ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

آیا بد نوشتن بهتر از ننوشتن است؟

یک. بعضی چیزها انگار باید گفته شوند تا از بین بروند، دیدی بعضی وقتها داری از شدت چیزی در درونت برای کسی حرف می زنی ولی همان لحظه از بین می رود و اصلا" نیست؟ یا مثلا" می خواهی یک خصیصه بد از یک بچه یا یک آدم دیگر برای کسی بگویی، دقیقا" همان لحظه تغییر رویه می دهد به منزه ترین حالت، من هم دیشب داشتم از اوضاع بدن و حالت های بدم در اینجا به خواهر می گفتم، درست از امروز حالم خوب است، یعنی خیلی خوبم، گوش شیطان کر، از صبح کلی سر و صدا راه انداخته ام، دو دور لباس ها را انداختم داخل ماشین لباسشویی و بیرون آورده ام، می خواهیم برویم بیرون، شاید باران ببارد و دوباره خیس شوند ولی اصلا" مهم نیست، بشود، آخرش محکوم به خشک شدن هستند!

دو. بعضی اصطلاحات را به سلیقه خودم تغییر می دهم مهم این است که مفهوم را می رسانم، یک مرکز خرید هست بنام" دی اف او" من بهش می گویم" ام دی اف"، در هر دو دی و اف مشترک است، و مهم این است که همسر می فهمد و می خندد، این که چیزی نیست اول هایش تلفظ اسایلم سیکرز برایم مشکل بود، ریسایکل بین می گفتم بهش، همسر می فهمید منظورم را!

سه. یکی از دلایل کم نوشتنم مزخرف نوشتنم است، فکر می کنم دارم سیاه می کنم که نمیرم، و در اینجا تخته نشود، و از مفهوم ها دور شده ام و جمله بندی هایم هراسان و بی نظم شده اند، راستش قبلا" حس بهتری پیدا می کردم با بازخوانی نوشته ها، حالا کمتر این احساس را دارم.

چهار.  اکثر مهاجرین افغانی که قبل از اینجا به پاکستان مهاجر شده اند و بعضا" مثل من در مهاجرت بدنیا آمده اند، اینجا نمی گویند آیم فرام افغانستان، می گویند آیم فرام پاکیستان، و این برای من خیلی جالب است، گاهی دلم می خواسته بهشان بگویم چرا اینطور می گویید، ولی باز پشیمان شده ام، در خودم جستجو کردم چرا با هر بار شنیدنش از هم کلاسی ها اینطوری می شوم، فهمیدم با صرفنظر از اینکه پاکستان  اصلا" جایی هم نیست که بشود بهش افتخار کرد و اصلا" برای شخص من محلی از اعراب هم ندارد،  ولی گوشه های ذهنم حسادت کردم بهشان چرا که احساس کردم بهم ظلم شده، نمی خواهم بگویم چقدر دلم می خواست من هم می توانستم بگویم آیم فرام ایران! که نه ایران و نه پاکستان هیچکدام کشورهای ایده آلی نیستند برای متعلق بودن بهشان، پاکستان اولین صادر کننده و بزرگترین مرکز طالب پروری برای افغانستان است و ایران با آن نژادگرایی زننده و تزریق احساس برتری نسبت به تمام آدم های دنیا مخصوصا" افغانی هایی مثل من، بدترین جا برای این است که بتوان خود را بهش منسوب دانست، ولی همینقدر هم دم دولت پاکستان گرم که گذاشته فرزندان کشور همسایه براحتی خود را متعلق به خاکی بدانند که درش بدنیا آمده و بزرگ شده اند، اینطوری قدر زحماتی هم که دولت برایشان کشیده بیشتر دانسته می شود، ظلم هایش حتما" خیلی کمتر از اینها بوده که پاکستانی بودن را برنتابند!

 حرف دیگری ورای اینها این است که چه بر سر ما آمده و بی سروسامانی ما افغان ها تا کجاست که بهتر می بینیم بگوییم شهروند پاکستانیم! 

پ ن: بابا یکی به این استرالیایی ها بگه اینقدر موهاشون رو باز نذارند، گاهی دلم خواسته بروم یک عالمه گل سر و تل و کش و از اینجور چیزها بخرم نذری بدم بهشون، بس که بنظر من شلخته بنظر میاد، گاهی ظرافت زنانه هم بد چیزی نیست، یه گل سر کوچیک بزنید اینقدر نیاد تو صورتتون، یکبار هم پشت چراغ قرمز وقتی باد شدیدی وزید رسما" موهای تا کمر یکی رفت تو چشم و چار من عین خیالش هم نبود، بخدا بعضی وقتا قشنگه ببندیدشون!!!(ی کم شبیه پستای فیس بوکی شد ولی خیلی دلم می خواست بنویسم!)

نو کامنت آن پاریس دارک فرایدی ات 13 آف نومبر!!!

من هیچوقت چتر نداشته ام!

یک. درست همین پنج شنبه گذشته بود که گرفتار طوفان شدم، صبحش همسر برای بار دوم می پرسید که چک کنم ببینم چتر در خانه است یا توی ماشین، با اطمینان خاطر وقتی چتر را کنار دراور تصور کردم گفتم نگران نباشد و برود سر کارش، اما در لحظه آخری که باید چتر بردارم و بیرون شوم دیدم ای دل غافل اشتباه فقط تصور کرده بودم در خانه هست، و مجبور شدم زنگ بزنم برگردد و مرا ببرد سر کلاس و دیرش شد، آخرین تجربه ام از باران بهم ثابت کرده بود هرگز نمی توانم این پانزده دقیقه پیاده روی را خشک بمانم و به کلاس برسم، از کلاس هم نمی شد در آن روز خنک و دلپذیر بگذرم، موقع برگشت که ساعت دو بود احتمال می دادم هوا دارد آفتابی می شود ولی چتر یکی از لازمه های هوای نه چندان آفتابیِ اینجاست و خیلی خوشحال و مغرور بودم از داشتنش، اما درست بالای پل، جایی که در این مسیر پانزده دقیقه ای از همه جا بریده ای، هیچ محل فراری نداری، نه از آفتابش و نه از، طوفانش را آن روز فهمیدم، وقتی در عرض کمتر از ثانیه چتری که تمام اعتماد به نفسم در آن باران بود واژگون شد، با اولین باد قوی ای که وزید، خنده ام گرفت، به پاهایم سرعت دادم و هر چه به اوج پل نزدیکتر می شدم سریعتر می دویدم، و طوفان هم اوج می گرفت، واقعا" طوفان بود، دستم از زمین و زمان کوتاه، ماشین ها بسرعت ازم می گذشتند و حتی اگر قصد کمک داشتند به منی که تنها عابرِ آن مکان بودم هم نمی شد بایستند و بگذارند بروم داخل ماشین، با چه زحمتی خودم را رساندم به انتهایش و وقتی از عرض خیابان با آن چترِ پاره پاره رد می شدم راننده های منتظر لبخند می زدند، جالب بود که با اینکه تمام وجودم حتی بوت های خوشگلم که تازه خریده بودمشان غرق آب بودند من هم می خندیدم، قبل از ورود به آپارتمان تمام لباس هایم را همان زیر طوفان در آوردم و انداختم داخل حیاط!

دو. دیروز یک روز آفتابی و گرم بود، دما در اوج زمانش سی و سه درجه پیش بینی شده بود، کلاسم دوازده شروع می شد، لباس مناسب خنکی پوشیدم، ولی وقتی رسیدم به کلاس داشتم از حال می رفتم، همه اش داشتم با گرمای ایران و لباس های خیلی بیشتر از اینی که پوشیده بودم قیاس می کردم، که آنجا اینقدر گرمازده نمی شدم و حالم نورمال بود، شب همسر گفت اینجا فرق دارد، اوزون خیلی نازک تر از ایران است و همه  اشعه های  مضر خیلی سریعتر روی پوست و سیستم داخلی بدن تاثیر می گذارند، و جدای از آن اینجا مرطوب است، گرما زده شدی، وقتی برگشتم بعد از خوردن ناهار خوابیدم تا هفت و نیم شب، و تا آخر شب هم که خوابیدم هنوز حالم بهم می خورد و هوا خفه بود.

امروز طبق معمول اولین کاری که کردم چک کردن دمای هوا بود، با دیدن شماره هفده خیلی خوشحال شدم!

کلا" فکر کنم یکی دو سالی باید بگذرد تا من قبول کنم اوضاع را، بدنم تنظیم نیست، حالت تهوع می گیرم در گرما و سرماها تا  مغز استخوانم نفوذ می کند، گردن درد و ....

سه. اتفاق های زیادی رخ داده و در حال روی دادن می باشد، بزودی اخبار تازه و مهمی اینجا درج خواهد شد، دلیل این دلشوره ها و رخت شویی های وحشیانه دلم....

چهار. بعد از دیسکاشن آمد و پرسید چه جالب ایران مترو دارد؟ و من داشتم بطور کامل از متروی تهران می گفتم، اینکه از هر نقطه تهران به هر نقطه دیگری می توانی با کمترین هزینه رفت و آمد کنی، در گفته هایم اصلا" حس نوستالوژی یا هواداری مثلا" پیدا نبود صرفا" داشتم از آنچه وجود دارد یک گزارش می دادم، وسط حرفم پرید که،" آنجا که آنقدر خوب بوده برای شما چرا آمدید اینجا؟؟؟" حالا اگر یک اروپایی ازم می پرسید هیچ اتفاقی نمی افتاد و می رفتم سر گزارش تفصیلی از اینکه ما از کمترین حقوق انسانی در ایران بی بهره بودیم و بیکار بودیم و از کشور خودمان هم ناامید شدیم و....، اما طرف یک هموطن بود، هموطن مهاجر در پاکستان، زمان کوتاه بود و باید به کلاس می رفتیم، در طول کلاس هیچ از درس نفهمیدم، بیشتر بخاطر جهل مزخرف و آن طعنه ناجوانمردانه، بعد کلاس بهش گفتم، باید می گفتم، که خیلی از لحنت مخصوصا" اگر کنایه بوده است ناراحت شدم، اضافه کردم که، تو با یک نژاد یکسان با پاکستانی ها و در کشوری که خیلی با شما خوب و مهربان و برادرانه برخورد می کرده زندگی کرده ای، تو چرا اینجایی؟ و چرا فکر کردی من نباید اینجا باشم؟ و آیا براستی از میزان خفت ما هزاره ها در ایران بی خبری؟ یا خودت را به بی خبری می زنی؟ خیلی دستپاچه شد و گفت اصلا" منظورش کنایه نبوده، فقط تعجب می کند از اینکه منی که اینقدر شبیه به ایرانی ها حرف می زنم و لباس می پوشم، -اشاره به روسری ام کرد- و حتی در ایران تحصیلات دانشگاهی دارم هم از ایران رانده باشم، و من آنجا فهمیدم این بیچاره ها فکر می کنند ایران فقط آن افغان هایی را بیرون می کند و خوار می پندارد که تغییر سبک نمی دهند و با پیراهن و تنبان وطنی در خیابان تردد می کنند و امثال من قابل شناسایی و تحقیر نیستند!!!!!!!!!!!!!!!

پنج. پست های زیادی در ذهنم نوشتم و اینجا ننوشتم، با هوای اینجا هوایم عوض می شود، و ننوشتنم را دلیل بر هوا به هوا شدنم بگذارید.

پ ن. بعضی دردها از بس درد هستند نمی شود نوشت، اصلا" نمی شود آغاز کرد، چند بارخواستم چیزی بنویسم وسطش بر باد رفتم.

سالی که با سوزاندن فرخنده آغاز شود، با سنگسار رخشانه ادامه می یابد، سر بریدن های مسافران خردسال میان برنامه اش است و خدا می داند به چه ختم می شود، برای هموطنانم که دست شان از همه جا کوتاه است صبر آرزو دارم، و دلم برایشان پاره پاره است.

راستی گربه دختر دایی ام پنج قلو زاییده!

یک. امروز که اولین سه شنبه نوامبر باشد ملبورن رخصتی است، ایالت ویکتوریا، و دلیلش هم ملبورن کاپ است، یکی از باشکوه ترین هورس ریسینگ های دنیا، و از سراسر دنیا اسب و آدم می آیند اینجا تا ساعت سه بعد ازظهر به وقت محلی بین بیست و چهار سوارکار در سه هزار و دویست متر مکعب مسابقه بدهند و ملت حظ کنند، یکی از کارهایی که امروز می کنند علاوه بر پوشیدن رنگی ترین لباس هایشان و مخصوصا" خانم ها، و استفاده از کلاه های زیبا و ترجیحا" ناب و جالب و منحصر به فرد، شرط بندی است، شرط بندی روی یکی از این بیست و چهار اسب و دونده، کلا" برای فان است ولی برای خیلی ها جنبه اقتصادی دارد، مثلا" دیروز در کلاس ما هم شرط بندی کردیم، نفری پنجاه سنت ناقابل انداختیم داخل کلاهی که معلم آورده بود و از آن یکی کلاه یکی از کاغذها را بر داشتیم، تا اسبی برای برنده شدن انتخاب کنیم، حالا در مسابقه امروز هر اسبی برنده شد تمام آن ده دوازده دلار داخل آن یکی کلاه می رسد بهش!!!!

ما خانه ماندیم، البته همسر خان رفت آرایشگاه و بعدش جلسه با دوستان همکارش، من بهترین ته چین عمرم را درست کرده ام و دارم فکر می کنم اگر مثل دفعه قبلی که ته چین درست کردم و همسر جلسه بود و بعد که آمد ناهار خورده بود، چه کنم، اولش فکر کردم چون مخصوصا" امروز بهش گفتم من یک ته چینِ عالی درست می کنم و منتظر می شوم تا بیایی، امکان ندارد که غذا بخورد، یعنی گرچه جلسه برای دو تا چهار است و آنها می دانند که قرار بوده بعد ناهار باشد و ناهاری در منوی کارشان نیست اما خب افغان هستند و گاهی غیرتشان خیلی خط خطی می شود بفهمند یکی شان غذا نخورده و یا گرسنه است، و ممکن است فی الحال غذایی ترتیب بدهند و همسر خان را بهش دعوت کنند، اینجور وقتها همسر نه نمی گوید، فراتر از بی تعارف بودن هست کلا"،  یعنی جوری است که استقبال هم می کند، شاید یادش بیاید که مثلا" من خانه هستم و منتظر، ولی قسمت دومش را یادش نمی آید، که اصلا" ته چین جوری است که فقط همان موقع اولی که برمی گردانی داخل دیس قشنگ است و خوردنی است و یک نفره خوردنش مسخره است، شخصیت ته چین را زیر سوال می برد، کلا" نمی ریزی داخل دیس، همان داخل قابلمه باید یک ربعش را برداری بکشی داخل بشقاب و بخوری، اینها را یادش نمی آید و می خورد، خب اگر نخورده بود خوب است، حالا که فکر می کنم اگر بخورد هم اشکالی ندارد چون بخش اول قضیه مهم تر است و اگر یادش بیاید و تصمیم بگیرد که بخورد نمی شود کاریش کرد، اینها را که نوشتم با حالت آرامی نوشتم، بغضی داخلش نبود!

دو. خیر سرم فکر کرده بودم اینجا یک جوری است که همه چیز بشکل معجزه آسایی همان طور که باید باشد است، کلا" هر چیزی می شنوی و می بینی حقیقت است و درصد دروغش خیلی پایین است و اینها، کلا" هم نباید کمترین درد و خدشه ای در زندگی و جسم و جان آدم باشد، ناسلامتی آمده ایم خارج، بعد یک لیست بلندی از امراض و مشکلاتی که حس می کردم مشکل هستند و باید جدی گرفته شوند را نوشته بودم و بعد از اینکه جواب آزمایشاتم آمد بردم و با دکتر مطرح کردم، که در پاسخ به هر سوال یک توجیه ساده آورد و  نتیجه آزمایشاتم هم همگی خوب بودند بجز ویتامین دی، و برایش شش تا کپسول نوشت که ماهی یکی اش را باید بخورم، یکی از امراضی که واقعا" بنظر من مرض است، دردهای مزخرف سگیِ ماهانه است، که طبق همان تصور آرمانی ام و با اعتماد به گفته دکتر که این قرصی که به شما معرفی می کنم از کم آزارترین قرص هایی است که اختراع شده و چاره دردهای ماهانه شما چیزی جز مصرف دو ماهه  همین قرص های هورمونی نیست، بهش اعتماد کردم، و تنها دو عددش کفایت نمود تا زندگی را بر من حرام کند، کلا" بشمول روزهایی که استفاده را شروع کردم شش روز از زندگیم را مُردم، رسما" حامله بودم در آن شش روز، متهوع از هر چیزی، و فکر کن منی که هوای اینجا برایم سرد است و کلا" تعریفم از سرما آن چیزی نیست که نزد اکثر آدم ها ست، درها و پنجره ها را باز می گذاشتم تا کمی حالم بهتر شود، و درد و درد و دردِ لعتنی که نزدیک بود از پای درم بیاورد، بعد که دوباره رفتم پیش دکتر و از احوالاتم گفتم از تعجب شاخ در آورد و از زنانی می گفت که از بی اثر بودن قرص حتی در زمینه مورد نظر گفته بودند و ری اکشن شان بهش صفر بوده، کلا" پی بردم که این درد ارثی را باید به دوش بکشم و بسازم باهاش!

سه. دلم برای چای تنگ شده است، منی که از نبتون بدم می آمد در زندگی دارم نبتون می خورم، خیلی کم رخ می دهد چای دم کنم، قوری کتری ندارم اینجا، و این یک معضل است، چای نبتون فقط برای محل کار خوب است، نه برای جایی به نام خانه، توی خانه باید با عطر چای زندگی کنی، عطر چایی که حسابی دم کشیده، داغِ داغ! 

چقدر بی منت بودند چای های خانه مان در گلشهر!


زلزله ای همین اکنون و اکنون های دیگر دلم را می لرزاند!

یک. یک مرد هزاره ی افغانستان بخاطر اینکه رسیدگی به پرونده درخواستی اش از وزارت مهاجرین اینجا نتیجه نداده بوده، یا خیلی طول کشیده، سختش بوده، دلتنگ بوده، افسرده و عصبی بوده، حالا هر چی، خودش را در ملأ عام آتش زد، بعد روز بعدش یک مراسم گرفته بودند، بعضی از فعالان حقوق بشر افغان و استرالیایی، به آخرین محل جان دادن مرد رفته و سخنرانی کردند و برایش آرامش خواستند، وحشتِ قضیه اینجا بود که یکی از سخنرانان گفت درست وقتی داشت می سوخت و عده ای خواستند از تصمیم منصرفش کنند آنقدر مقاومت کرد که پودر شد، نگذاشت کسی بهش نزدیک شود، فریاد می زد که می خواهم بمیرم، و زنده زنده سوخت، این یعنی خیلی درد، و معمولا" وقتی کسی به خودسوزی دست می زند وقتی دیگران می بینند مهارش می کنند و بدن نیمه سوخته اش را به بیمارستان می رسانند، یعنی ممکن است وسط هایش خود فاعل هم به همین نتیجه برسد و از مردن دست بکشد، اما مرد تصمیمش را گرفته بود، و یک مرد، از نوع هزاره خیلی راسخ است در تصمیمش، مردی که به آخر رسیده بود، و چه مردنِ سختی را انتخاب کرده بود!

دو. زلزله ای به قوت 7 و 7 دهم ریشتر کابل و بعضی از شهرهای شمال و شمال شرق افغانستان را لرزاند، درست در لحظات زلزله من در فیس بوک بودم و دیدم دوستان کابلی یکی یکی دارند پست می گذارند و از زلزله وحشتناک می گویند، بعد دیدم راوی اخبار تلویزیون آریانا همزمان با لرزش زمین دارد خبر زلزله را می دهد، خبر تمام نشده بود که اوج گرفت، مردِ راوی ابتدا صبر کرد، اخلاق رسانه ای اش اجازه نمی داد صندلی را ترک کند، اما آنقدر شدت زلزله زیاد شد که بالاخره از جایش بلند و از کادر دوربین خارج شد، با دیدن این کلیپ کوتاهِ فوق العاده زنده، همزمان با ترس از زلزله و وحشتی که به آدم انتقال می داد، به مردِ افغان فکر می کردم، مردی که داشت میگفت، "همین لحظه زمین لرزه ای کابل را می لرزاند ."یعنی خبربه همین تازگی، و در  ادامه، "هنوز از میزان تلفات و خسارات آماری در دست نیست." و بعد، بشکل محسوس زمین و صندلی اش می لرزد و او رو به دوربین است، هیچ چیزی نمی گوید و بعد از شدت گرفتن می رود، مردِ بی صدای افغان، مردِ خموشِ وحشتزده اما آرامِ افغان! 

حقیقت این است که اکثر افغان ها یک صبر عجیبی دارند، یک سرسختیِ غیر قابل وصف، که گاهی آدم را به گریه می اندازد.

سه. مادر خانم سبک خودش را دارد برای آدم شناسی، یک خانمی را یکی برای ازدواج انتخاب کرده، به مادر گفته، مادر هم با علم به اینکه خانم از تمام داستان باخبر است و خانم هم خوب می داند که مادر از قضیه آگاه است، برای شناختِ بیشترِ خانم برداشته با خودش برده تور سیاحتی دو روزه به یکی از شهرهای خراسان شمالی! که مثلا"رفتارش را از نزدیک ببیند، خب عزیزِ دلم وقتی خانم می داند شما دارید مثلا" رفتارهای اجتماعی اش را می سنجید حتما" سعی می کند طبق فاکتورهای شما برخورد کند، نکند فکر می کنید ممکن است اصلِ وجودش را رو کند! 

خدا خودش گره از کار جوانان بردارد، خودش راست و ریست کند، بیش از یکسال است بزرگترین آرزو و دعایم عاقبت بخیری جوانان خانواده ام مخصوصا" دو برادرم است. 

پ ن: بالأخره گردنم خوب شد، دو سه روز است بی گردن درد زندگی می کنم! 


اگر دین ندارید لااقل انصاف داشته باشید!

پارسال چنین روزهایی همسر آمده بود ایران، بدرقه اش کردم، رفتیم شمال و سمنان و گرمسار، بعد برگشتیم مشهد، مادر نذر عاشورایش را داده بود و من نبودم، درواقع خیلی از نذری های مادر نبوده ام، اگر هم بوده ام جز مدیریت و گیر دادن به خورد و ریزها کار اساسی بزرگی نکرده ام، همه اش را خودش گاهی با کمک دوستانش انجام می دهد، عاشق دیگ های بزرگ شله و حلیم و آش است برای عاشورا و دهه فاطمیه، عشق می کند، دیگ هر چه بزرگتر دلش شادتر، این روزها باز صفحات مجازی پر شده از این کامنت ها که سالانه مثلا" اینقدر میلیارد بابت نذری های عاشورا در ایران مصرف می شود، یا ملتِ فقیرِ افغانستان را چه به نذری دادن و ذکر مصیبت،  اَخ و تف!، جدای از اینکه این آمار و ارقام را از کجایشان بیرون می کشند، دلم می خواهد بگویم، شاید هم شما راست بگویید و انجام این مناسک را هدر دادن پول بشمارید اما خوب است کمی از خود فاصله بگیرید و دورتر را هم ببینید، بقول مادرم بعضی ها فقط سال به سال و آنهم در ایام محرم و نذری هاست که شکم سیر غذا می خورند، شاید حتی باور کردنی نیست، اما خیلی واقعی است، لااقل بین مهمان های نذری های مادر من هستند کسانی که با معادلات نیازمند بودن سر بخورند و مچ باشند، بعد این قسمتِ ماجرا و لفاظی های ملت همیشه در صحنه در ذم مراسم و مناسک محرم هم خیلی دردناک است، دردناک تر اینکه بیشترِ این هجمه ها از جانب خودِ اهل تشیع است، همانها که ممکن است روز دروغ اپریل یا هالووین بیایند در فیس بوکشان دروغ بنویسند و یا لباس های عجیب غریب بپوشند و یا لینک عکس ها و قیافه های وحشتناک زامبی طور غربی ها را در این روز بگذارند، و خیلی هم بهش احترام بگذارند و فیلینگ وری هپی هم داشته باشند! 

همه این مراسم ها در همه جای دنیا محل ارائه و دلیلِ بروز دارند و موجه و حتی دوست داشتنی اند، الا مراسم های مذهبی مسلمین! همه ریخت و پاشها جای تبریک و خوشی دارند الا نذری، اصلا" تو گوسفند قربانی کنی مهمانی بدهی کنارش تولد بگیری خوب است، برچسب نذری که رویش خورد، عقب مانده است، مزخرف است، پایمال شدن حقوق گوسفند است، غدیر و قربان هم که ربطی به ما ندارد یک عده نفهم بی شعور اسمش را گذاشته اند عید، چه عیدی چه کشکی، بعد خودشان کریسمس که شد با پاپا نوئل عکس در می کنند،  ادای حج که نگو و نپرس، فقط باید بهش توپید، حالا یکی نیست بگوید کسی به تایلند و ترکیه رفتن و مثل عقده ای ها عکس گذاشتنِ تو در فیس بوک گیر می دهد که تو به حج رفتن شان؟ کاری ندارم به فاجعه هایی که سالهای اخیر و مخصوصا" امسال رخ داد که از بی تدبیری و جفای عربها بود، کلا" یکی شاید دلش خواست برای دیدن این اعرابِ بقول شما جاهلی و سوسمار خور برود پولش را بدهد کنارش با خدا هم سلام علیکی داشته باشد، بعنوان توریست برود اصلا"! 

پ ن. قبول دارم که در کشوری مثل افغانستان باید از تدبیر و تعادل کار گرفت و حساسیت ها را سنجید، ولی بزرگداشت و سوگواری حق مردم است!