ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بی عنوان!

1. یادم بود در پست قبلی از یک داستان جوجه ایِ دیگر هم بگویم ولی بعد از نشر دیدم یادم رفته، داستان ازین قرار بود که نوه دایی ما که پسربچه هفت هشت ساله فوق العاده شَر است یک جوجه گنجشک نوآموزِ پرواز را از گوشه حیاط منزل پدربزرگش پیدا کرده و با خود آورده بود خانه خودشان، دختر دایی که آمد خانه مان دیدیم دست بچه قفسی به چه بزرگی است، قفسی که داخلش سه جوجه مرغ و یک جوجه گنجشک اینطرف آنطرف می پرند، دختر دایی گفت ول کن جوجه گنجشک نبود، جوجه گنجشک دارد از گرسنگی می میرد تنها چیزی که به ذهنم رسید گرفتن این سه جوجه مرغ و همزیستی شان است تا به هوای جوجه مرغها بتواند دانه ای چیزی بخورد، ولی غافل از اینکه جوجه مرغها از همان طفولیت خودکفا هستند و سریعا" نوک زدن و دانه برچیدن می آموزند اما جوجه گنجشک متکی به مادر است و هنگام دانه خوردنِ این یکی ها با دهن باز هی می رود زیر سر این، هی زیر سر آن و جگر آدم کباب می شود وقتی می بیند جوجه مرغها منظورش را نمی فهمند و به دانه خوردن شان ادامه می دهند، این وسط داشتم یاکریم نشسته بر تخم ها را نشانشان می دادم که دیدم نوه دایی دارد جوجه گنجشک را در می آورد و همزمان می گوید خوب اینرا بگذاریم توی لانه اش تا بهمراه بچه خودش بزرگش کند و بهش غذا بدهد، گفتیم ای بابا او یاکریم است و این گنجشک، این جوجه گنجشک همین الانش اندازه یاکریم است، فکر کردی نمی فهمد این غول بیابانی از جای دیگری آمده است، تازه، بچه های او هنوز مانده تا از تخم بیرون بیایند، و تا آنزمان این از جایش جم نمی خورد، خلاصه، مقداری نان در آب تریت کردیم و با مادر سعی کردیم داخل دهانش بگذاریم تا از گرسنگی نمیرد، و شب قفس شان را کنار تخت مادر گذاشتیم، موقع نماز صبح دیدم مادرم دارد با خودش حرف می زند و اصوات دلسوزانه ای از خود ساطع می نماید، چیزی در مایه های دیدی چی شد، آخخخخخ، الهی بمیرم برای شما که اینقدر مظلوم واقع شدید، ای مورچه های کثافت جوجه خوار، ای بی شرفها، الآن شما را به سزای اعمال تان می رسانم، و وقتی رفتم بالای سرشان مادرم با تأسف تعریف کرد که در طول شب می شنیدم این بی زبانها هی بال بال می زنند، گفتم شاید بدخوابند، مثل جوجه ها و مرغهای قدیم نیستند که سرشب سرشان را بگذارند روی پرهایشان و تا صبح بخوابند، اینها جوجه های امروزی اند و تکنولوژی اینطور بیقرار و ادا اطواری شان کرده اما صبح که چراغ را روشن کردم دیدم مورچه هایی که نمی دانم از کجا در آمده اند توی قفس اینها صف کشیده اند و از سر و کول اینها بالا و پایین می روند اینها هم هی بال و پر می زنند و با زبان نداشته شان شب تا صبح از جفای روزگار نالیده و پای در بند بوده اند، خیلی غصه خوردیم و قفس را به سالن متنقل کردیم و اینبار از ترس گربه رفتم بالا و پستِ ساختمان تا دروازه های ورودی و پشت بام را چک کرده باشم، صبحگاه بعد از ریختن آبی در حلق جوجه گنجشک نوه دایی را راضی کردیم از خیرش بگذرد و بگذارد این را لب پنجره بگذاریم تا برود دنبال سرنوشتش، و قدرت خدا از لب پنجره تا درختان حیاط قدیمی مان یک نفس پرواز کرد، آن روز تماما" هروقت بیکار می شدم یاد جوجه گنجشک می افتادم و اینکه آیا خواهد توانست در محیطی که هیچکس را نمی شناسد و ندارد به زندگی اش ادامه دهد؟ آیا کسی از بین گنجشک های درختان حیاط قدیمی او را به فرزند خواندگی خواهد پذیرفت؟ آیا خود به تنهایی خواهد توانست زندگی جدیدی تشکیل بدهد و هزار سوال بی پاسخ دیگر!

از آنطرف دختر دایی مانده بود و سه جوجه مرغ که تنها دلیل خریداری شان سرپرستی جوجه گنجشک بود، بعدا" گفت بردیم دادیم ننه بزرگ بچه مان و گفتیم یک جوجه گنجشک گرفتیم جایش سه جوجه مرغ تقدیم به شما!

2. یاکریم خانم هم انگار حرفهای مادر را شنیده و حالا جم نمی خورد از روی تخم ها، مادر عذاب وجدان گرفته که آنطوری گفته و اینها را بر سر غیرت آورده، هی می رود پشت پنجره میزند به شیشه بهش می گوید، زن! برو یک دوری بزن، پکیدی آن رو، خب الاغ، اینجور از دست میری آنوقت من دهان بچه هایت غذا بگذارم؟ 

هر ساعت هم آمارشان را به من میدهد که مثلا" الآن بیست و هفت ساعت است این نرفته، شوهرش دوبار آمد بهش سر زد و رفت، حداقل نکرد کرمی، ملخی چیزی از سر کوچه برایش بگیرد بیاورد، آدم هر چیزی بشود مادر نشود....

3. خرداد از راه رسیده، و خرداد ماه من است! در این ماه می شوم سی و سه، به همین سادگی، حالا یا می شوم، یا می روم، مهم این است که سی و سه سالگی ام را دارم نفس می کشم و هنوز هیچ غلطی نکرده ام، اصلا" هیچ غلطی هم شاید نکنم، ولش کن بهتر است اصلا" ننویسم!

4. دیشب ساعت دو برادر آمده بالای سرم که همسر برایش توی فیس بوک پیام گذاشته که به من بگوید موبایلش گم شده و تا اطلاع ثانوی بی موبایل است و نگران نباشم، حالا شاید بعضی وقتها شده بود یک یا حتی دو روز تماس نداشته باشیم و به یک پیام کوتاه خوبم خوبی اکتفا کنیم ولی آنموقع صبح بمحض شنیدن این خبر انگار کوهی از حرف و صحبت و کارهای گفته نشده پشت تلفنی بهمراه عالمی دلتنگی به دلم هجوم آوردند، و چون آدم نگرانی هستم آنوقت صبح هی داشتم عکس ها و فیلم هایی که با همسر مبادله کرده ام را بیاد می آوردم و دعا می کردم اگر دست کسی افتاد بهشان کاری نداشته باشد!

نظرات 4 + ارسال نظر
coronae دوشنبه 5 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 06:47 ق.ظ http://coronae.blogspot.com

چرا دو تا شماره 2 داری؟؟؟
این شماره 2 دومی خیلی شبیه مامانم بود. اون قسمتی که از سر کوچه کرمی ملخی بگیره بیاره! خدااا بود
باید یه سرنگ می گرفتین (سوزنش مهم نیست) ، کرم و نون و آب رو قاطی می کردین میریختین تو سرنگ کم کم بهش می دادین. آب هم همین طور. البته بعد سخت میشه چون باید کم کم یاد بگیره غذا پیدا کنه و ....
و اینکه بابام همیشه میگفت این جوجه ها که تازه پرواز یاد میگیرن معمولا مامان باباشون همون دورو برن. منتها مثل آدما که تا بچه نوپا تا میفته بغلش نمی کنن که یاد بگیره راه رفتن رو ... از دور تماشا می کنن. نمیذاشت هیچ وقت دست بزنیم می گفت بوی دست آدم رو میگیره جوجه و پدر و مادرش طرفش نمی رن...

امشب از سرنوشتشون می نویسم هاله!
برم ببینم چرا دو تا دو نوشتم، حتم اشتباه کردم.

سوده دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:56 ق.ظ

این کامنت من چرا باز گیر کرده خطا میده؟

دلم برات تنگ شده دختر.

گیر نکرده بوده منتظر تایید بوده!

شیرین دوشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:14 ب.ظ

ساغر جان حالا از جوجه ها گذشته، اصل حالت خوب است؟
کم پیدایی دختر

خوب و سخت مشغولم!

سوده چهارشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:13 ق.ظ

این چندمین باریست که دارم کامنت مینوسم و امیدوارم این بار برسد به مقصد. خوشی ات را میخواهم همیشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد