دلش می خواد بگوید بدبخت، اجنبی اگر جمع کند برود که تو دو روزه از بی پولی و گرسنگی و تشنگی و جنگ و فساد به درک واصل می شوی، البته اگر قبل از آن توسط تیرهای غیبی برادران راضی و ناراضی نمیری، یک روز گندمت را ازت بگیرند می میری، تو دم از فروخته شدن و نشدن و سایه بالای سر و استعمار می زنی؟