ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تازه یک پسری دارم بنام زَلمَی که پایش را در کابل روی مین از دست داده است.

یک. از صبح که بیدار شدم هوای حرم دارم، خیلی وقت است نرفته ام، شاید یکماه حتی، اصلا" یادم نیست کی رفته بوده ام، مهم هم نیست آخرین بار کی رفته ام، مهم این است که تمام امروز را در هوایش سر کرده ام، و اینطور رفتن ها و قصدها برایم ارزش دارند.

کاری پیش آمد ادامه اش ندادم، و نشد بروم حرم، برادرزاده بزرگ برای سرکشی از اوضاع کوچکتر رفته بود مدرسه اش و با توپ پر برگشته بود، و بعد از شنیدن اوضاعش مجبور شدم تقریبا" دو ساعتی بروم بالای منبر و برایش روضه بخوانم، روضه های تکراری...

دو. می شود برای هر چیزی جوک گفت، هر چیزی را دستمایه سرگرمی و فان کرد، بهش خندید و برای لحظاتی حالش را برد، (هر چند خودم هرگز حاضر نیستم با مسخره کردن دیگران و به اصطلاح سوژه کردن چیزی بخندم)، اما نمی شود وقتی یک داستان همراهش بغض دارد و انسانیت آدم را قلقلک می دهد هم باهاش و بهش خندید، نمی شود وقتی یکی جانش را داده، یا آبرویش رفته، یا جهان بینی و تمام هستی اش به تاراج رفته و شاید هنوز شوک است و شاید داستان مطروحه کل زندگیش و راهش را دستخوش تغییر کند، هم بهش خندید، بسادگیِ یک "هیییسسسسس" که شاید به زعم خود مخترعش خیلی هم نکات درونش دارد و خیلی هم دردناک و تراژدیک است، اما چون برای خنده به بازار می آید خیلی دردناک می شود، دردناک تر از اصل قضیه فریاد زدن یا نزدن حاجی ها...

سه. مدتهاست دارم در خودم راجع به یک سوژه می نویسم، با خودم حرف می زنم، نتیجه گیری می کنم، پست می کنم و تمام می شود اما هیچوقت رسما" ننوشته ام، چون ملاحظاتی دارم، بعضی وقتها از قضاوتها می ترسم گرچه همیشه جارش زده ام و بی هیچ ترسی بیانش می کنم، اما در باب نوشتن و ننوشتنش انگار اگر بنویسم دیگر کار تمام است و تمام تصمیم گیری های مهم و حیاتی من به نوشته شدن یا  نشدن و اقرار و انکار وقایع زندگیم در اینجا متصل و موکول است، یا شاید هم ترسیده ام از منصرف شدن و تغییر کردن صد و هشتاد درجه ای نظرم راجع به امر مطروحه، شاید هم یکی از دلایلش روحیه حساس و بچه دوستِ همسر باشد.

که بارها به نتیجه ثابتی درباره اش رسیده ام، که من علیرغم داشتن یک روحیه فوق مادرانه و فوق دلسوزانه و فوق متعهدانه و خب البته عاشقانه نسبت به یک فرزند بالقوه، نمی خواهم مادر باشم. من در اوایل دهه چهارم زندگیم بعد از کش و قوس های فراوانی نسبت به فرزند، درست در این مرحله که مرحله برداشت نهایی و تصمیم گیری دقیق درباره اش هست به نتیجه خیلی سنگینی از این وظیفه و تعهد رسیده ام، و درست در این برهه از زندگیم دو دختر و دو پسر دوران نوجوانی و یک دختر و یک پسر دوران لیسانس و یک دختر فرضیِ دوران فوق لیسانسم را در نطفه خفه کرده ام، و نمی خواهمشان، که صد البته خیلی غیر انسانی هم بود که بخاطر تمنای قلبی خودم بخواهمشان و حالا هم بخاطر نخواستن قلبی ام نخواهمشان، مهم این است که من در این فصل از زندگی بشدت احساس می کنم اگر فرزندی داشته باشم علیرغم استانداردهای بالایم برای تربیت و بزرگ کردنش، در عمل همه چیزم ضرب صفر خواهد شد.

مستعد یک مکالمه خیلی سالم و عاشقانه هم باشم دنبال یک چیزی ام که طرف را بدَرم، دنبال واژه ام برای نصیحت کردن یک بچه، سر از ناکجا آباد در می آورم، مادرم به اقرار خودش بهم گفت که آنقدر پسش زده ام که دیگر بوسیدنم را از یاد برده است، و در حسرت به آغوش کشیدنم است، این در حالی است که جانم برای اینها که گفتم در رفته است و می رود، گیرم من همین روحیه را با خود تا فرزند داشتن هم حمل کردم، آنوقت است که سرم را بکوبم به دیوار بخاطر خودِ بیرحمم...

یک جای داستان یک شکافی وجود دارد و آن هم رفتن و استیبل شدن شرایط روحی و زندگی ام است، بروم ثابت بشوم، دلم ضعف برود برای بچه های مو بور چشم آبی اوزی، بعد دخیل هم ببندم برای توانایی زاد و ولد، و به پوچیِ این پست بخندم، ولی دقیقا" اینجای داستان یک توجیه دیگر دارد، و آن این است که، فرزند برای بیرون آمدن آدمها از یکنواختی و حتی فوقش تسری خوشبختی شان به یک موجود بی گناه دیگر نیست، گیرم که من تمام آن توانایی های بالقوه ام هم شکوفا شد و خیلی مادر نمونه ای بودم، اگر بچه من یکی مثل خودم وقتی سی و چند سالش شد و گاهی شاید اندازه یک دهم منِ تمامیت خواهِ سختگیر به خودش و زمین و زمان پیچید و گاهی من و پدرش را متهم به بدون اجازه وارد این دنیا کردن، کرد، چه جوابی دارم برای خودم! 

خیلی رومانتیک نیست، فقط خیلی دورنگرانه است، ولی یکی از دلایل محکم بنده سوای تمام اینها این است که آنقدر بچه های بدبخت و ناراضی دیده ام و آنقدر انسانهای بی تعهد و بی منطق را از نزدیک چشیده ام که عقم می آید من هم اندازه آنها انگاشته شوم، انگار من مسئول بی تربیت بودن بچه آنها یا فقر اقتصادی زندگی آنهایم، نمی دانم چیست، باید ریشه یابی شود و روانکاو ببیندَم بفهمم ریشه در چه دارد، انگار کن با خودم عهد ببندم مادام که بچه ای در زندگی ای بی گناه آزار ببیند و تنبیه شود و فقیر باشد و مادر و پدر بی تعهد و بی خاصیت داشته باشد من بچه نخواهم، یک چنین منطقی، حالا هر کس من را می بیند هی می گوید:" وای بچه تو چه بچه ای بشود، و تو چقدر مادری و چقدر دقیقی و چقدر در آن واحد دلسوز و همچنان سختگیری، وای چقدر بچه ات تمیز باید باشد و برای هر چیزی ازت اجازه بگیرد من فدای اون جیگر طلا بشوم".....

پ ن: همسر خان مدتی است اینجا را نمی خواند، یا شاید من اینطور احساس می کنم. مقصد نوشتیم که یادمان باشد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد