ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بانوی خردادی غمگین

یک. امروز تولدم است، به خرداد رسیدیم یادم بود ولی دیروز همسر یادآور شد که فردا تولدت است، صادقانه خواست بفهمم بیادش بوده ولی گند زد و گند زدم و بهش گفتم تو که اینقدر خوب بودی که بیادت بود کاش می گذاشتی فردا بهم تبریک میگفتی دیگه یادآوریِ این موضوع که بیادت هست خیلی مزخرفه...

پارسال در چنین روزی توی فیس بوک چنین پستی گذاشتم که، " از سی و سه نفری که در سی و سومین سالروز تولدم بهم تبریک گفتن متشکر و ممنونم، و در چنین روزی به یکی از بزرگتری آرزوهام رسیده ام. "

جدای از اینکه کلی باید به خواهر جواب پس می دادم که چرا رقم سنم را جار می زنم و نباید جار بزنم چون ایشان دلش نمی خواهد کسی چرتکه بیندازد و سن او را در بیاورد، آن آرزویم بر خلاف تصور و کامنت خیلی ها ویزا نبود، نامزدی برادرزاده بود، که خیلی خوشحال بودم برایش، فکر می کردم باری از روی دوشم برداشته شده، خوشحالی اش خوشحالم میکرد.

امسال اما ویزایم آمده دنبال خروجی هستم، و حتی می شود گفت چمدان بسته ام، اما این یکی از آرزوهایم نبود که بنویسم، این آرزو نبود از اولش، پلان بود، نقشه، و برنامه زندگی مان، آرزویم آرامش مان است آنجا، هر جا، آرامش خودم، و بقیه کسانم.

درست در چنین روزی که تولدم است خیلی حالم بد است، دو روز پیش آمدم اینجا نوشتم کلی و پست کردم دیدم پست نشد و رفت توی چرکنویس، بازش که کردم دیدم تا نصفه است، گذاشتم همانجا بماند.

دو. آنقدر خسته شده ام اینجا که نگو، آنقدر زخمی ام که نپرس، کاش کمی راحت می گرفتم دنیا را، البته چیزهایی که من را ناراحت می کند برای خیلی ها روتین زندگی است، گذر می کنند ازش، می گذارند بیاید و برود، هیچ فکر هیچ کجا را نمی کردم، گذشته زمان هایی که اگر معضلی پیش می آمد با توپ پر رو به خدا میگفتم، چه از جانمان می خواهی؟، چرا این کارها را می کنی؟، به چه جرم نکرده ای باید مجازات شوم؟، گذشته این زمانها بر من، و من خیلی زود خیلی بزرگ شدم، چند سال کودک بودم، چند سال بعد از آن دوران تا الآن پیرم، حالا مدتی ست می گویم همین است که هست، مشکلات هرگز مرتفع نمی شوند، فقط رنگشان عوض می شود، فقط فاعلشان تغییر می کند، کوچک ها بزرگ، بزرگ ها پیر می شوند. اما هنوز به آن مکانیزم نرسیده ام که بگذارم بیاید و برود، می دانم که همین است که هست، و از رنگ عوض کردن ها خیلی که تعجب کنم و مرگم بگیرد یک نصف روز، اما مکانیزم دفاعی ام بشدت شل شده است، با علم به اینکه اینها هستند و خواهند بود، نتوانسته ام بگذرم، نتوانسته ام به زندگی شخصی خودم برسم، زندگی شخصی خودم، احساس های شخصی خودم، فکرم، علایقم، تمام خواستن و نخواستنم با کمترین عامل بیرونی متزلزل و تعطیل می شود، هیچ جایی برای خودم نیست، و واقعا" گاهی احساس می کنم برای زندگی آفریده نشده ام، برای زندگی آفریده نشده ام، همیشه از تصور اینکه بگذارم و بمیرم هم ترسیده ام، هیچوقت به این فکر نکرده ام که بگذارم و بمیرم، با خودم فکر کرده ام بمانم به است از مردن و نبودن، شاید کاری از دستم برآید.

پ ن. کسی کامنت نگذارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد