ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از مرد چشم شیشه ای ام(1)!

این روزها که فرصت زیاد داریم برای باهم بودن، از خاطراتمان می گوییم، از اینکه همسر نیمه اول عمرش را زیاد اهل حرف زدن و بیان خودش نبوده است و کلا" زندگی اش به بخش اول و بخش دوم تقسیم می شود، بخش اولش شامل  نگفتن و شرکت نکردن و اظهار نظر نکردن است و بخش دوم زندگی اش را بیان کردن و عیان کردن و اظهار نظرش در بر می گیرد، باری وقتی در خود بودم و دلم گرفته بود و برای دقایقی حالم را نفهمیدم و قطرات اشکی بر گونه ام سرازیر شد به کنارم آمد و گفت آنوقت ها که غمگینی ات را می دیدم و نمی توانستم کنارت باشم و اشکت را بزدایم را خوب بیاد دارم مخصوصا" یکی دو باری که این غمگینی ات اوج گرفته بود و گریه می کردی، توضیح داد که وقتی رفته بودیم نَی طاقِ یکاولنگ و روز دوم بعد از صرف صبحانه به دشت ها شدیم و تو فکر کردی قافله بقدری دور شده اند که تویی و یک دشت تنهایی و بغضت شکفت و های های گریه کردی، و من پشت درختی یا درختچه ای به نظاره ات هزار بار  شکستم و همراه با تو گریستم، هر چه فکر کردم بیادم نیامد ولی حتمی خیلی صحنه رمانتیک و دلخراشی بوده است برای یک دلِ عاشق!

زیاد حرف می زنیم درباره رفتار های آن سالهایمان، ما در دو نقطه کاملا" مخالف هم بودیم، من اهلِ بلند بلند حرف زدن و اظهار نظر کردن و رُک و پوست کنده دل شکستن و او اهلِ زبان گشودن فقط به قدر نیازهای اساسی و ساده، من اهلِ هیاهو و ریسک و دویدن های پیاپی میان دشت ها و سنگ ها بی پروا از ماین های جاسازی شده سالهای جنگ با شوروی و او اهلِ از دور تماشا کردن، یکبار که به دره اژدر رفته بودیم و آهو وار میان سنگ ها و دشت ها می دویدیم یکباره از دور دیدیم که همسر و دو تا از دوستان دیگر دارند صدایمان می کنند، بیشتر که دقت کردیم دیدیم دارند حَذَرمان می کنند از پیش تر رفتن، نگاه که به دور و برمان انداختیم دیدیم دورمان را سنگ های سرخ رنگ احاطه کرده، و بله، ما به منطقه ممنوعه "ماین پاکی نشده "قدم گذاشته بودیم، مثل فیلم روسری آبی شد یک صحنه، از دور گفتند که دقیقا" از جاهایی برگردید که رفته اید و قدم بر جای پای خود بگذارید، یادم نمی آید چقدر از رد پاهایم مانده بود و چقدرش را تخمینی برگشتیم، آن روز تنها روزی بود که بشدت احساس کردم مراقبم  است.

یکبار دیگر هم که برای رخصتی عید فطر تصمیم گرفته بودیم با یکی از دوستانِ خانم و نامزدش به مزار شریف به دیدن یک دوست دیگرم بروم و آن دوست ناجوانمردانه در کابل نظرش را تغییر داد و ما خیلی غمگین و ناراحت و عصبانی داشتیم نقدشان می کردیم که دوستم تدبیرها اندیشیده و آمادگی گرفته و خودم چقدر رویش سرمایه گذاری کرده بودم و خیلی نامرد هستید که اینجای کار تنهایم گذاشتید، نمی توانستم تنهایی بروم یک شهر دیگر، همسر و دو تای دیگر از دوستان کاملا" غیر مترقبه والونتییر شدند تا با من تا مزار شریف همراهی کنند بی اجر و مزد، وقتی گفتم دوست ندارم بخاطر من اینهمه راه بیایید بدون هیچ برنامه شخصی، هر کدام برنامه های شخصی در توجیه آوردند و بعد از ظهرِ همانروز راهی مزار شریف شدیم و من را در ساعت یکِ بعد از نیمه شبِ یک شب سرد زمستانی به دوستم تحویل دادند و دو روز بعد در روضه سخی تحویل گرفتند، به من خیلی بیشتر از آنها خوش گذشته بود، من به نظر خودم حجت را تمام کرده بودم و بدهی ای به کسی نداشتم ولی آن دو رفیقِ دیگر تنها بخاطر همسر این سفر را به جان خریده بودند تا مثلا" کاری کرده باشند برای رفیق شیدایشان، اما دریغ از کلامی و تبادل مهری از جانبِ همسر خان در این مسیر طولانیِ رفت و برگشت!

برایم تعریف می کند که تمام مسیر که تو در سیت جلو نشسته بودی این دو تا داشتند توی سر من می زدند از این به قول آنها خونسردی ام!

هدفم از این نوشته فقط ثبتِ این خاطرات بود اما الآن دارم به این فکر می کنم که هیچوقت فرصت اینرا پیدا نکرده بودم که داستانمان را بنویسم، قبلا" گفته بودم در یک فرصت مقتضی که مثلا" باشد بعد از "یک هجده مرداد تا بیست و دوی شهریوری" که تاریخ های عقد و بعد یکسال عروسی مان است اینها را بنویسم ولی ننوشته ام.

شاید هم فکر کرده ام نباید بنویسم چون عاشقانه قبل ازدواج نداشته ایم. صرفا" یک تعاملِ از طرف من دوستانه و از طرف همسر عاشقانه بوده است، تعاملی که اواخرش من را به فکر فرو می برد از اینهمه صلابت و صبوری اش، بی آنکه دست و پایی بزند و بی آنکه تلاش در خوری برای تغییرش داشته باشد.

ما در زمستانِ سال 1382 که به وطن آمدیم باهم آشنا شدیم، منِ بیست و دو ساله و همسرِ بیست و پنج ساله، و اکثر مابقی دوستانی هم که در زمره همکاران و دوستان آن زمان مان بودند در همین رده سنی قرار داشتند، قریب به نود درصدشان مجرد، و ما چهار بانو بودیم بین نزدیک سی آقا! و جالب است بدانید از بین این چهار بانو اولین بانو در زمستان سال بعدش با همسرش از بین آقایان ازدواج کرد، دیگری به گمانم بهار سال بعد یعنی چند ماه بعد از اولین زوج، و بنده بعد از نزدیک هفت سال! 

همکاران و دوستان دور و نزدیک دیگر کم کم پرونده همسر و من را بسته بودند و حرفی ازش نمی زدند، و اکثرا" طرفدار همسر بودند تا من، ولی من بعنوان بزرگترین گناهِ همسر همین خونسردی اش را عنوان می کردم و همیشه فکر می کردم چرا نباید به خودش زحمتِ تلاش و تکاپو بدهد و چرا یکجا نشسته است و فقط احوالاتش را از دور و نزدیک به من مخابره می کند، بدی قضیه در این بود که من و همگان می دانستیم سخت دربندِ ماست، اما دریغ از تقلا، تقلای قابل دیدن توسط ما، در طول این هفت سال سه بار از من خواستگاری کرد، بار اول که درست روزهای اول دیدارمان بود، بار دوم قبل از رفتن برای بورسیه ماستری به هند بود، و بار سوم همان زوج همکار را سفیر کرده بود، اما اتفاق نیفتاد و من کم کم احساس گناه می کردم، با خودم  می گفتم خب شاید این طرز تفکر توست که غلط است، تو فکر می کنی همه باید مثل تو باشند، مثل فیلم ها هنوز فکر می کنی باید مثلا" در خانه ات تا محل سرویس دانشگاه را گل رز بپاشد، یا نامه بنویسد ببندد به پای کبوتر؟ خب این این مدلی است، از آن ها که هزار های و هوی دارند اما در اصل ماجرا بی شرف هایی بیش نیستند خوب است؟ ندیدی در زندگی ات؟ 

کم کم داشتم به زیبایی این صبوری  یکطرفه اش فکر می کردم، به خودم می گفتم این یک تنه تا اینجا آمده است، با آن برخوردهای تو و با آن "نه" های محکمِ تو هنوز هم فقط تو را می خواهد، اگر تو کمترین نشانه ای از حُب بهش نشان می دادی شاید همان می کرد که انتظار داشتی، لااقل الآن می دانی چقدر در انتخابش مصمم است، اگر آن موقع که تو جوانکی احساساتی خطابش کردی جوانکی بود که هوای بامیان عاشقش کرده است، حالا چه؟ حالا که یک مرد سی و دو ساله است چه؟

دارد طولانی می شود، بقیه اش را در پست بعدی می نویسم!

قلبم دارد تند می زند و ایکاش هوا اینقدر گرم نمی بود!



نظرات 3 + ارسال نظر
شیرین دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1394 ساعت 06:30 ب.ظ http://www.ladolcevia.blogsky.com

بازگو کردن برای هم ِ این عاشقی ها یکی از شیرین ترین لحظات با هم بودن است. انگار ادم بر می گردد عقب و همه چیز را دوباره زندگی می کند.
همیشه پایدار و عاشق بمانید ساغر جان

ممنون شیرین جان!
گاهی اوقات هم با بیادآوری اش مجبور می شویم همدیگر را بزنیم تا دلمان خنک شود، گاهی منجر میشه به چیزای دیگه!

سوده سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:30 ب.ظ

چقدر خوب که وقت دارین مرور میکنید و عاشقانه ها را از آن روزها...

سارای دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1394 ساعت 08:14 ب.ظ

دوستت دارم ساغر...باید بیام با دقت ماجرای عاشقی ات را بخوانم...

فدات بشم سارای عزیز!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد