ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

ضمنا" بامبوها رو به بهبودند!

صدایم می کند که عمه، یک صد افغانیگی داخل جیب کیفی بود که به من دادید، سراسیمه وارد اتاق می شوم، امکانش کم بود که من داخل کیفم پول یا کاغذ یا دستمال و آدامسی بی سرپناه و سرگردان رها کنم، همانطور که صد افغانی را با دستانم لمس می کنم ذهنم می رود کابل، این صد افغانی بوی زندگیم را می دهد، بوی خرید به افغانی، بوی کوته سنگی را وقتی سراسیمه خریدهایم را می کردم و یک چشمم به موتر و راننده مان بود که او هم مشغول امور شخصی اش باشد تا منتی بر سرم نباشد بخاطر توقف، بوی گاری های پل سوخته، شاید با پانصد افغانی ام آلو خریده بوده ام و گوجه فرنگی و خیار و این صد افغانی جزئی از مابقی پولم بوده است، آقا یک کیلو خ، ببخشید بادرنگ لطفا"، شاید از قصابی گوشت خریده بوده ام، کیلویی چند بود؟ قورمه ای کیلویی سیصد و پنجاه، زیر پل کوته سنگی ارزانتر می داد ولی راننده هیچوقت از آنجا رد نمی شد و اگر رد می شد می گفت گوشت از اینها نخرید مردار است، خدا می داند اینها چه قسم حیوان را سر می برند، حلال است؟ حرام است؟ بیایید از دشت برچی خودمان بخرید ولی من اگر دست می داد می خریدم چون همیشه نسبت به گوشتهای برچی تازه تر بود...

صد افغانی بوی زندگی کابلم را می داد، دلم رفت توی سوپر مارکت ولیعصر، شیرینی فروشی ارگ، سوپر فامیلی و اقلامی که معمولا" توسط من خریداری می شد، حواسم رفت به کلی فروشی صداقت مهتاب قلعه برچی، و الآن که دارم می نویسم اسمش یادم رفته بود، براستی دلم تنگ شده است، برای زندگی تکراری کارمندی ام، دست هایم بوی گوشت می دهند، کباب ماهی تابه ای درست کرده ام، دانه دانه در دستم گردش کرده و گذاشته ام درون تابه با روغن داغ، و دستانم بو گرفته اند، این هم به نوعی بوی زندگی ست، ذهنم کمی تا حدودی جمع شده است از افکار مختلف، از اضطراب و دلواپسی، ولی هنوز ثابت نیست، امروز که با همسر گپ می زدم یکهو زد زیر گریه، اینجور وقت ها نمی دانم چه باید کرد، کاملا" بر عکس شده ایم، هفت هشت ماه نخست من میان صحبت ها پقی می زدم زیر گریه، یا اصلا" زنگ می زدم که گریه کنم، آنهم های های، و او سعی می کرد آرامم کند حالا که یکسال و سه ماه و شانزده روز از رفتن می گذرد او بی طاقت شده، دل نازک، و حساس و نیازمند، و من باید نقش او را بگیرم.

دیروز به خودم آمدم دیدم چهارمین سالگرد عقدمان را پاک فراموش کرده ام، و خاطره هجدهم مرداد 1389 مان را به هم متذکر نشده ایم، البته همسر که اکثر اوقات تاریخ های عقد و عروسی مان را فراموش می کند، ولی اینبار من هم فراموش کردم، تازه یادم بود که با خودم قرار گذاشته بودم از هجده مرداد که تاریخ عقدمان است تا 22 شهریور که تاریخ عروسی مان است فقط درباره خودمان بنویسم و از روند ازدواج و آشنایی و مراسم ها بگویم ولی هی تأخیر انداختم، آنقدر که حتی یادم رفت هجدهم را لااقل چیزی بنویسم و یا میان مکالمات تلفنی به همسر یادآور بشوم!


نظرات 4 + ارسال نظر
شیرین چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 10:41 ق.ظ http://www.ladolcevia.blogfa.com

مبارک باشه سالگردتان ساغر جان.
خنده ام گرفت از حرف آن مرد درباره گوشت (گوشت مردار)!! باید دید ایشان اگر جایی گیر بیفتد که موقع ذبح قسمی در کار نیست، گیاهخوار می شود یا نه.
بادرنگ همان خیار است ساغر جان درسته؟ خیارهای کابل هم مثل آنها که در ایران است ترد و خوشمزه اند؟ خیارهای ولایت من بزرگ و آبکی اند و دوستشان ندارم. تنها کاربردشان برای من اینست که وقتی روی صورتم ماسک می گذارم دو قاچ خیار هم بگذارم روی چشمانم

مرسی شیرین نازم!
آری بادرنگ خیار را گویند در بلاد ما، اما من بالشخصه بادرنگ وطنی ای ندیدم که خوشم آید، در دیار ما هر آنچه کلان و درشت تر باشد بِه است، از بادرنگ بگیر تا بامیه و بادمجان سیاه و بادمجان رومی و بینی ولو در صورت زنی زیبا باشد!

سوده چهارشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 03:46 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

خاله هفته ای یکی دوبار حتمن میپرسد با ساغر حرف زده ای؟ حالش چطور است و من برایش میگویم خوب است.
دیروز رفتم اتاق روبروی اداری که الان خالی است و یک وقتی تو آن گوشه پشت دروازه میز کارت بود. دیروز رفتم و نگاه کردم به جای خالی تو.

سلام های مرا نیز گاهِ پرسش وی را برسان و بگو همیشه بیادش هستم و همیشه بیادم باشد در هنگام های دعا و نیایش!

دوست همیشگی پنج‌شنبه 30 مرداد‌ماه سال 1393 ساعت 08:50 ق.ظ

دلم تنگ شده برا خودت، خانه ات، سفرهای کاری همسرت و فرصت برای پهن شدن من در خانه ات و تا سحر حرف زدن و چایی خوردن هایمان، یا برای حرف هایمان از خانه دفتر بین تو و سوده و من! حتی برای روزی که از دفتر تا خانه یکی با پنبه سرمان رو برید!!!

خاطره ها برایم خیلی کمرنگ شده انگار متعلق به سال های دورند! دلم دفترک و ساغرک و سوده می خواهد و سالن کنفرانس و ناهار!!!

برای من نیز چنین است دوست!
انگار از آن زمان و من و شنبه های ساکت و سردم و گوشه تنهایی های مفیدم و گردش های دو تایی و چندتایی هایمان برخی شنبه ها که رخ می داد و سردی و گرمی آن دیار همه مربوط به عهد الست بوده اند که چنین غریبه اند با ذهن من!

سارای سه‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1393 ساعت 07:55 ب.ظ http://damanekhali.blogfa.com

ساغر.. خوبی خواهر... چطوره مادر؟ شاعر شدم دوبیتی با سه قافیه..
ساغر جان توکه مجاوری اگه یادت بود و چشمت از راه دور به گنبد طلایی حرم افتاد برامن دعا کن...

نایب الزیاره ایم بانو!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد