ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

کاش بتوانم در این دانشگاه درس بخوانم!

یک. کم کم با محیط، هوا، فضا(!!!) دارم خو می گیرم، کم کم دارم حس می کنم اینجا خانه ام است، و باید برای خانه تر شدنش تلاش کنم، هوای خلسه آور بهاری ملبورن خوابم را زیاد کرده، چه صبح کلاس داشته باشم و چه بعد از ظهر، بعد از ظهرها می خوابم تا غروب، گاهی شب!

دو. از دفعه پیش که نوشتم تا اینبار به دو برنامه در اینجا شرکت کردم، یکی رونمایی یک مجله بود که توسط یک نهاد افغانی نشر می شود، و جلسه نقد همزمان با برنامه رونمایی، و غیر از من تنها سه خانم دیگر اشتراک کرده بودند در آن جمع تقریبا" صد نفری، بعد چندین سال در بین مردمم گشتن و رفتن باز رسیده ام اول خط، انگار منم که سالهای اول زندگی در بامیان را سپری می کنم، زنها در خیابان و بیابان دیده نمی شدند مگر برای زراعت و سیب زمینی چیدن، و مردان بهت زل می زنند که چقدر شهامت داری مثلا" که بین شان قرار می گیری، نمی خواهم سیاه نمایی کنم ولی توقعم این نبود از جامعه مان در ملبورن، و بقول یکی از دوستان نمی دانستم تا این حد کار هست اینجا هم، برای زنان، و مردان!

اینها تنها فرقشان با مردم قریه شان در اخذ لیسانس رانندگی شان است و حساب های بانکی جدای از همسرانشان، خیلی که پیشرفت کرده اند، خانه خریده اند، با پول هایی که از کارهای بی وقفه سیاه شان بدست آورده اند، وگرنه همانقدر عقب نگه داشته شده و می شوند که زنان هم قریه شان در دورترین جای هزاره جات!(البته که بخش اعظم جامعه مهاجر افغانی اینجا را مهاجرینی تشکیل می دهد که از طریق دریا و با قایق آمده اند و شهامت و دل به دریا زدن شان غیر قابل انکار است، اما هر چه در ابتدا بی سواد و کم سواد بوده اند کمترین توقعی که ازشان می رود لااقل در این است که برای ارتقای خود تلاش کنند، و بیشتر از پول جمع کردن به درس خواندن و هضم در جامعه جدیدشان فکر کنند، نمی توان گفت حالا که در یک برنامه رونمایی مجله شرکت نکرده اند بی فرهنگ ارزیابی می شوند، بلکه برای شخص من بعد از سه ماه و ده روز این واضح شده است که جامعه مهاجر افغان این شهر به همین اکتفا کرده اند و خیلی خوشحالند از اینکه اینجا هستند و رسالت شان در زندگی ختم است!!!)

دومی همین دیروز بود، در دانشگاه ملبورن، همسر و دو تن از دوستانش اینجا بنیادی ثبت کرده اند و سعی دارند کار کنند، در کنار کار و بیزینس شخصی شان، گاهی دم خور باشیم با جامعه استرالیا، بتوانیم قدمی برداریم، مرکز استرالیایی که برای افغانستان کار می کند یک مراسم گرفته بود با موضوعیت افغانستان و از سازمان ها و موسسات استرالیایی و افغانی فعال در ملبورن و شهرهای دیگر دعوت کرده بود که شرکت کنند، وزیر امور فرهنگها، امور چند فرهنگی؟(نمی دانم مولتی کالچرال افیرز چه می شود) آمده بود، اول برنامه سخنرانی کرد، وقتی بلند می شد برود پشت تریبون و وقتی بعد از سخنرانی از سالن خارج می شد هیچکس برایش بلند نشد، هیچ سری خم نشد، هیچ پیش خدمت و پس خدمتی در را برایش باز نکرد، ملت دستی زدند و او صحنه را ترک کرد، توی دلم هی مقایسه می کردم و هی خط می زدم مقایسه را، که قیاس مع الفارق بود.

موقع بریک چای خانم هایی پشت سینی های شیرینی ایستاده بودند، فکر کردم وقتی سرشان را به سمت مهمان خم می کنند و چیزی در گوشش می گویند دارند بهش مواد داخل شیرینی را گزارش می دهند یا مثلا" می گویند حلال است، چون نصف مهمان ها مسلمان بودند، وقتی نوبتم شد و اولین شیرینی را در بشقابم گذاشته بودم شنیدم که گفت پلیز چوز وان، فکر کردم منظورش یکی از هر یک نوع است، با لبخندی بهش داشتم  بسمت ظرف دیگر می رفتم که گفت ساری جاست وان، با شرمندگی گفتم سو آی پرفر تو ترای دت وان، و خیلی محترمانه آن یکی را برگرداندم و یکی از آن بزرگترهایش برداشتم، صبحانه نخورده بودم خب!!!

موقع صرف غذا که رسید دیدیم به یک نهاد خیریه سپرده اند غذا را، و غذا عبارت بود از برنج(به سبک آسیایی، از اینها که نه نمک و نه روغن دارد) و دو گونه کاری، یکی اش دال، یکی اش نخود همراه سبزیجات، که اینرا نگفتند حق انتخاب یکی داریم و ناگفته پیدا بود که یا این یکی یا آن یکی، و داخل ظروف یکبار مصرف ریختند دادند دستمان، خوشمزه ترین برنج بی روغن و نمکی بود که خوردم!

این است که اینجا را استرالیا می سازد و آنجا را افغانستان، اینها را استرالیایی و من را افغانستانی!

برنامه خیلی آن تایم و بموقع بود، بعد از هر بریک خانم مسئول زنگی داشت که به صدا در می آورد، از این زنگها که توی دست تکان می دهی و دینگ دینگ صدا می کند، سخنرانان همه بموقع ختم می کردند و اشتراک کنندگان طبق خواست مجریان سوالات کوتاه می پرسیدند غیر از افغان ها، و مخصوصا" افغان هایی که تازه به اینجا آمده بودند، یکی شان را همسر می شناخت و گفت در جلسات داخل کشور هم که اشتراک می کرد همینطور آسمان و ریسمان را بهم می بافت، من بیشتر شنونده بودم و گاهی در بریک ها به اشخاص معرفی می شدم و وقتی می فهمیدند تازه سه ماه و چند روز است که اینجا هستم بهم اعتماد به نفس و روحیه می دادند بابت اشتراک در برنامه و ازم استقبال می کردند، اینجا هیچکس از لهجه و حرف زدن نادرست و ناکامل آدم تعجب نمی کند و سوال دوم هر کس از خارجی ها این است که چه مدت است اینجایید؟ و اینجا چطور است؟

سه. من اینجا و دلم آنجاست، اتفاقی در حال وقوع است، بعد از ماه صفر، و این اتفاق بعد از سالها ناخوشیِ خانواده ما خوشایند است، و درست بعد از آمدن من نهایی شد، خدا خودش به خاطر دل دردمند مادرم من بعد خوشی و شادکامی بیندازد داخل خانه ما، سهم آن خانه بیش از اینهاست....

چهار. در اسرع وقت از یک تقسیم بندی کلی درباره مهاجرین افغانستانی اینجا خواهم نوشت، فعلا" همینرا داشته باشید که اینجا هم تفکیک های ما زیاد است، و گروهی بر گروهی احساس برتری دارد و گروهی آن یکی را داخل آدم نمی شناسد و گروهی اصلا" زبان گفتاری گروه دیگر را نمی فهمد، یعنی رسما" وقتی دارم با هم کلاس های افغانم صحبت می کنم زبانم فلج ادواری می گیرد، بر وزن جنون ادواری، بس که هی این کانال آن کانال می شود، از این دوشنبه فقط به لهجه و به قول اینها زبان ایرانی صحبت می کنم. والا!

نظرات 3 + ارسال نظر
ویرگول شنبه 7 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 05:08 ب.ظ http://thecomma.blogsky.com

چه بررسی باحالی بود! من که خارج نزیسته م تاحالا ولی شنیده م ایرانی های مقیم خارج!!!اصن دور هم جمع نمیشن و از هم دوری می گزینن و اینا:دی

درباره ایرانی ها من نظری ندارم چون داخل در اجتماعاتشان در اینجا نشده ام و دوستان ایرانی محدود به همکلاسی های اینجا هستند ولی من هم اینطوری خوانده و شنیده ام، برعکس افغان ها سخت علاقه مند به برو و بیا هستند، جدای از مثبت و منفی بودنش البته!

معصومه یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:41 ق.ظ http://masumaibrahimi.blogspot.com

خیلی جالب بود. بیشتر از جامعه افغان های استرالیا بنویس. من در امریکا تقریبا افغان ها را نمیبینم اما از شنیده ها، همه جا آسمان همین رنگ است!

همه جا آسمان همین رنگ است جانم، کاش یکی پیدا می شد بهمان یاد می داد همدیگر پذیرتر باشیم، متحد تر!
باز جای شکر دارد که عده ای حداقل تلاش می کنند کاری کنند.

مهران سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 02:59 ب.ظ http://30_salegi.blogsky.com

نمیدونم چرا ولی هروقت میام اینجا و شروع میکنم نوشته هات رو خوندن ، تمام تصاویر کتاب بادباک باز میاد جلو چشمم..چراااا واقعا ؟

چون من خود حسن هستم، با همان گذشته و با همان زکاوت و استعداد، و دردی به دوش می کشم که او، از این حسن ها در کشور من فراوان است مهران!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد