ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در آخرین روز سال 13 دار...

  •      و امروز سی دسمبر 2013 میلادی/ 9 جدی(دیماه) 1392 شمسی است و اولین برفِ کابل جان را صبح، گاهِ بیرون شدن از خانه دیدم، از ساعت 7:15 که لب سرک منتظر موتر شدم اگر حساب کنیم تا 9:15 که رسیدم پشت میز می شود دو ساعت در مسیر خانه تا اداره، نفرت انگیز نبود البته، همین که سوده هم سوار موتر شد، خاله(مادر مهدی) پلاستیک نان و ظرف حلوای داغ سرخ وطنی اش (نوعی حلوا که شیرینی اش را از جوانه گندم تأمین می کنند و در دیگ مسی و کفگیر مخصوصی از شب تا صبح هم می زنند تا عمل آید، نوع پیشرفته و روغن دار سمنوی مشترک بین ایران و افغانستان و تاجیکستان است که در نوروز درست می کنند) را گشود برایمان، بنده خدا نذری درست کرده داغ داغ برایمان آورده بود، یعنی اتفاق نادر و محیرالعقولی بود در نوع خودش، که یخزده وارد موتر شوی و موتر به سرعت لاک پشت در حرکت باشد و لقمه نان و حلوای سرخِ داغ بگذاری دهانت، خیلی چسبید خدایی.
  •      و امروز سی دسمبر 2013 است و از فردا به لطف کفار می رویم داخل رخصتی های آخر سال، و سی و یکم دسمبر و اول و دوم جنوری را رخصتی طی می کنیم و بعدش هم که می رسیم به رخصتی آخر هفته و می شود جمعه و شنبه.
  •      و امروز سی دسمبر و آخرین روز کاری من در این اتاق و تحت عنوانی که داشتم است و از روز یکشنبه پنجم جنوری 2014 بنده به بخش دیگری انتقال خواهم یافت، بی آنکه درباره دلیل این انتقال توجیه شده باشم، گرچه پالیسی این سازمان بر این است که کارمندانش را از این بخش به آن بخش تغییر و تبدیل کنند و در بعضی مواقع در بخش هایی کاملا" متفاوت با گزینش نخست کارمند ازش کار بکشند، اما اینبار من فکر می کنم دلیل این جابجایی، یحتمل رفتن دختر عشوه ناک است و خالی شدن جایگاهش و از آنجا که شاید نمی خواهند پستش را اعلان کنند شاید می خواهند با جابجایی بنده این خالیگاه را جبران کنند، و شصت شان هم خبر دار نیست که ممکن است این منِ گریز پای که اینجا به دیده یک فسیل بهم نگریسته اند هم شاید بخواهم دو سه روز بعد اینجا را ترک بگویم، خب، آدم از آینده اش خبر ندارد و شاید هم ما نرفتیم و کماکان اینجا فسیل شدیم، اما اگر چنین نباشد و پروگرام رفتن من طبق برنامه پیش رود،  ارائه استعفا نامه من درست بعد از یکی دو ماه از جابجایی کمی عجیب بنظر خواهد رسید. در هر حال ما تابع امریم و تا روز قبل از رفتن مان نیز اگر بخواهند جابجایمان کنند می گوییم چشم!
  •     و امروز سی دسمبر است و این تاریخ، تاریخ مهمی است هر چند فردا هنوز جزء همین ماه و سال انگاشته می شود ولی یک یا دو روز زیاد مهم نیست، مهم این است که از اول جنوری 2014 شمارش معکوس برای ختم یکسری از تعهدات امریکا و ناتو و آیساف و جامعه جهانی برای افغانستان آغاز می شود و تا ختم سال پروسه انتقال مسئولیت های امنیتی از خارجی ها به نیروهای افغان خاتمه خواهد یافت و اگر پیمان امنیتی بین افغانستان و امریکا که از دو سال پیش بدینسو بحثش در بوق و کرناست به نتیجه نرسد، این انتقال و رفتن رفتن می رود روی دور تند و تند تر، و ما صاحب یک مملکت آزاد(!) و مستقل(!) و بی دخالت اجانب خواهیم بود، و در پنجم اپریل 2014/ 16 حَمَل(فروردین)1393 سومین دوره انتخابات ریاست جمهوری را خواهیم داشت، و خدا کند کرزی دیگری از صندوق ها نبرآید، هر که بود به است از آنی که بود.
  •    و امروز سی دسمبر 2013 است و امیدوارم اگر این سال بی گناه بخاطر داشتن 13 اواخرش نحس شد برای من، 2014 ای که می آید خوش تر و به تر باشد، و از دوری و فراق خبری نباشد و بیشتر بخندم درش و کمتر سکوت کنم و بیشتر سهل گیرم بر وقایع و کمتر کنار ناخن بجوم، دوست تر داشته باشم زندگی را و کمتر سخت بگیرم بر عزیزانم، اصلا" هیچ چیزی نداشته باشم، فقط بتوانم بیشتر بخندم، صدای خنده هایم را گم کرده ام، خیلی وقت است نخندیده ام، چقدر دوست دارم بخندم، عضلات صورت و روحم اما یاری نمی کنند.

پ ن: از برف ناامید شده بودم، منتظر بودم صَفَر بگذرد تا جامه سیاه بدر کنم، برف آمد سفید پوشم کرد، دلم اما هنوز بهانه می آورد که بگذار تا جمعه که ربیع می آید و آنوقت هر چه سپید داری بردار بپوش...

 

و هنوز برف نباریده است، و هنوز دل من یخزده است...


یک. تمام دو روز آخر هفته را در خانه بودم، یک پتوی یکنفره من، یکی برادر وسطی( که حالا بزرگه است) برداشته بودیم دورمان و هر کدام نشسته گوشه ای، هرازگاه خاطره ای، یادی، حرفی، زده می شد و بعد دوباره سکوت، مزخرف است تنهایی بروی برای خودت تخمه ژاپنی تفت بدهی بعد بیاوری بنشینی به شکستن(خوردن؟)؟، اما هر دو روز این کار را کردم، برادر تخمه ژاپنی نمی تواند بشکند، من می توانم، هراز گاهی هم دست دراز کردم از داخل جا میوه ای بالای سرم روی اوپن یک کینو(نارنگی) برداشتم خوردم، وسط خوردن ها برادر می رفت پیش دستی می آورد می گذاشت دم دستم، باز وقتی تمام میشد بر می داشت می برد پوست را در سطل می انداخت و پیش دستی را می شست، باز دفعه بعدی که دست می بردم یک کینوی دیگر بردارم دوباره یک پیش دستی و شاید همان را می آورد کنار دستم!

دو. زن معتاد تا بحال دیده اید؟ زن یک فرد معتاد، که خب حالا یک چند ماهی می شود همسرش دیگر معتاد نیست، چنین زنانی خیلی مظلومند، در چشم هاشان چیزی مرده، می خندند اما تلخ، توقعی از زندگی ندارند، یعنی جبر زندگی وادارشان کرده بی توقع باشند، گفت می خواهید تمام زمستان را با این بخاری لاغروک گازی سر کنید؟ گفتم ما تمام دو زمستان گذشته با این سر کرده ایم یخ نزده ایم، امسال پوست کلفت تر هم شده ام، مشکلی نداریم، گفت: ما برای زمستان امسال داریم بادام می شکنیم، گفتم چه خوب زمستان تان هم زودتر سپری می شود، گفت: نه خواهرم، زمستان سپری می شود نه بخاطر شکستن بادام و بیکار نماندن، سپری می شود بخاطر اینکه اجر بادام شکستن مان همان پوست بادام است، و به این ترتیب سوخت امسال مان را من و مادر همسرم و دخترم در می آوریم، متعجب شدم، پوست بادام های شکسته بعنوان پاداش و مزد؟، زن تعجبم را که دید دلش برایم سوخت، دلش برای دلسوزی ام سوخت، گفت از این بخاری گازی شما خیلی بهتر است، پوست بادام و پسته از سوخت های دوامدار است، و با حسرت از پوست پسته های شکسته شده در ایران یاد می کرد که آنهمه سوخت حیف می شد و نمی دانستیم در افغانستان چه ارزشی پیدا می کنند. یادم از آن سالها افتاد، پسته می آوردیم برای شکستن...

سه. دوست دیروز بعد از ظهر زنگ زده بود، جواب ندادم، دوباره شب زنگ زد، این دوست فیس بوک ندارد، ایمیل شخصی و اسکایپ و وایبر ندارد، توئیتر ندارد، وبلاگ که صد البته ندارد و نخواهد داشت، حفاظ های دورش مثل محلی که درش کار می کند(شما بگیر سفارت امریکا) خیلی سخت اند، این است که فقط باید زنگ بزند و حال و احوال کند تا بعد از پرسیدن چه خبر بشنود که دو هفته بعد چهلم برادرم است، و تو نبودی در تمام این مدت و عزا را معمولا" از غیر صاحبش می شنوند اما من معذورم بهت این خبر را ابلاغ کنم، صدا در نمی آمد از آنطرف، ترسیدم دختر مردم سکته نکند بخاطرم، گفتم نمی شود پشت تلفن حرف زد هر وقت خواستی بیا، گفت هر وقت تو بگویی، گفتم سه شنبه شب بیا، برادر هم می رود سفر، تنهایم، گفت، بمیرم برایت، و قطع کردیم...

چهار. امشب می خواهم دلمه درست کنم، برای اولین بار، و عکسش را برای برادر کوچک بفرستم تا به مادرم نشان دهد، مادرم بخاطرم غمگین شد دیروز، وقتی با فاصله یکروز دوبار زنگ زد که چرا صدایت گرفته است، غصه نخور، و من بهش گفتم همیشه که آدم صدایش رسا نیست، یک وقت هایی هم صدایش غمگین است، و بلافاصله از این بی رحمی ام دلم گرفت، این بی رحمی بر هر که روا باشد بر مادری که همیشه اوقات وقتی بهت زنگ می زند صدایش شاد است و آخر هر تماسش می گوید دوستت دارم و حتی ولنتاین ها و کریسمس ها و سال نوهای میلادی بهت زنگ می زند و تبریک می گوید، روا نیست، روا نیست، عکس دلمه جبران می کند؟ نمی دانم چرا فکر کردم عکس دلمه جبران می کند تن صدایم را، شاید با خودش بگوید دخترم حالش بقدر درست کردن دلمه خوب بوده است و یا بعد از درست کردنش خوب شده است، نمی دانم....

پ ن: موضوع واحد آبداری ندارم برای نوشتن، این است که روی آورده ام به همین یک دو سه چهار ها، خدا مخترعش را بیامرزد.

 

از حال ما اگر بپرسی!


یک. وقت های زیادی در زندگی ام روی می دهد که دلم بخواهد به خانه که رسیدم غذایی مطبوع انتظارم را بکشد، خانه بوی  برنج دم کشیده خوش عطر و بو را بدهد، بروی قورمه جا افتاده ای بیاید از لای در، اصلا" بوی سیب زمینی سرخ کرده بدهد هم کفایت می کند، فقط بوی یک غذای آماده و داغ بدهد، از آشپزی خودم راضی هستم، مخصوصا" اگر با حوصله و با وقت دست به کار شوم بهترین غذاها تحویل میز است، اما بعضی اوقات آدم دلش می خواهد در خانه خودش کس دیگری غذا بپزد، این روزها خوشحالم که همسر بعد از زندگی مجردی اش مجبور شده است سلامی دوباره به کفگیر و ملاقه و مواد خوراکی در آشپزخانه بدهد، هراز گاهی نکاتی را ازم می پرسد، و همینطور که پاسخش می گویم دلم شاد می شود که لااقل این دوری یک نتیجه مثبت خواهد داشت و من بعد از به هم پیوستنمان خواهم توانست آشپزخانه را تحویلش بدهم بی آنکه فکر کنم منفجرش خواهد کرد.

دو. آخر هفته گذشته طی کانال گردی های شبانه به طور اتفاقی دیدم دارند "هیس! دخترها فریاد نمی زنند،" را نشان می دهند، فکر کنم شبکه تلویزیونی نگاه یا راه فردا بود، بیش از نصف فیلم تمام شده بود و من از آن قسمتی که جلسه اول دادگاه تمام شده بود تا آخرش را دیدم، و تصمیم گرفتم در اسرع وقت فیلم را بطور کامل ببینم در یوتیوپ یا داونلودش کنم، امروز وقتی مقاله " هیس! پسرها هم فریاد نمی زنند" را در بی بی سی خواندم، برآن شدم تا همین امروز ببینمش، سرعت یوتیوپ هم بد نبود، دیدمش، و واقعا" باید بگویم احسنت به خانم پوران درخشنده، که چقدر عالی توانسته است یک معضل حاد اجتماعی را که کمتر چشمی می بیند یا اگر می بیند به تصویر می کشد را آورده روی پرده سینما و نمایش داده است، چقدر ملموس بودند دیالوگ ها، و چقدر آزار حس کردنی بود، مخصوصا" وقتی کودکِ قربانی با تمام سختی هایش لب به سخن گشوده تا حقیقتی را با مادرش که باید نزدیک ترین رفیقش باشد بازگو کند و نمی شود، و مادر نمی فهمد، و انقدر نمی فهمد تا کودکش باری را به مدت پانزده سال به دوش می کشد و آخر هم......
درباره" هیس! پسرها هم فریاد نمی زنند" هم باید بگویم متأسفانه این معضل هنوز در خیلی از جاهای افغانستان نه تنها معضل انگاشته نمی شود بلکه سنتی است برای نشان دادن ثروت و مکنت خانوادگی، و پسران نه به شکل مقطعی که دوامدار و مانند برده جنسی برای سالها هم ممکن است نزد متجاوز بمانند، و این بردگان جنسی تنها مایه برآوردن تمایلات جنسی صاحبشان نیستند و علاوه بر آن بایستی در مجالس بزم صاحب مجلس لباس دخترانه پوشیده و با رقص مخصوصی مجلس را گرم کنند، و چه بسا نه تنها به صاحب اصلی خود که به میهمانان ویژه وی نیز سرویس بدهند، صاحب و میهمانانی که اکثرا" هم دارای پست های بالای دولتی هستند.

سه. قبلا" در واحد کناری ما یک خانم تنها زندگی می کرد، انگار اجاره کرده بودند برای شب ها که از دانشگاه بر می گردد، همسرش در ترکیه درس می خواند خودش اینجا، هیچوقت از داخل صدایی نمی آمد، سکوت مطلق بود، و من و همسر بیشتر وقت ها یادمان می رفت که آنجا هم کسی زندگی می کند، حالا برعکس شده، زوج جوانی آمده اند بجای دختر، دنبال هم می کنند و با سر و صدا و خنده از این اتاق به آن اتاق می دوند، صدای پایشان گرومپ گرومپ به واحد ما می آید و انعکاس خنده هایشان هم، و بعضی وقت ها هم پسِ خنده هایشان سکوت می شود و سکوتش بطرز رمانتیکی در فضای خانه من نیز پاشیده می شود، با خودم می گویم، آسیاب به نوبت، نوبتی هم باشد نوبت سکوت خانه ما و صدای خانه شماست.

چهار. هنوز برف نداریم، روز شنبه انگار برف هایی را باد آورد از ارتفاعات و خلاص، سرد است اما، البته صبح و شب، و طول روز آفتاب راست می زند به چشم هات، زمستان با برف عظمت دارد، کاش زودتر بیاید سفید پوشمان کند، شاید با آرامش همزمانی که بر شهر حاکم می کند من نیز اندکی نرم تر شوم....

از دوری...


دوری خر است، و خیلی بد است، و باعث می شود خیلی وقت ها فکر کنی شاید نتوانی تاب بیاوری، خیلی وقت ها فکر کنی که چه؟ و زندگی چه مزخرف است، و اندوه چه بی پایان است، و خیلی وقت ها چون دیده نمی شوی، دانسته هم نمی شوی، حرف زدن و شنیده شدن بدون دیده شدن مزخرف می نماید، بغض های پشت تلفنی و بیرون ریختنش مسکِّن نیستند، بیادت می آید که چه بسیار غروب ها که تا به خانه می آمدی مثل یک بچه دبستانی بغضت را می شکستی، و های های گریه می کردی، بعد به این می اندیشی اینهمه نبودن را تا کجا تاب خواهی آورد؟ اینهمه بغل نشدن؟ اینهمه نوازش نشدن هنگام های گریه؟

دوری خر است، و باعث می شود فکر کنی از این راه دور ارزش ندارد خیلی وقت ها خیلی چیزها گفته شود، که باعث می شود خیلی از حرف ها ناگفته بماند، دوری خر است چون زمانی که تو می خواهی با او حرف بزنی او در خواب است، و الآن هفت ماه و بیست روز است که شب ها با او حرف نزده ای، و اینکه شب ها با کسی که نیمه تو است حرف نزنی خیلی بد است، اینکه درست در لحظاتی که دوست داشته ای شنیده شوی حرف نزده باشی وحشتناک است، و اینکه چون راه دور است از توصیف و توجیه خیلی چیزها سر باز بزنی خوب نیست.

دوری خر است مخصوصا" وقتی یلدا بیاید و یلدا با تولد او همراه باشد و او نباشد و تنها باشی و تنها کاری که از دستت بیاید یک دقیقه بیشتر خوابیدن باشد و بس، و حتی وقتی خواسته بودی تبریکی بگویی بهش از بی خیالی اش دلت درد بگیرد و چون دور بوده ای این درد عمیق تر شود و حمل بر بی توجهی بکنی و بروی فلسفه ببافی که آیا اصلا" تو برای زیستن و زندگی کردن خلق شده ای یا برای سیاه بودن و سیاه کردن؟ که آیا تو هم می توانی سهمی از زندگی داشته باشی و اگر آری چه وقت؟

دوری خر است چرا که با یک آدم افسرده و عصبی کاری می کند که هیچ چیز نمی کند، شکننده ا ت می کند، مشکل داشته و نداشته ات را ضرب صد می کند و می اندازد بین گلویت، اسمش بغض است.

پ ن: می خواستم برای تولد همسفر چیزی بنویسم، نشد، خواستم پشت تلفن چیزی بگویم، نشد، حالم بد بود، هست....