ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از خانه

ساعت بوقت اینجا ده و پنجاه دقیقه شب است و بوقت تهران 17.20 دقیقه. وقتهایی که ایران خواب است آرامش بیشتری دارم چون مطمینم عزیزانم در خوابند و اگر در بیداری غمگین منند لااقل وقت خواب آرامش دارند.

از شب سردی که رسیدم تاکنون سه شبانه روز تمام گذشته است و من سرماخوردگی ام را با خود تا اینجا حمل کرده بودم. و خیلی سخت است از آن تموز بیایی به آخرهای زمستان. شب دوم فهمیدم چقدر زمستان است وقتی خیلی خوابیدم ولی هنوز صبح نشده بود. شب سوم که دیشب باشد به مرکز شهر رفته بودیم و در یک محفل استرالیایی شرکت کردم و دوستان همسر وری وری گلد اند پلیشر بودند از دیدن ما کنار هم. 

شنبده بودم باید اینجا هر جا می روی لبخند روی لبت فراموش نشود ولی من یک زن خسته و سرماخورده ای بودم که تجربه های سخت و خشونت آمیزی در زندگی کسب کرده است و نمی تواند به این راحتی ها لبخند بر لب بیاورد.

هنوز خیلی زود است برای خیلی چیزها، ولی بقول برادر من شخصیتم تثبیت شده است، ورد زبان این روزهایم  این است؛ " خارج خارج که میگن همینه؟"

خدا علاقه مندانش را برساند بهش.

ما ولی با همه عجز و لابه و انتظار و سختی کشیدن و ریسک کردن و دوری دیدن و بالا و پست شدن، بدینجا شدن آرزویمان نبود، هدفمان بود، راه رسیدن به آزوهایمان شاید، که اگر مملکت نفرین شده مان اجازه میداد همانجا دنبالشان می کردیم.

زیاد بدرقه کرده بودم و زیاد بدرقه شده بودم ولی اینبار بدرقه شدنم خیلی سنگین بود برایم وقتی حتی بی بی تا سر کوچه آمد و هی میگفت رفتنت خیلی حرف بوده برای ما من تازه فهمیده ام...

پسر خواهر دمپایی روفرش هایم را بغل کرده بوده و با صدا گریه می کرده، اینرا کجای دلم بگذارم.

خیلی وقت لازم دارم. اول خوب شوم بعد به خودم فکر کنم. از روزیکه آمده ام هی یادم می آید باید یک قضیه ای را برای همسر تعریف کنم بعد وسطش داستان اوج می گیرد و هی داستانهای دیگری یادم می آید.

فردا تازه می رویم وسایلی را که همسر دیده بپسندیم یا تغییر دهیم و وسایلی که مدنظرخودم هست را برگزینیم. تا جابجایی یک هفته ای طول می کشد. فعلا" داریم مجردی سر می کنیم با مقداری خرد و ریز زندگی.



نظرات 2 + ارسال نظر
دوست همیشگی شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 03:02 ق.ظ

دقیقا اول که می رسی به همین فک می کنی که انقد خارج خارج می کردن همینه!!... اما بعد چند وقتی می بینی واقعا به همون جای غریب وابسته شدی... خصوصا وقتی بیای به کشورهایی مثل خودمون و یا همساده مون و با مردم عبوث و عصبانی و ده جان زن روبرو شوی یا وقتی ببینی یک کار اداری عادی چند سال نوری طول می کشه، با عشق بیشتری به کشورت برمیگردی!.... البته باز هم این چیزها همه تجارب شخصی منه و شاید با بقیه فرق کنه!

زیاد نگران این حس های غریب نباش، حداقل تا 5 یا 6 ماهی باهات هست، البته باز من این حس رو وقتی تنها بودم داشتم و هیچ وقت هم برام عادی نشد اما وقتی با همسر هستم حتی یک روز هم حس غریبی نداشتم!

لاو یو هانی!

خارج خارج رو ازون باب هی میگم که با دیدنش از یک ترس و توهم بزرگ خلاص شدم، یعنی جوری توی ذهنم ترسناک و متفاوت بود که گویی به یک سیاره دیگر می خوام بیام، توی همین یک هفته فهمیدم اینجا هم این ادمها دارند زندگی می کنند، گاهی خسته گاهی شاد گاهی تنها گاه باهمند. گاهی شلخته هستند حتی و گاهی خیلی اتوکشیده.
کلا یک تصور دیگر داشتم. مخصوصا فک می کردم خیلی تابلو خواهم بود اینجا و رنگ نگاهم داد میزنه که من تازه از راه رسیده ام در حالیکه اینطو نبوده و بابتش خیلی خوشحالم. اگ ترس همسر نبود الان توی خیابونا ول بودم ولی ایشون میگه تو هنوز به خطوط عابر اینجا و علامتهای نرو و بروش زیاد بلد نیستی. چون سر هر چهارراه و سه راه و گردی که میبینی ده بیست تا چراغ هست برای هر طرف که ادمو گیج میکنه!

سارای یکشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1394 ساعت 12:48 ب.ظ http://damanekhali.blogfa.com

دلم برایت تنگ شد ساغرجان.... دیگه خیلی دور شدی
خدا پشت و پناهت
امیدوارم که خیلی زود به اهدافت برسی
چقد دلم می خواد برم مشهد و برم پیش مادرت
مادرا خیلی گناه دارن
با خیال راحت زندگی کن
خدا حواسش به مادر و بچه های برادر و حتی بی بی هم هست
منم بغض کردم
خوش بگذره جانم

قربونت سارای خوبم.
زندگی در جریان است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد