ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بی موضوع!

برای دوست تعریف می کردم که مثلا" طی دو هفته اخیر چقدر مصروف بودم و چند مراسم عقیقه و تولد و مهمانی های کوچک و بزرگ و مسافر داشته ایم با تعجب نگاهم کرد و گفت:" والا ما که از قشر متوسط جامعه هستیم و آنقدر شهری و پولدار نشده ایم دیگر فقط نوروز به نوروز همدیگر را می بینیم، کسی هم عروس نمی شود و نمی زاید که مراسم تولد و ختنه سوران و از این کارها داشته باشد بعدش هم فامیل های شهرستان و پایتخت نشین مان هم آمدند می روند هتل و تهرانی هایمان که اصلا" مشهد نمی آیند خرج کنند، جمع می کنند می روند دوبی هواخوری، شما با این گرانی ها و خرج های بالا دمتان گرم که انگار آب از آب تکان نخورده و هی سفر می کنید و هی از جایی به جایی نقل مکان می کنید و هنوز جوانان تان زن و شوهر می گیرند و تولید مثل می کنند"، واقعا" با خودم بیشتر فکر کردم دیدم راست می گوید، اندکی که واکاوی کردم دیدم زندگی ما مهاجرین بعلت لنگ در هوا بودن مسأله اقامت و کار غیر ثابت و درآمد های اندکمان سهل گیرانه تر شده است، گرچه عده زیادی مخصوصا" در این سال های اخیر سالها زحمت شان را دلار کرده و راهی دریا شده و می شوند، اما بقیه که نیمچه اقامتی و کارت مهاجری دارند آنقدر سخت نمی گیرند که دسته نخست، و هنوز سنت ها و رسوم شان را حفظ کرده اند، مخصوصا" فامیل ما که بعلت مهاجرت های ثانی به نصف تقلیل یافته سعی می کند این آب باریکه ارتباطات را ورای فضای مجازی حفظ کند  این است که مراسم های مختلف سنتی هنوز برای ما معنی دارد و بهش پایبندیم.

آقا یکی از همین فامیل های ما که به تازگی ویزای یکی از بلاد کفر را گرفته دو ماه پیش اسباب اثاثیه اش را حراج کرد و تعدادی را من جمله نور چشمی هایش سه شاخه بامبوی تر و تازه که به گفته خودش به جانش وصل بود و از حضورشان در منزلش برای سه سال امید و انرژی می گرفته است را داد به ما، ما هم که همیشه دست به گیاه مان خوب نه که عالی بوده است، یعنی البته دست به گیاه مادرم، بهش خاطر جمعی دادیم که ازش خوب محافظت می کنیم و او هم به شدت به این قول ما معتقد بود، کاری نداریم، آوردن گیاه به خانه ما همان و مریض شدنش همان، اول گذاشتیم در عرض هال که به آشپزخانه منتهی می شد، بعد از چند روز دیدیم برگ هایش رو به زدی دارند، غصه مان شد شدید، مادرم بعد از معاینه فتوا دادند که بامبو گرمش شده و آنجا برایش گرم است، اینبار نقل مکان کردیم  بردیمشان دم پنجره که هم آفتاب بخورد هم هوا، باز دیدیم هم برگ هایش رو به زدی است و هم طی اکتشافی که مادر انجام داد فهمیدیم که ساقه اش اصلا" گندیده و طفلک سرطان گرفته و بعد هم دیدم کارد را برداشت و ساقه منتهی به ریشه هایش را برید انداخت دور، دوباره گلدان را پر از آب کردیم و گذاشتیم جایی دیگر، چون دوباره مادر گفت مکان جدید برایش سرد است، سردی کرده، خلاصه برای بار سوم بردیمش در اتاق مادر، من اما معتقد بودم نباید هی جابجا شود، باید به حال خودش گذاشت تا با محیط جدید کنار بیاید نه که هی سرد و گرم شود، نشان به آن نشان که در خانه فامیل هرگز ندیدم از یک سانتیمتری مکانش تکانش بدهند، چه برسد از این اتاق به آن اتاق ببرندش، خلاصه مرحله بعد هم این بیچاره ها خوب نشدند، اینبار مادر آن دو سرطانی را که کوتاه کرده بود تا گردنش برید انداخت دور و آن یکی سالم را هم جدا کرد، اصلا" از قیافه افتادند، و واقعا" من طوری غمگین شدم انگار یک انسان سرطانی را سلاخی کرده اند و مثلا" از گردن به پایینش را که سرطان زده بود انداختند دور، الآن آن دو شاخه نصفه در یک پارچ هشت ضلعی آب و دیگری در گلدان خودش است، امشب فامیل مان زنگ زد که فردا دارد برای زیارت آخر و خداحافظی به مشهد می آید و بعد برای همیشه می رود، اولین چیزی که به یادم آمد بامبوهایش بود، مطمئنم وقتی ببیند غصه می خورد ولی چاره چیست، ما هم بیگناه بودیم و هر کاری از دستمان بر می آمد برایشان انجام دادیم، البته برادر می گوید اینها از دوری صاحب شان افسرده و مریض شدند، وگرنه رسیدگی و مراقبت ما بسیار بود، یکی می گفت باید با آنها حرف می زدید و خود را بعنوان دوستان جدیدش معرفی می کردید که خب شما که در جریان کارها و مشکلات نگارنده هستید واقعا" ما وقت اینرا نداشتیم با آنها حرف بزنیم، مگر امشب تا صبح بنشینیم پای گلدانها و برایشان خاطره و جوک تعریف کنیم بلکه لااقل از این حالت زار در بیایند پیش فامیل مان شرمنده نشویم.

دیشب در امتداد حفظ رسوم کهن رفته بودیم منزل یکی از دوستان مان که پدر پیر سرطانی شان را ده دوازده روز پیش از دست داده اند، بساط خوراکی سنتی مان را هم از قبل حاضر کرده بردیم آنجا و دور هم پختیم و خوردیم، و تا نزدیکی صبح بیدار بودیم، دو دختر متوفی هر دو از من بزرگترند، و دختر بزرگ شاعری ست بلند آوازه و نیک کردار، ریا نشود ولی بسیار حظ بردم و احساس سبکی و آرامش بهم دست داد، همانجا خوابیدیم و چون آنها در امتداد بجا آوری سنتی دیگر شب مهمان و ختم قرآن برای پدرشان داشتند زودتر از خانه برآمدیم. چیزی که از شب نشینی با آنها بدستم آمد روحیه سرشار از عزت نفس دختران مخصوصا" دختر ارشد بود، دختری که بزرگِ سه فرزند پدرش است و تنها از سالها پیش مسئولیت خانواده و پدر بیمار و خواهر و برادر کوچکترش را بعهده دارد، پدری که مدتها بود نمی توانست مثل گذشته کار کند، و روی دست های همین دختر جان باخت، خدایش بیامرزد و بازماندگانش را بیش از پیش توانایی و صبوری بدهد.



نظرات 1 + ارسال نظر
سوده یکشنبه 26 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 02:19 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

خدا بیامرزد آن پدر را و صبر دهد به بازماندگانش. مخصوصن آن دختر که این همه بزرگ است و این همه صبور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد