ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

هر چند دوست همیشگی ازم خواسته شاد بنویسم اما...

همه می پرسند چه میکنی با اینهمه اوقات فراغت. روزت چگونه شب می شود؟ خسته نمی شوی از بیکاری؟ لابد روزها تا لنگ ظهر خوابی و ظهر سلانه سلانه بیدار می شوی و تا شب طوری سرت را گرم می کنی که اذیت نشوی!!! در جواب می شنوند که هرگز فرصتی قدر یک قیلوله هم میسر نمیشود اینجا که منم، نمی دانم خوب است یا بد که ما دائم المهمانیم، راه دور ها که تمام می شوند تازه یادشان می افتد راه نزدیک هایی هستند که همیشه در خوشی و ناخوشی با آنهایند، و باید بهشان سر بزنند و یا دعوتشان کنند، و همیشه افرادی هستند که مرده باشند و باید به مراسمشان رفت و همیشه انسان هایی هستند که شادمانی داشته و باید بهشان تبریک گفت و سفره ختم صلوات مادر عزیزم هر چهارشنبه گسترده است و از نه صبح الی صلات ظهر پابرجاست و سپس تسبیح گویان که فضا را متبرک نموده اند نماز می خوانند و ناهار نوش جان می نمایند، و بعد از ظهرش معمولا" یکی دو تا از آن خانم های بسیار ارادتمند مادرم می ماند و بعد صرف چای عصرگاهی می روند، (قصدم از ذکر این اوصاف خدای نکرده بی احترامی نیست صرفا" دارم گزارش می دهم)، این وسط عید قربان رخ می دهد و گوسفندی برای قربانی کردن مهمان حیاطمان می شود و بی بی نازنین مان نیز تصمیم می گیرد برای خویش قربانی نماید و یک گوسفند می شود دو تا و تا صبح داخل حیاط می مانند و با طلوع آفتاب برای قربانی شدن به صحن حیاط پشت بام منتقل می شوند و پشت بام رمانتیک ما می شود قتلگاه. و این برنامه ها برای منِ خلوت نشین که برای نوشیدن چای دو نفره ای با دوستی که باهاش همذات پنداری داشتم مصادف می شد با ساعت ها برنامه ریزی و چیدمان پروگرام دیدار و گردگیری روح و روان، از برنامه های روتین و همیشگی هستند. و خیلی طبیعی است که یکی بدون هیچ هماهنگی قبلی با ساکی در دست از سفر آید و مهمان شود و پشت بندش همزمان اس ام اسی به کوتاهیِ "مهمان نمیخواهید؟"برایمان بیاید و ایشان نیز کسی باشد که از راه دوری آمده و به گردنمان هم حق دارد.

خلاصه خدمتتان عارض شوم که بنده قبلا" برای یک مهمانی عصرانه دوستانه اگر دعوت می شدم از روز قبل برنامه ریزی داشتم، اپیلاسیون، آرایشگاه، ست کردن لباس و یکساعت ور رفتن قبل مهمانی با خود، حالا بسیار رخ می دهد که تمام روز را مشغول امور منزل بوده باشم و یا مهمان داشته باشیم و وقت نکرده باشم بروم یک دوش بگیرم، بعد اپیلاسیون چون نکرده ام بالاجبار یک لباس پوشیده و شلوار بردارم و ظرف پنج دقیقه آرایشکی دست و پا کنم بروم در آن مجلس تا مثل مهمان بنشینم و برایم چای بیاورند، آخ که از فرط خستگی هم در حال مردن باشم بهم نمی چسبد خودم برای خودم چای بریزم و بنوشم، بله بله زمانی که منزل خودم بودم بله خودم درست می کردم و می ریختم ولی زمان هایی که با دیگران هستم چه منزل پدری چه جای دیگر هیچ خوش ندارم خودم برای خودم چای بریزم. نمی دانم این خصلت از کجا عایدم شده اما مخصوصا" در خستگی بسیار می آید سراغم...

رویا نمی کنم، راستش فقط روزها و ماههای اولی که همسر رفته بود شاید از غصه دوری با تصور دیدار می خوابیدم و حالم خوش می شد این روزها اما علیرغم تصور همگان رویا نمی کنم، چرا که هر چه بیشتر می گذرد استرسم بیشتر از حس شادمانی ام می شود، چون فعلا" منتظر ویزای ایران هستند و بلیط را باید بعدش ست کنند و معلوم نیست برای چه روزی داشته باشند و برنامه سفر من به تهران هم بالطبع منتظر تایید شدن ویزا و اخذ بلیط ایشان است که فعلا" مشخص نیست، اینجور وقت ها منتظر می شوم تا کانفرم موضوع و بعد مشخص شدن برنامه مان خوشحال می شوم، چیزی که فعلا" از خودم سراغ دارم بد حالی و استرس بسیار و غم گینی مفرط است، نمی دانم از کجا شروع کنم، و چطور تمام کنم، نمی دانم این سفر همسر بنفعمان تمام می شود یا نه، چون من بشکل بالارونده ای ضعف اعصاب گرفته ام اینجا، و واقعا" تا اینجایش را حتی تصور هم نمی کردم وگرنه به خدا جمع نمی کردم بیایم اینجا که از خود بدترین خاطرات را رقم بزنم بعد بروم، شاید هم خواست خدا و قسمت همین بوده که بیایم و اینها ازم واقعا" ناامید شوند و بفهمند این همان دور باشد به است تا نزدیک ما...

حتما" برای همسر هم سخت بوده این فراق اما من فکر می کنم شرایطش خیلی بهتر از من بوده چراکه من خودم هم نمی توانستم تصور کنم روزی را که حتی نتوانم پشت تلفن راحت باشم باهاش و تو فکر کن مدتهای بسیاری یک چیزی خواسته باشی بگویی نشود یا طرف نفهمد و تو هم نپیچی یا کسی آنجا نشسته باشد و مجبور باشی سانسور کنی یا اصلا" دعوایت بیاید و نتوانی دعوایش کنی و یا فریادت بیاید و قورتش بدهی یا بغضت آید و فرو بری اش و یا خنده ات آید و بخواهی خودت را الاغ کنی نشود و یا  هزار طور دیگر بشوی و نتوانی بگویی، هیچ فکر اینجایش را نمی کردم که رفته باشم دکتر زنان و گفته باشم درد قاعدگی دارم و برایم دارو بدهد که باید بخورم و طبعا" تاثیر داروها را باید با اولین پریودت بفهمی و پرسیده شوی راستی داروها تاثیر گذاشتند؟ و تو نتوانی بهش بگویی خب بگذار پریود شوم بعد بفهمم دردم کم شده یا نه بجایش به جمله " خب باید پروسس شود تا فهمید" بسنده کنی و خیلی راحت هم بفهمی اصلا" نفهمید منظورت را و بعد همین اعصاب خرابت را بیشتر خراب کند و مثل یک اژدها غذا بخوری و دلت بخواهد گریه کنی و نشود و بخوابی و بعد که بیدار شدی وقتی داری مسائل ریاضی بچه را ملاحظه میکنی و اشتباه نوشته با بدترین سیستم تربیتی رفتار کنی که درجا به خودش بشاشد و 400 را بنویسد 4صد و این باعث شود در خود فرو بریزی و دلت بخواهد بمیری..........

نظرات 7 + ارسال نظر
عتیق چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 12:04 ق.ظ http://ateegh.ir

خوبیش اینه که انشالله به زودی تموم می شه... آدم وقتی از خونه پدریش رفت دیگه رفته... دیگه اونجا نمی تونه حس خونه خودش رو داشته باشه. این بعضی وقتها خیلی خوبه چون اگه نباشه اصلا نمیشه ازش دل کند و رفت.

سارای چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 09:59 ق.ظ http://damanekhali.blogfa.com

ساغر جان، یه خانه تکانی دلی انجام بده حالا که همسرت قراره بیاد... از خانه بیرون برو// حتما قرار نیست تو باشی که مهمان میاد.. خانواده هم که به نبودن تو عادت دارد و نگران نبودن تو در جمع نمی شود...
اندکی صبر سحر نزدیک است
ساغر جان بیشتربیا اینجا بنویس...

روزنه چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 05:07 ب.ظ

می فهمم ساغر. شاید قسمت زیادی از عکس العملت طبیعی و به خاطر شرایط ویژه ات بأشد. من هم تجربه این شرایط را دارم. تنها چیزی که می تونم بگم اینه که سعی کن خودت را مشغول نگه داری و أمیدوار.

آتوسا چهارشنبه 16 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 11:18 ب.ظ

بدترین قسمت ماجرا آن جاست که نوشتی " مثل یک اژدها غذا بخوری".... من این دوره ها را داشته ام و هی خورده ام و هی چاق و چاقتر شده ام و بعد تر باز حرص این هم به بقیه حرصها اضافه شده....

yadavar شنبه 19 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 09:21 ق.ظ

ﻣﻦ و اﻳﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﻲ ﻣﺤﺎﻟﻠﻠﻠﻠﻪ.lol

سوده یکشنبه 20 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 03:05 ب.ظ http://soode61.wordpress.com

آه از توی غمگین... آه از توی حساس

قناری معدن پنج‌شنبه 24 مهر‌ماه سال 1393 ساعت 08:42 ق.ظ http://filterplus.blogfa.com

چقدر خوب گزارش ها را می نویسی... من خودم اگر دور و اطرافم را مهمان نگیرد مریض و افسرده می شم.به همین خاطر همیشه در خانه ام باز است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد