ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زنی لابلای بادهای زودرس بهاری

یک. از روزی که از آخرین سفرم برگشته ام همینطوری برنامه پشت برنامه پیش می آید و درگیرم، مادر عجول است، من هم عجول بودم در ابتدای زندگی ام، اما از وقتی شنیدم معلمم پشت در کلاس به مادرم که برای جویا شدن اوضاع درسی ام آمده بود گفت:" دخترتان استعداد و هوشش خوب است اما کمی عجول است و این عجله اش بعضی وقتها باعث اشتباهاتش می شود،" سعی کردم دیگر عجول نباشم، هر چند باز نسبت به خیلی ها عجول بشمار می آیم اما مخصوصا" وقتی در کنار مادرم قرار می گیرم می بینم خوب شد که من آن تحلیل معلمم را شنیدم و سعی کردم عجول نباشم والا مثل مادرم در تمام عمر این خصلت را به دوش می کشیدم، مراسم عروسی برادرزاده به احتمال زیاد در تابستان برگزار خواهد شد، اما مادر دستور غیر قابل تغییر و لغو داده است مبنی بر تهیه و تکمیل تمام جهیزیه اش و انبار کردن در منزل چون عقیده دارد سال که نو شود آمار تمام اجناس و کالاها نو می شود و باید دو برابر هزینه بدهیم.

بدین مناسبت تا الآن چند بار به بازارهای مختلف لوازم منزل مشهد رفته و با دستانی پر بازگشته ایم، هنوز خیلی از چیزهایش مانده است، لازم به ذکر است که مادر سه ماه پیش هم یک سری خرید اساسی اش را انجام داده بودند و مانده بود فقط خرد و ریزها، و کسی معنای خرد و ریز را می فهمد که لیست کند بعد برود دنبالش.

دو. خیلی طول می کشد که آدم خودش را بشناسد، موقعیتش را و برنامه اش را، و وقتی فهمید خیلی طول می کشد اطرافیانش را بشناسد، هر عضو از اعضای خانواده اش را و بعد دوستان و دیگرانِ زندگی اش را، من تا حدود بالایی خودم را می شناسم، که خیلی حساسم و خیلی گیر می دهم به همه چیز، حالا اول راهِ این هستم که نباید گیر بدهم به همه چیز و بگذارم بعضی چیزها روند خود را طی کنند و برایم معمولی جلوه کند اگر آن چیزی نیست که من فکر می کنم باید باشد، یاد گرفته ام برای گذشته اشک نریزم، برای چکمه های سوراخ و فین فینِ همیشگی دماغِ بچگی ام، برای خس خس سینه مادربزرگ، برای رفتن و نبودن پدر، برای از دست دادن های یک به یکِ نزدیکانم، جسمی و روحی، برای بالش های خیس هر شبم وقتی فقط هجده سالم بود و داشتم بالغ می شدم و از بلوغ فقط اشک بهم رسید، برای افسردگی های مداومم، و تازگی ها تازه دارم یاد می گیرم که این حق را به بقیه هم بدهم، اگر کسی در نزدیکی ام افسرده است و عصبی است و ناخوش است و برای نداشته های دیروز و حالِ امروزش اشک می ریزد، این را هم یاد گرفته ام و خیلی وقت است دارم سعی می کنم همیشه اولویت ها را به نزدیک ترین هایم بدهم، چون اصول خانوادگی ما برای سالهای سال اولویت دادن به دیگران بود، و من همیشه تعجب می کردم که چرا زن عموی من وقتی مراسم هفتم و چهلم و ختم های مادربزرگ من بود اول از همیشه برای بچه های خودش که یکجا جمع شان کرده بود غذا می برد و صبر نمی کرد اول مهمان ها اطعام شوند، هنوز باید خیلی چیزها را یاد بگیرم، و این یادگیری وقتی خودم بزرگترِ بعضی ها هستم این روزها شتاب بیشتری هم بخود می گیرد.

سه. وقتی دور بودم، از دور اوضاع یک به یکِ اعضای خانواده را رصد می کردم، بعضی وقتها حرص می خوردم اما جنبه مشوره دهی و مرهم بودنم بالاتر بود، حالا که نزدیکم تا اینجای این یکسال و هشت روز روند اجرایی متفاوتی داشته، شش ماهِ نخست فقط و فقط استرس کشیدم و حرص خوردم، برای چند دقیقه تاخیر بچه از مدرسه، برای مریضی مادر، برای مراسم های مختلف برادرزاده، برای جوش های صورت پسر برادر، برای مجرد بودن برادر، برای بی صحبتی و سکوت آن یکی، برای همه کس، و این استرس در تمام ساعات و دقایق زندگی ام همراهم بود، بعد یک نشست با خودم برگزار کردم و گفتم این روند تو را از بین می برد و موثر هم نیست، عربده بیشتر مساوی با عدم درک بیشتر از جانب کسانی که داری برایشان جوش می زنی، کمی پایم را دراز کردم، گذاشتم بدون لباس مناسب و گرم بیرون برود و حتی سرما بخورد، به خودم حق دادم مثلا" تمام یک بعد از ظهر بیرون باشم و نگران کسی نباشم، کلی با خودم کار کردم که بگذارم بعضی وقتها خودشان مشکل خود را حل کنند، خیلی طول کشید که بتوانم بفهمم شرایط زندگی من، من را اینطور ساخته و شرایط زندگی دیگران از آنها آنی ساخته که هستند و تغییرش خیلی سخت است و عمق هر انسان به گذشته و روند تکاملی اش برمی گردد، این روزها کمی نورمال ترم، اما نه کامل، هنوز جوشی و عصبی ام، حرص می خورم، اما تا حدودی تمرکزم را به دست می گیرم، فهمیده ام برداشت آدم ها از حرص خوردن و بروزش آن چیزی نیست که من فکر می کنم، شاید مادرم بفهمد من نگرانم، اما بچه ها اندازه ای نیستند که اینرا بفهمند، این روزها یک سریالی نشان می دهند بنام" همه چیز آنجاست،" حکایت هایش را نمی گویم، فقط یک عمه بزرگی در آن خانواده حضور دارد که باعث خیلی از مشکلاتشان است، از گذشته به هر دلیل روانی ای که داشته تخم نفرت و بذر حسادت و کینه را درون خود و دیگران کاشته و پرورش داده و حالا که زمینگیر شده همه فهمیده اند علت خیلی از ناهنجاری ها و دوری هایشان این کینه عمه بوده است، یک آن با خودم فکر کردم که نکند بچه های برادرم، به پرخاش ها و استرس های من که بروزش با ساعتها نشستن و صحبت کردن و گاهی فریاد زدن و ایراد گرفتن است، هم مثل آن عمه پر کینه و بیمار نگاه کنند و این همه غصه و نگرانی ای که بر دل من است را حمل بر نفرت می کنند و یا مثلا" فکر کنند من از همسرم دورم و نیازهایم مرتفع نمی شود، عصبی می شوم و بهشان گیر بیخود می دهم، سرم سوت کشید و می کشد هنوز.

چهار. بعضی چیزها را نمی نویسم، می گویند گرگ بیابان بشوی مادر نه، من می گویم گرگ بیابان بشوی مادر نه، عمه ی بچه های بی پدر هم نه، مخصوصا" اگر مادر هم نداشته باشند، داشته و نداشته باشند، عمه ی بچه های بی پدرِ مادر مطلقه نشوی، اینهمه بیراه و ناسزا در قالب جوک و واقعیت نثار عمه می کنند، من فکر می کنم دردی که عمه در نبود والدین بچه های برادر می کشد را هیچ خاله ای نمی کشد، مخصوصا" اگر عمه بیخیال نباشد و همیشه در زندگی دنبال ایده آل ترین ها باشد، و بچه های برادرش را دقیقا" بچه های خودش بداند، بچه هایی که کمترین دخالت را در ایجاد شرایطشان نداشته اند.

پنج. هفته بعد هم مسافرم، باید بروم تهران، به خواهر می گویم منتظر من باش بیایم خانه تکانی کمکت کنم، می گوید هرگز حرفش را هم نزن که دلم آشوب می شود از تکاندن خانه، همینطوری خوب است، و من قانعش می کنم که تنها دو روز به من وقت بدهد بروم آشپزخانه اش را تمیز کنم، و کلفتش باشم، و برایش بسابم و بروبم، شاید دیگر فرصت کلفتی اش بهم دست ندهد، اینها را که برایش نوشتم همزمان داشتم پاره می شدم از درد. خواهر بودن هم خیلی سنگین است مثل عمه بودن، خیلی سنگین...

شش. هر حالی که باشم بهش که فکر می کنم حالم خوش می شود، به او که چه عزیز و بزرگوار در زندگی با من یاد گرفته است زن ها چقدر نازکند گاهی...

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارای پنج‌شنبه 23 بهمن‌ماه سال 1393 ساعت 02:55 ب.ظ http://damanekhali.blogfa.com

راست گفتی ساغر، گرگ بیابان بشوی ولی مادر و عمه نه/// کاش برادرزاده ها بدانند که چقدر دوستشان داریم

سوده یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:48 ب.ظ

مسوول بودن خیلی سخت است و مخصوصن اگر آدمی باشی که به شدت احساس مسوولیت کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد