ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

روزهای جمعه و شنبه یکهو به خودم می آیم می بینم دارم بخاطر بودنش پیش پسرک لبخند می زنم!

1. امروز بعد از مدتها آمدم برای خودم ارزشی قائل شده و وبلاگ خواندم، در کمال ناباوری وردپرس مسدود نبود و نشستم از جایی که سوده را نخوانده بودم خواندم، آسمان کم کم تیره شد، بعد باد آمد، بعد غرید و بعد باران گرفت که می خواندم، دلم هم نوای آسمان بود، و میان کلمات سوده گیر افتاده بودم و یک چشمم اشک و دیگری لبخند بود، هوایی شدم و رفتم توی کوچه های باران خورده کابل جانم....

الآن پنجره را باز کرده ام تا بوی باران واردم شود، سعی کردم از بین آهنگهای داخل کامپیوتر مناسبترین به هوای خودم و هوای جاری بیابم و پلی کنم، مدت زیادی را در بر گرفت و آخرش هم یک فولدری را باز کردم که یکی در میان از این دامبال دامبولی ها می آید توی گوشت شیپور می زند و آدم ناخودآگاه می بیند دارد حرکات شنیعی از خودش تبارز می دهد!

2. دیروز باز پرستار کسی بودم، تختش در طبقه سوم بیمارستان قائم واقع بود و منظره روبرو لااقل برای من خیلی دلگیر بود، یک طوری هم دلگیر هم زیبا، چون ابرهای تیره ی بهار، آسمان را فرا گرفته بود و کوههای دوردست خاکستری تیره بودند و چهره آدم ها هم شاید بخاطر این ابرها یک طوری بود و شاید چون من از پنجره بیمارستان در بخش جراحی ها آن منظره را می دیدم آنقدر غم انگیز بود، شاید انعکاس درد بیماران به پنجره بر میگشت توی چشم های من و بینندگان دیگر و غصه سرازیر میشد در وجودشان، نمی دانم، به هر دلیلی همینطور که به بیمارم نگاه می کردم چشم ها داشتند طرح امرجنسی ریزش آبشارهایی را در سر می پروراندند، و نمی دانم چرا دلم نمی خواست، درواقع مدتهاست دارم جلوگیری می کنم از اشک، با اینکه آنجا کسی نبود، اما دلم نبود ببارم، بیمارم را بهانه کردم و بدنبال راه چاره و فرار گشتم، فرار باید به دامن حرفی، سخنی، طراوتی، چیزی می بود، و من ادلیست تلفنم پر از آدم است، اما دنبال انسان دیگری می گشتم، که یکهو نامش مثل باران امروز باریدن گرفت، شماره ملودیکای نازنین را داشتم، دوستی که تنها اینجا و در مجازستان و نه هیچ بده و بستان دیگری دوستم شده بود، گذاشته بودم در فرصت مناسبی تماس بگیرم، و آن فرصت رخ داده بود، و چقدر صمیمی بود، و چقدر آشنا بود، و چقدر خواهر بود، و چقدر عزیز بود، و بعد از مدتها دوباره بهم یادآوری شد که هنوز کسانی هستند که سفید ببینند و سفید حرف بزنند، و تن صدایشان باغ باغ بهار بیاورد و نشاطی که ازش می تراود بغل بغل آرامش!

3. من انسان خوددرگیری هستم، خودم به خودم گیر می دهم و خودم همیشه در پی یافتن سوراخ های پیرامونم هستم، برای تیره کردن زندگی(شبیه یکی از نوشته های اخیر سوده)، و بارها و بارها به خودم قول داده ام نباشم، اینطور نبینم، با خودم مهربان تر باشم، کمی ملایم شوم، اما نمی شود، و حسنی به مکتب نمی رفت وقتی آمد تحت شرایط جدیدی که حتی خلوت خصوصی ندارد و باید خود را با شش نفر دیگر مچ کند و استرس تمدید روادید سه ماهه دارد و غیره، به مکتب می رود، نمی شود عزیز من، نمی شود!

4. گفته بودم نوشتن آمد خواهم نوشت بدون تأخیر، نگفته بود که دیگر یک دو سه چهار نخواهم کرد!



و هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی!

1.       در گذشته نه چندان دور, وقتی می دیدم برخی تنها به ظاهر وبلاگ دارند و بعد از مدتی وبلاگشان را از رونق انداخته و رفته اند به سیِ خود, ازشان دلخور می شدم, حالا فرقی ندارد که نویسنده اش و وبلاگش خیلی خاص باشد, مهم این بود که من به سراغش می رفتم و با در بسته مواجه می شدم, حالا تو فرض کن من تنها کسی باشم که در تمام مدت غیبت نویسنده فلان وبلاگ سراغش را می گیرم, همین اتفاق در کمال ناباوری برای خودم رخ داده است, نه که فکر کنید ساغر الآن یک دستش برنامه های روی دست گرفته شده تفریحی و دست دیگرش پرینتی از لیست بهترین مراکز شاپینگ و یا سالن های آرایش و پیرایش و یا پوست و مو باشد, یا مثلا" دارد به بچه دیکته می گوید یا دارد روپوش آن یکی را رفو می کند, نه, از این خبرها نیست, بلکه وقتی بهتر به اطرافم دقت کردم دیدم وقت هم دارم, فقط نتوانسته ام هنوز خلوت خودم را پیدا کنم, منِ خلوت نشینِ یا همه یا هیچ نتوانسته ام حد وسطی برای خودم تعریف کنم, یا باید با تمام وجود در میان جمع باشم یا کلا" در این ملک نباشم, حالا این با تمام وجود بودنم به این معنی نیست که همیشه شیرین و پر انرژی و بسیار خوشحال بوده ام, نه, تلخ و شیرین و بیمار و سرحال و کثیف و تمیزم باهم بوده است, اما بوده است, برای روشن شدن حالتی که دارم همین کافی که بدانید من هنوز در اینجا نتوانسته ام در بین روز پایی دراز کنم یا ساعتی بیاسایم, مثل بقیه که از درس و دانشگاه و مسجد و جلسه شان می آیند نیم ساعتی را بروم در گوشه خودم دراز بکشم و کاری به بقیه نداشته باشم, مدام باید چک کنم چه کاری باید بکنم, و چه کسی کجاست, و بعد چه می شود, و چه نمی شود......

با این مثالهایی که زدم فکر نکنید که چه ایثارگر و فداکاری هستم, نه اینطور هم نیست, یادتان هست گفته بودم تا صدای تی وی و خیابان و زنگ خانه و تلفن و کوچه و مخصوصا" انسان حقیقی دور و برم باشد نمی توانم بروم بشاشم؟, شرمنده, آن خلوت خودم بود, و تو فکر کن همان حالت را آورده باشم اینجا بین شش نفر دیگر!!!!!!

نتیجه همه اینها می شود, نتوانستن در نوشتن, و نتوانستن در خواندن....

2.       لحظات تحویل سال در خانه ما همیشه خاص بوده است, در حد وسع سفره ای چیده می شود, گلی و سنبلی و قرآنی و شمعی و هر چقدر سین داشته باشیم و قرآن هایی که هر کسی عیدی دهنده است درونش پول هایش را می گذارد, و قضیه عیدی دهندگان هم بدین نحو است که هر کسی به کوچکتر های بعد خودش عیدی می دهد, و معمولا" لحظات آخری و مخصوصا" نزدیکترین لحظات پر می شود از راز و نیاز و دعاهای مادرم که از سوز جگر است, و مخصوصا" امسال که دردی داشت و جای کسی دور سفره سبزش خالی بود........

3.       برای نوروز بلیط قم گرفته بودیم, البته چون عید اول برادرم بود و ما هنوز این سنت حسنه را داریم که وقتی کسی از میان خانواده ای می رود دوستان و فامیلش در روز نخست یا دوم یا سوم عید به دیدنشان می روند, بلیط را برای روز چهارم عید گرفته بودیم, و البته از روزی که امیر رفت و بلیط های رفت و برگشت قطار را گرفت این دلهره در دلهایمان پدیدار شد که چگونه از مرز رد شویم!!!!, و منظور از مرز هم محل کنترل بلیط ها و رد شدن از گیت ورودی است, از آنجا که بچه های برادر مدرک اقامتی ندارند رد شدنشان مشکل است, البته بقول مادر تا زمانیکه کوچکتر بودند با ارائه کارت اعتباری مادر یا پاسپورت اقامت دارش کسی به آنها هم گیر خاصی نمیداد اما حالا که همه قد کشیده اند و رشید محسوب می شوند در صورت رو شدن تابعیت افغانی با ارائه پاسپورت مادر یا من یا برادرها, اینها هم که رشیدند بایستی مدرک اقامتی ارائه دهند, کلی طرح و نقشه کشیدیم, یکی می گفت اصلا" مادر از اول یک کارت عکسدار معتبر دیگری بعنوان کارت شناسایی ارائه دهد که افغانیتش در آن درج نشده باشد, که وقتی از مادر جویا شدیم فهمیدیم اخیرا" تنها کارت شناسایی ای که بدون درج افغانیت کار راه اندازمان میشد را هم آبدیت کرده اند و در نسخه جدیدش همچین بزرگ نوشت اند اتباع افغانستان!, غیر از آن کارت دفترچه بیمه مادر بود که آنرا هم مادر گفت آخرین باریکه ارائه کرده است گفته شده حاج خانم, دفعه بعد کارت ملی بیاور این دفترچه بیمه که کارت شناسایی نیست! یکی گفت بروید ایستگاه تپه سلام با بلیط هایتان سوار شوید آنجا مثل ایستگاه مشهد چک نمی کنند, یکی میگفت هر کدام از بچه های برادر با یکی از ما مدرک دارها بعنوان همراهی بیاید داخل تا مدرک نخواهند که این هم رد بود چون در ایستگاه راه آهن مشهد به هیچ نحوی همراهی اذن دخول ندارد. خلاصه نگرانی همراهمان بود و به قول برادر نهایتش این است که بچه ها می مانند و دویست هزار تومان بلیط می سوزد و یکی از ماها هم می ماند و با بچه ها با اتوبوس می آید, که البته این پیش بینی برای همه مان ناخوشایند بود, خلاصه, رسیدیم به شب قبل سفر, مادرم علیرغم روزهای قبل که به رو نمی آورد استرسی و ناآرام شده بود, و به هر دری میزد, و میگفت بروید بلیطها را کنسل کنید کلا" با اتوبوس برویم و..., تا اینکه برادر شماره تلفنی از یکی از دست اندرکاران امورات مربوط به امثال بچه های برادر را پیدا کرد و زنگ زدند, و علیرغم انتظارمان وعده همکاری سپرد و قرار شد قبل سفر "برگ تردد"هایی برای بچه ها تدارک ببینند, و برگ تردد بمعنی ویزاست, ویزایی که مهاجرین افغانی برای عبور و مرور بین شهرهای ایران و در قبال تحویل کارت مهاجرتشان, از مسیری مشخص تا مسیر مشخص بعدی از اداره اتباع تقاضا می کنند و این برگ در مدت محدودی اعتبار دارد و دقیقا" مثل ویزا عمل می کند, و مأمورین بین شهری و درون شهری با دیدن آن برگه ها به دارنده حق عبور و مرور بین شهری می دهند, و بچه های برادر از بیخ و بن   کارت مهاجرت نداشتند که با سپردنش بتوان برگ تردد(ویزا) گرفت, و جانم برایتان بگوید درست در دقایق آخر برگ تردد به دست به قطارمان رسیدیم, هر چند تماما" با ارائه کارت دانشجویی برادر از گیت رد شدیم و هیچکس از ما برگ تردد و مدرک شناسایی نخواست, هارهارهار!

4.       قم خوب بود, صلاة صبح رسیدیم و بچه های خواهرم را در آغوش کشیدم و خواهرم را بوییدم, و در تمام مدتی که در قم بودیم مهمان فامیل هایمان بودیم, داستان برادر و عید اول و آمدن این برادر بعد از سالها و دیدار من به اتفاق بچه ها, همه و همه علت آنهمه ازدحام در مهمانی ها شده بود و ظهر و شب مهمان بودیم و حتی فرصت حرم رفتن هم میسر نمیشد, و در این بین من از هر وعده که بازمی گشتیم به خودم قول می دادم دیگر تکرار نشود و دفعه بعدی بیشتر سالاد آنهم بدون سس بخورم و لقمه های برنج را بشمارم و آبروی خودم را بیش از این در نزد خودم نبرم و به لباسهایم فکر کنم که برایم تنگ خواهند شد و مخصوصا" شلوارهایی که این اواخر خیلی برازنده ام بودند, اما افسوس که این قول و قسم ها و تعهدات خودم تنها بخشی از پروسه بود و بخش بعدی برمی گشت به تعارف های وحشتناک از نوع افغانی و پر و خالی شدن بی وقفه بشقابهایم از غذاها توسط عمه ای, دخترعمویی, دختر دایی ای, خاله ای, که مانند عقابها در کمین بودند تا لقمه ای برداری و کفگیری بیفزاید, و البته ماهم از خجالتشان طی این سالها در می آمدیم و بجای این سالها که مهمانشان نشده بودیم خوردیم و دکمه شلوار باز کردیم, خوردیم و زیپ یقه باز کردیم, خوردیم و کلا" بلوز را در آوردیم, و آخر شب ها هم فقط برای اینکه غذاها هضم شوند(!) دور هم می نشستیم و خب فقط دسری, یک عدد شیرینی ای, یک مشت آجیلی چیزی می خوردیم, خب چرا اینطوری نگاه می کنید, آن گزارش اولیه که گفتم چهار کیلو ناقابل اضافه کرده ام کذب بود, بعد که رفتم روی ترازو دیدم سه کیلو اضافه کرده ام, در این سفر خانه پرش شاید همان دو کیلو اضافه کرده باشم, یعنی مجموعا" از اول سفرم پنج کیلو, خیلی هم راضی هستم, اصلا" من از روز اولش هم دوست داشتم چاق و تپل باشم, و از لاغر بودن و انسان های لاغر هم بدم می آمده, والا!!!!

5.       طی این دو ماه و ده روزی که آمده ام, جز گزارشاتی که نوشته ام بعضی بازدید های دیگری هم با برخی داشتم, یکی از دوستانم بابت رسیدگی به پرونده موکلش از تهران آمده بود و بعد از کار دادگاهش فقط می توانست بین روز با من باشد, که به خانه آمد و بعد با او به حرم رفتیم و بعد رفت فرودگاه, دوستی که هنوز که هنوز است و با داشتن دوقلوهایش و داستانهای خیلی عجیب زندگی و مشکلاتی که دارد, سرزنده است و برای موکلش می کوبد یکروزه می آید مشهد و یک تنه چنان بارهایی را بر دوش دارد که فقط گفته و شنیده شدنش آدم را متحول می کند, و براستی چقدر این همدرد بودن در بعضی نقاط زندگی آدم ها را به هم نزدیک می کند, و چقدر گفته شدن داغ هایش برای کسی که حسشان می کند تسکین دهنده است, حال اینکه او به ظاهر خانم وکیل چاق و خوشحالی به نظر می آید که هیچکس شاید نتواند حتی حدس بزند من و او جز دو سه خاطره شاد دوران لیسانس گپ و گفت دیگری هم بتوانیم باهم داشته باشیم.

6.       یک عاشقانه آرام( وجه تسمیه پست) هم چاشنی این پست کنم و خلاص! نزدیکی های صبح بود شاید که خواب دیدم در کلاس درس رقص باله بسر می برم و از این دامن های کوتاه چین چین بهمراه ساپورت سفید و بلوز سفید به تن دارم و وزنم هم حدود 50 کیلو(وزن آرمانی من) هست و خیلی سَبُک و شیک دارم آموزش می بینم و اصلا" یک وضعی!!!!, صبح شد و داشتم خوابم را برای همسر جان تعریف می کردم, همسر جان گفت چه جالب چون بنده هم امروز صبح داشتم مقاله ای اندر باب رقص باله و تاریخچه اش در بی بی سی می خواندم, یعنی نمی توانید شدت پروانه ای شدن من را از این تله پاتی شیک و عزیز در خواب به آن نرمی حدس بزنید! (ضمن اینکه اختلاف ساعت و حساب و کتابها حاکی از آن است که درست در زمانیکه همسر جان داشتند مقاله می خواندند من داشتم خوابش را می دیدم)

7.       قربانتان گردم, اولین سوژه بعدی که قابل نوشتن بود را نمی گذارم بماند تا یک دو سه چهار شود, می آیم می نویسم, به خودم قول می دهم!