ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

هزار کاکلیِ شاد در چشمانِ توست هزار قناری خاموش در گلوی من

1. چند روز است هی می آیم بنویسم هی می روم و نمی نویسم! مشغله های زندگی، الآن دامن پوشیده ام آبیِ گلدار، بعدازظهری زنگ زدیم بیایند کولری را که سه روز پیش خریدیم نصب کنند، بعد معلوم نبود سیم مربوط به دکمه های کولر درون کدام یکی از پریزها جاسازی شده، مرد نصاب میگفت به صاحبخانه تان زنگ بزنید بیاید بالا(!)، او حتما" می داند سیم کولر کجاست(!)، بعد هم با باز کردن یکی دو تا دکمه و پریزها دید چپانده کنار یکی از پریزها، سیم زبان بسته را، برای بار هزارم گفتم خیر نبینی با خانه ساختنت، بعد کولر را روشن کرد و خانه را گچ و سیمان گرفت، دوباره جارو کشیدم، جارو را هم همان روز با کولر یکجا خریدیم، از این سطلی هاست!

2. بقول مادرم دنبال جا برای سکونت و زاد ولد بهاره شان بودند، یک جفت یاکریم تازه عروس داماد، اینرا هم مادرم می گفت، می گفت از رفتارشان و خامی شان پیداست که تازه ازدواج کرده اند و یاکریم دختر هم اول باری اش است، یکبار پای پنجره طبقه اول برایشان جا درست کرده بود، یارو بجای خانه سازی روی سبدی که برایش بسته بوده اند، در یک جای دو در سه سانتی حاشیه پنجره قصد خانه سازی کرده بوده، و جول و پلاسش هم با بادهای همانروز نخست برچیده شده بوده، بعد همین زوج جوان در اطراف پنجره مادرم در حال دید زدن رویت شده اند، اینبار مادر سبدش را برده کنار پنجره خودش نصب کرده، و شکر خدا عاقل شده و بساطشان را روی همان سبد پشت پنجره مادر چیده اند، و روز اول یک تخم گذاشتند و روز سوم هم یکی دیگر، تا خودم ندیدم باورم نشد که اینها جا عوض می کنند و شیفتشان عوض می شود، و یکی می رود لابد گشتی بزند و چیزی بخورد و سیگاری بکشد و دیگری می آید می خوابد روی تخم ها، موقع تعویض شیفت هم به چشم خودم دیدم که داشتند دلبری می کردند، من اما نمی فهمم کدامشان داماد و کدام شان عروس است، و هر بار که به اتاق مادر می روم فقط احوال جوجه ها را می پرسم، و بهشان گفته ام شیرم را حلالشان نخواهم کرد اگر موقع از تخم بیرون شدنشان خبرم نکنند، مادرم البته می گوید:" زنکه قرطی تازه عروس ابله شبها می رود پی عیش و نوشش و تخم رویش خالی می ماند، اینطوری تخم ها می گندند، اینها نمی فهمند، سر این تخم ها بلد می شوند که باید دو هفته تمام شبانه روز روی تخم هایشان بخوابند نه فقط روزها، حالا کاش شبها اینقدر سرد نباشد"، و شدیدا" معتقد است تخم های اول باری اینها می گندند همیشه، خب البته احتمالا" مادر دیده است و باخبر است، ولی من خیلی دوست دارم سر از تخم در آوردنشان را ببینم!

3. این روزها مخصوصا" اگر مادر صبح رفته باشد بیرون و خانه نباشد، تا ظهر خواب می مانم، صبحانه که خورده شد شاید کمی کار کنم و جمع و جور، ناهاری می پزم و ساعت می شود سه، ناهارمان همان حوالی است، خورده که شد، شاید به یکتا(دختر برادر) دیکته بگویم، شاید هم نه، این یکهفته اخیر هوا خیلی گرم شده بود، و هی می خواستم فقط دراز بکشم هی می دیدم خوابیده ام، و هی خواسته بوده ام بیدار شوم و هی معوق کرده ام به یکربع دیگر و شده است شش غروب! 

و هر چه به مغزم فشار آوردم ببینم چند سال است خواب عصرگاه بهاره نداشته ام ذهنم قد نمی داد، نزدیکترینش برمیگردد به دوره لیسانس، وقت هایی که از کلاس برمی گشته ام، بعد از آن ایام تا امروز بیاد ندارم بعدازظهری چنین به راحتی خوابیده باشم!

4. فامیل مان الآن حدود پنج ماه است از خارج آمده اند ایران، سه ماهی قم بوده اند بدنبال ثبت نام در حوزه، بله حوزه علمیه، می خواستند با تابعیت خارجی شان اینجا راجستر شوند و بعنوان مهمان خارجی درس بخوانند، و با اینکه هم تابعیت و هم پاسپورت آنطرفی داشته اند، بدلیل فارسی حرف زدن و احراز تابعیت اصلی شان که افغانستانی است، بهشان اقامت نداده و با درخواست شان هم مبنی بر حوزوی شدن موافقت نکرده اند، حالا این بنده خداها نه محتاج اقامت ایرانند نه آن نان حوزه را می خواسته اند، آنطرف آب هم سی تی زن هستند و بقول معروف خرشان هم از پل گذشته است، و واقعا" و حقیقتا" می خواسته اند با پس انداز خوبی که داشته اند بیایند اینجا در فضای ملکوتی ایران اسلامی و زیر سایه ائمه درس دین بخوانند و به دغدغه روحی شان پاسخ بدهند، بعد برگردند به کشور خودشان، بعد حوزه بهشان گفته شما سنت از سن مجاز برای شروع گذشته است و بهره برداری از شما برای ما میسر نیست، و چه و چه! جل الخالق! اینجاهای کار براستی آدم می ماند که آیا اگر یارو از چین و کره و مغولستان و تایلند و بورکینافاسو هم می آمد همین را بهش می گفتند؟ یا نه با هزار ناز و نزاکت سریعا" به درخواستش پاسخ می دادند؟!

بعد چون ویزایشان تمام شده بود رفتند تا ترکیه تا هنگام برگشت بتوانند ویزای آن اریوال بگیرند، از ترکیه هم ویزای عراق را گرفته اند تا بعد ختم ویزای آن اریوالشان بروند عراق و بازگردند ایران، و باز دنبال این و آن و راههای احتمالی دیگر در مشهد و قم باشند!!!!!!!

5. امروز هم مرحله دوم حجامت مان را انجام دادیم و خون های کثیفمان را بیرون راندیم، باشد که رستگار شویم!


من اما اگر بچه ام زشت باشد به حتم خواهم گفت به من رفته است!

1. حجامت نمودیم و اینک پس از سه روز، صورت سرخ و سفیدی از آن خود داریم، و بر اساس روایات نقل است که این فصل که ماه دوم بهار باشد بهترین ایام را برای حجامت دارد و هر آنکس که می خواهد خود را از بسیاری بلایا و امراض و ناخوشی های جسمی و حتی روحی مبرا کند سالی دو بار در این ایام و به فاصله دو هفته حجامت نماید، ما را که در ابتدای امر و مخصوصا" زمانی که تیغ جراحی بر پوست پشتمان میخورد خوش نیامد اما بعدش حسی سکر آور دست داد و اینک که بعد سه روز این رو و نشاطش را می بینیم سخت برآنیم که حتما" سر دو هفته تکرارش نماییم و سال های دگر نیز!

2. کمی خاله زنکی؛ ما یک فامیل نزدیکی(مذکر) داریم که در جمال و ایضا" کمال بسیار خاص و ناب بوده و هستند، مخصوصا" جمال و استایل و برند پوشی شان از دور جیغ می زند، و در مقابل همسرشان بر اساس معیارهای زیبایی ای که نزد امثال من است زیبا انگاشته نمیشود هر چند زشت هم نیستند! ایشان دو دختر دارند یکی از یکی زیباتر، اولی درواقع خودش هست، یعنی انگار دخترانه پدر است و تنها بهره اش از مادر پوست سفیدش می باشد، دومی اما سبزه و بانمک است، و باتفاوت هایی او هم شبیه فامیل نزدیک! این وسط همه متاسفانه بعلت قانون نانوشته افغانها، سفید پوست را چنان بسان پرنسس زیبا می انگارند و لیلی به لالایش می گذارند که زیباست، که گویی دومی جوجه اردک زشت است، کاری به دیگران نداریم، با این اعتقاد علنی ملت بخاطر زیبایی اولی و زشتی(!) دومی، دیشب دومی را گفتیم تو شبیه به چه کسی هستی؟ و ایشان سریع الجواب فرمودند من شبیه مادرم هستم و دیگری شبیه پدرم است!!!!! و اینرا همه می گویند و مادرم هم میگوید، و جالب اینجاست بدانید مادرشان نیز همان اعتقاد زیبایی اولی و زشتی(!) دومی را دارند و جالب اینجاست که نقل است طی خاطراتی که از زایمانش تعریف می کرده گفته در اثر دپرشن زایمان دومی را چون زشت و سیاه(!) بود هرگز نمی توانستم بپذیرم و مشکل روحی داشتم...

 یعنی داشتم آتش می گرفتم، ولی سعی کردم با نرمی بهش بگویم تو کپی برابر با اصل پدرت هستی و دومی تلفیقی از پدر و عمه هایت است! 

3. عاشقانه ای نرم؛ چهار سال پیش در چنین روزهایی کابل بودم، بخاطر تحقیق میدانی و کار روی پایان نامه ام رفته بودم، ولی در کنارش بعد تقریبا" دو سال برگشته بودم هوایی تازه کنم، دوستانم را ببینم، هوایی را که از آن خودم است دلتنگ بودم، و در آن هوای بارانیِ اردیبهشت شاید رمقی برگیرم و ره توشه سفری دیگر کنم، از بعد از گرفتن ماسترم بی اطلاع بودم، نمی دانستم تا چند ماه دیگر که تزم را دفاع خواهم کرد و پاسپورت تحصیلی ام خروجی قطعی می خورد چه خواهم کرد؟ به وطنم بر خواهم گشت؟ و برای بار اول در زندگیم بعدش را نمی دانستم!

و در همان روزهای سردرگمی بود که همسر را که پنج سال بود ندیده بودم، دیدم، حتی شاید باید بگویم دیدنش هم در پروگرامم بود، و طی آخرین صحبت های یاهو مسنجری که در آن زمان رواج بود بهش قول داده بودم در اولین فرصتی که دست داد دیدار را بر او میسر کنم! و آن شد که این شد!

 درست در این روزهای اردیبهشت 1389 بود که در یک مهمانی ویژه که دوستان ویژه برایم گرفته بودند همدیگر را دیدیم، و برای بار نخست بود که نمی توانستم در آن جمع بسیار صمیمی بلند بلند حرف بزنم و سر بسرش بگذارم، و برای بار نخست بود که در برابرش سر به زیر و خموش نشسته بودم  و او نیز بعد گذشت این پنج سال خیلی متفاوت شده بود، و برای بار نخست از من دلگیر بود و دلگیری اش را به زبان آورد که "اگر به لطف فلانی اینجا مهمان نبودم قرار بود برگردید و به من نگویید؟" و پشت بندش قراری برای فردایش گذاشته شد و نیک می دانستم و می دانست که این حُجب و سکوت از به صدا در آمدن زنگی در گوش من است که او سالهاست دارد می نوازد و من نمی شنیدم....

4. قصد دارم بشکل مفصل از جریان ازدواجمان و خاطرات و دستنوشته ها و آنچه بین ما روی داد و تصمیم گیری مان بنویسم، یادآوری شان برای خودم سرشار از حس رضایت و آرامشم می کند.

یکسالگی

امروز سه ماه می 2014 است، و یکسال گذشته است از روزی که همسر از خانه رفت، چقدر شفاف بیادم مانده آن صبح جمعه را که ما مبهوت بیدار شدیم و مبهوت به هم نگریستیم و چیزی بیخ گلویمان گیر کرده بود و نمی توانستیم حرفی بزنیم، خیره خیره همانطور دراز کش به هم نگاه کردیم، درست مثل لحظه آخری که می گویند برگه های سوال را از جلو پایتان بردارید، امتحان شروع است، یک آن آدم به خودش می آید که ایکاش بیشتر خوانده بودم، اگر فلان سوال بیاید بیاد ندارم، اگر توضیحی از آن مبحث سخت خواسته باشند نمره نمی گیرم و....، و چه سخت و غمگین فشرده شدم میان بازوانش، و چه داغ و بی امان و بیصدا بودند اشکهایش و چه سخت لحظاتی بود!!!!!

باورش برایم سخت است، که یکسال که چهار فصل را در خود جای می دهد، با او نبوده ام، من خوابیده ام و او ساعتی بعد بیدار شده، من زمستان را روی شیشه "ها "کرده ام و او از گرمای تابستان به خنکای کولر پناهنده بوده، من باران داشته ام و او پا بر زمین تفتیده گذاشته...

آرزو کرده بودیم تا یکسالگی همه داستانها ختم بخیر شده باشد، ولی هنوز هیچ اتفاق خاصی نیفتاده، البته اتفاقات بسیاری پیرامونمان رخ داده، من ترک وطن کرده و اینجایم، کنار مادرم و بچه ها، گاهی اوقات فکر می کنم مگر چند سال دیگر عنوان جوان بر ما صدق می کند؟ و آیا این هجرت چیزی به نفع بشریت خواهد بود؟ وقتی من در تمام این یکسال هر روز بیش از پیش به این امر واقف شده ام که دنیا همه هیچ است و کار دنیا همه هیچ، که بیش از تمام عمرم پی برده ام که خیلی پیر شده ام برای زندگی، که هرگز زندگی نکرده ام، که هرگز شاد نبوده ام، و آیا شادمانی در سرزمینی دیگر به رگهای من تزریق خواهد شد؟ و آیا در من رمق شاد بودن هست؟ و اصلا" پتانسیل شاد زیستن و سالم بودن را دارا هستم؟

شاید اینها اراجیف یک زن افسرده باشند، که از مرور دست نوشته های سالهای اخیر زندگی اش به روحش چیره شده، شاید از این هوای بهاری ست، شاید از دوری ست، و شاید آنقدرها که فکر می کرد قوی نیست و درست در یکسالگی دوری از همسر فهمیده، و شاید آنقدر حضور نزدیک به سه سال همسر در زندگیش تسلی بخش و پررنگ بوده که تنها یکسال نبودنش باز به رخش کشیده که چقدر غمگین بوده است در تمام لحظات زندگی اش.........

و شاید باری ست که از حس بلوغ بر من حاکم می شود.

نمی خواستم اینطوری بنویسم، اینطوری شد، دست من نبود، این روزها میان بادهای خلسه آور بهاری سخت گیجم، و درست نمی دانم با تر شدن زیر کدام باران خوب خواهم شد.

پ ن: نوشته هایم را در سال 1385 زیر باران در آتش سوزاندم، از 1385 تا 1389 و زمان ظهور همسر در زندگیم و پس از آن را دارم، دنیا دنیا فاصله است میان منِ قبل از اردیبهشت 1389 و پس از آن، تمام دردهای قبل از ظهور هنوز هستند، فقط با حضورش کمرنگ و گاها" بی رنگ شده بودند، این یکسال دوری و ناتوانی در برون ریختن مویه ها روی شانه هایش زخمی ام کرده است ............