ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از مادر بودن

ساعت کامپیوتر روی هفت است، و من مثل خیلی از روزهای دیگر اخیرم دلواپسم، اضطرابم دائمی ست و مدام فکر می کنم باید کاری بکنم، دو شبانه روز اخیر مادرم در بستر بیماری افتاده بود، دیروز صبح بود که غرق خواب با صدایش برخاستم و دیدم خیس عرق و طبعا" دردناک نشسته زیر آفتابی که آنموقع صبح همه از ترس ربوده شدن خوابشان ازش فرار می کنند و مرا صدا می کند، مادر من در تمام طول زندگی دردبارش هیچوقت نگذاشته و نمی گذارد از دردش به کسی خدشه ای وارد شود و حتی بقدر سر سوزنی کسی آگاه شود، حالا با صدای دردناکی صدایم می کرد که پاشو برویم دکتر، و بلافاصله زنگ زدم تاکسی آمد و لباسی پوشیده همراهش شدم، و بردمش دکتر و آوردمش، و تمام روز بالای سرش نشستم و به بیتابی ها و حالاتش گوش می سپردم، مسلما" این بار اولش نیست که اینطور بیمار می شود و به خودش می پیچد اما برای من حکم بارهای اول را دارد، چراکه همانطور که گفته بودم من عمری ست مسافرم و در راهم و اینجا نیستم، فوقش در بین تلفن هایی که داشته ام شانسکی بار و بارهایی با صدای مریضش برخورد کرده بوده ام، در غیر آنصورت او هرگز کسی نبود و نیست که اگر دردی دارد به کسی بگوید مبادا فرزندش را غصه دار کند، همینطور بهش نگاه می کردم و نمی کردم و در دل با خودم کلنجار می رفتم، این زن، با پنجاه و دو سه سال عمر، با هشتاد کیلو وزن و حدود 160 سانتیمتر قد مادر من است، مادر من و پنج تای دیگر، آنوقت دلش نمی آید به من بگوید این کار را بکن یا آن کار را نکن، بهم می گوید بگو برادر بیاید می پرسم چکارش داری می گوید می خواهم کمرم را چرب کند، می گویم من که هستم می گوید تو خسته می شوی دیشب هم ژل دردم را تو زدی، دلش نمی آید از من بخواهد، روغن را گرفتم و علیرغم توانم بیش از حد همیشه بر بدنش مالیدم، تا جاییکه خودش بگوید بس است...

همینطور که در این دو روز زندگی کردم ثانیه ثانیه اش را خون گریستم و ثانیه ثانیه اش را از درد مادر بودنش گریستم، چرا که او علاوه بر درد جسمی درد روحی حضور ملتهب و نگران مرا نیز اینبار متحمل میشد و بوضوح میدیدم معنای " الهی گرگ بیابان شوی مادر نه"، را، هر بار که میان دردها ازم معذرت می خواست بابت اینکه بیمار است و ناتوان است و شاید بابت به باور رساندن من که دیگر پیر شده است و گرچه خیلی در ظاهر غلط انداز است و همه فکر می کنند هیچ دردی ندارد و غریبه ها پا را پیشتر می نهند که حتی خیلی خوشحال است و درد جسمی که هرگز، روحی هایش هم از سر شکم سیری ست........

دو شبانه روز دردش را گریستم و بچه ام را در نطفه کشتم، دیریست به فرزند نداشتن ابدی فکر می کنم گرچه خواهرم می گوید این کفران نعمت است و از تو و همسر فرشته خویت اولاد طاهر و با کمالی به دنیا خواهند آمد و دیگری می گوید از ما که گذشت و تو باید جبران کم کاری ام را بکنی و چهار فرزند داشته باشی و همسر که برایم عکس بچه های موی زرد و سفید پوست اوزی می فرستد...........

پ ن: اینرا دو سه روز پیش نوشتم، عنوان گذاشته پست کردم و با کمال تأسف دیدم نت قطع بوده و تا نصفش هم بیشتر سیو نشده بوده، امروز دوباره تکمیلش کردم، ولی آنروز چیز دیگری بود و میان گریه هایم نوشتمش...

پ ن 2: همسر برای بار نخست اولین قرارداد یکساله کاری اش را در استرالیا امضا کرده و خوشحالم که گرچه دیر ولی سیر شاغل خواهد بود، و امیدوارم بزودی شاهد پیشرفت های جدی در عرصه کاری اش باشم، ولی کماکان خبر قبولی شان را منتظریم!

نظرات 3 + ارسال نظر
سوده دوشنبه 9 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 11:45 ق.ظ http://soode61.worspress.com

این نوشته یکی از مادرانه ترین هایی بود که خوانده ام. مادرانه و اشک آلود. دیشب با تمام وجود داشتم به این فکر میکردم مادر تنها و تنها بشری است که حاضر است هرکاری برای بچه اش بکند.
اما من هم میگویم مادر بودن را از دست نده با تمام سختی هایش.

قربانت گردم، نوشته نخستینم سیو نشده پرید اینرا همینجوری سرهم کردم. خود دانی که اگر نوشته ای بپرد بعدی هایش مفت نمی ارزند!
جدی مادر شدن در خونم است ولی من خیلی سختگیرم...

شیرین دوشنبه 9 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 02:20 ب.ظ

آخی ی ی الهی بگردم برای مظلومیت مادرها! واقعا همینطور است ساغر جان!
وقتی دلشان نمی خواهد اسباب زحمت شوند بیشتر دل آدم خراش می افتد. امیدوارم مادر عزیزت هرچه زودتر سلامتی را بدست بیاورند و دل تو هم آرام بگیرد.

در مورد مادر شدن هم ... فکر کنم آخرین کسی هستم که می توانم توصیه ای بکنم

آه و دیگر هیچ...
گاهی اوقات با خود فکر میکنم کاش مثل تو بودم شیرین جان، تو انسان کامل و هنرمندی هستی که بی نیاز از این نیازهای امثال من می توانی باطراوت بیندیشی...

محمدرضا سه‌شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 12:30 ق.ظ http://filterplus.blogfa.com

بزرگ می شویم و یادمان می آید توی روزگار نوجوانی چطور پدر را دوست نداشتم و حالا برایش می میرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد