ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

اینجا چیز خوشحال کننده ای نوشته نشده است.

یک. دخترک می گفت زندگی با ماها کار راحتی نیست، سخت است، چون زندگی امثال ما سیر طبیعی نداشته است، ما با رختخواب دونفره پدر و مادر آشنا نیستیم، با فضایی که با بوی نفس های مردی بنام پدر آغشته است، ما نگاه های خریدارانه پدر بر صورتهایمان را احساس نکرده ایم، گاهی درشتی دستانی که نوازشمان کند، مردی بنام پدر. این چیزِ کمی نیست، چند وقت پیش خواهر کافر برایم پیام داده بود که آیا تو هم اینچنینی که منم؟ که آیا گاهی دلت بهانه پدر را می گیرد؟ که گاهی اشک می ریزی هنوز هم برای نبودنش؟ در نهایت سردی و خشکی برایش نوشتم از سرخوشی عاشقی، از بی دردی بهانه می گیری، من سالهاست دیگر مویه برای فردی بنام پدر را فراموش کرده ام، اصلا" بهش فکر هم نمی کنم، ولی بله وقت هایی که کسی پدر از دست می دهد نمی دانم چطور سریعا" به احتساب سالهای زندگی فرد مطروحه با پدرش می پردازم و وقتی می بینم خیلی بیش از من و خیلی های دیگر با پدرش زندگی کرده دلم برایش نمی سوزد و می روم پیِ زندگی ام! و اکثر وقت ها از لابه و زاری اینطور آدم ها که مثلا" برای پدر پیر فرتوت از دست داده ناله می کنند دلم می شکند، آدمِ حسودی نیستم، ما اصولا" طوری طراحی نشده ایم که به کسی حسادت کنیم، فقط قضاوتم می گوید وقتی پدر من در سی و هفت هشت سالگی به چه آسانی رفت زیر خاک لابد طبیعی است کسی در هفتاد هشتاد سالگی بمیرد و فرزندانش را بی پدر کند، هر زندگی را پایانی ست.

دو. دخترک خیلی جامع و مانع من را تعریف کرد، گفت تو شخصیتت طوری است که آتو دست کسی نمی دهی، شخصیت مستقل و ثابتی هستی که از روزی که دیده امت تا کنون تکان نخورده ای، هیچ تغییری نکرده ای، همیشه همینطور منطقی و محکم بوده ای و این در زندگی تو را از خیلی از بلاها مصون نگه می دارد اما شاید گاهی از درون شکنجه شوی، چون خود بیرون ریز نیستی و هر چه داری مکتوم است، گفتم، چنین انسان هایی باید همسری داشته باشند که بتوانند از بیرونِ این پوست شیر پوشیده درونِ کبوتر طورشان را بیابند و با آن زندگی کنند، و خیلی سخت است، خیلی زمان می برد.

سه. دخترک مادر هم ندارد، با ظاهری محکم و صدایی بی تفاوت و گاهی طنازانه باهاش حرف می زنم و در درون هی به خودم نهیب می زنم که روحت را بزرگ کن، روحت چقدر حقیر است در برابر این دختر، در برابر مصایبی که  کشیده است و می کشد، و خواهد کشید، و کجای کاری هنوز...

چهار. دوست همیشگی آمده بود ایران، بعد چهار سال، و فردا می رود، به مشرق، آنجا درس می خواند، یکماهی اینجا بود، خوب درکش کردم وقتی می گفت مادرم مریض است و خیلی جوشی است و خیلی غصه می خورد و از روز نخست حضورم هی تمام شدن ایامی که اینجا هستم را شمرده تا اینک، بعضی چیزها را باید بیایی از نزدیک ببینی تا بفهمی، شاید قبلا" هم می فهمیدی اما وقتی از نزدیک حسشان کنی سنگین می شوی، اینکه همه چقدر پیر شده اند و چقدر نبوده ای و چقدر همه چیز تغییر کرده است و اینکه چقدر عمر کرده ایم و چه همه حکایت بر زندگی مان گذشته است و نتوانسته ایم رودررو با عزیزانمان ازش حرف بزنیم.

پنج. نشستیم با دوست حساب کردیم تعداد زن ها و مردهای جوان کابلی را که دارند تنها زندگی می کنند، همسرانشان زن یا مرد رفته اند مهاجر شده اند و اینها منتظر قبولی آنهایند تا بعد بروند در پروسه قبولی خودشان، خیلی بودند، بقول دوست کلا" نسل اول بازگشت کننده های به وطن کاملا" رفته اند و نسل دومی ها هم کم و بیش در حال رفتنند! امثال من و دوست هم که گرچه بیرونیم اما از همسر جدا و در شرایط دیگری هستیم. دلمان هوای آن سالها را کرد، سال های بی غل و غش همخانه بودن در سرد ترین جای وطن، بین برفها چه دل خجسته ای داشتیم، اما من بالشخصه نمی دانستم چقدر خجسته ام، شاید سالهای بعد هم برای بی غل و غشی و بی دردیِ این سالها دلم بگیرد.

پ ن: بی بهانه، با بهانه، در هر حالتی درونم آشوب است، بعضی بهانه ها را هم نمی شود گفت، نمی شود نوشت، منتظر زمانِ تحول حالم به بهترین حالهایم....

 

نظرات 2 + ارسال نظر
علی جمعه 8 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 11:23 ب.ظ http://ploton.blogsky.com

بیست وسوم اسفند تولدعزیزی را جشن



خواهیم گرفت که منتظر پیامهای تبریک شما می مانم



ان شاالله که بتوانم این عزیزراشادکنم البته باکمک

شماعزیزان

سوده یکشنبه 17 اسفند‌ماه سال 1393 ساعت 01:53 ب.ظ

آنقدر در تعلیق گذشت که ثبات را فراموش کرده ام باور کن!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد