ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از مرد چشم شیشه ای ام(2)!

وقتی در بهار 1389 برای تحقیق میدانی برای پایان نامه ام به کابل رفتم از آخرین دیدار ما سالها گذشته بود، علاوه بر انجام کارهای پایان نامه دیدارها تازه شد با دوستان و همکاران سالهای قبل در افغانستان، اسکانم در منزل مشترک دو دوست واقع شده بود و دوستان رنج پذیرایی از ما را بعهده داشتند، دوستان دیگر از دور و نزدیک دعوتمان کردند به خانه هایشان و یا رستوران های پل سرخ و شهر نو، می دانستم همسر هم در کابل است و در اداره مستقلی کار می کند، اما رویم نمی شد بخواهم ببینمش و یا بهش ایمیل بزنم که من اینجایم، گرچه طبق آخرین گپ و گفت های دوستانه مان متذکر شده بودم که برای کارهایم سفری به کابل خواهم داشت و او گفته بود پس حتما" وقتی برای با هم بودن هم بگذارید، اما من چون آخرین در خواست ایشان را "نه ی محکمی"گفته بودم و از آن ماجرا تنها چند ماهی گذشته بود نخواستم این کار را بکنم، اما جدای از این جریان دوست داشتم ببینمش، یک جور فضولی آمده بود به سراغم، دوست سفیر گفته بود نمی دانی چه تغییرات فاحشی در ایشان پدید آمده، همین و دیگر هیچ، برای من تغییر فاحش معنایی نداشت وقتی در رویه و سبکش هیچ تغییری نیامده باشد، نمی دانستم همان اندازه که من دیگر آن دختر سرخوش و بی باک گذشته نبودم و هر حرفی را هر جایی نمی زدم و یا دیگر مثل سابق در جمع نمی خندیدم، او هم شاید حالا تغییراتی در سبک تعاملاتش روی داده است، نمی دانستم همانطور که من حالا یک مانتوی بلند اندامی زنانه طوری پوشیده ام با یک جفت کفش مشکی پاشنه بلند او هم شاید لباس های پسرانه اش را دور ریخته باشد، نمی توانستم جز با همان تیپ چهار پنج سال پیش، با لباسهای اسپرت که معمولا" بخاطر لاغری اش در تنش زار می زدند و با موهایی تایتانیک طورِ بور که کاملا" جک وار از وسط باز شده به دو طرف تصورش کنم، اصلا" نمی دانستم او هم اندازه من تغییر کرده است، و یا می تواند بکند، تمام روابط ما محدود بود به چند تا حال و احوال و ایمیل!

دوستِ میزبان داشت یکی یکی دوستان دیگر را برای یک مهمانی به مناسبتِ حضورداشتِ من دعوت می کرد، و برای این کار نظر من را هم می پرسید، منتظر شدم خودش از همسر هم حرفی بزند، نزد، گفتم فلانی چه؟ و دوست شاید تعجب کرد، که من در تعجبش گفتم خوب است که ایشان را هم دعوت کنی، به هر حال او هم جزء دار و دسته ما بود و جدای از مسأله شخصیِ من که گذشته است او هنوز یک دوست است برای ما، تلفنش را نداشت و سپرد به یکی دیگر از دوستان که بهش خبر بدهند.

همه چیز در روز مهمانی به خوبی پیش می رفت، دوستان پس و پیش می آمدند و اوقات خوشی بود، من کمی هیجان داشتم اما خیلی راحت می توانستم کنترلش کنم، اما وقتی او آمد این کنترل از دستم خارج شد، تو گویی در دلم غوغایی بپا شد و من را محاکمه می کردند، هزار ساغر به صدا در آمده بود و داشت تمام رفتار گذشته ام را ملامت می کرد، اصلا" لازم نبود تا کسی دقت کند و تغییر رفتار من را بفهمد، همچنان که ایشان با دیدن من در آنجا شوکه شد، فکر می کردم آن رفیق که بهمراهی ایشان آمده بود خبر آمدن مرا بهش داده باشد، حتی روزهای قبل از آن که خودش مهمانم کرده بود می توانست به دوستش بگوید که فلانی، فلانی اینجاست، اگر کاری داری باهاش، خلاصه آنجا فهمیدم که همسر سورپرایز شده بوده از حضور من، و این برای اولین بار در عمرم بود که خشم او را می دیدم، (تا آنموقع حتی یکبار ندیده بودم ایشان خشمگین شده باشد و بر اثر خشم سر و رویش سرخ شود)، وقتی  درست بعد از سلام و احوالپرسی انتقاد تندی مبنی بر اینکه" مگر قرار نبود از آمدن تان من را باخبر کنید، و خوب شد خانم فلانی من را هم لایق این گردهمایی دانستند و الا شاید شما را نمی دیدم تا به قیامت." (همسر همیشه من را در جمع شما خطاب می کرد و می کند.)

خشمش را دوست داشتم، لازم نبود که به خودم رجوع کنم که دوستش دارم یا نه، این مرد، در جامه های سپید افغانی که برق می زند، در یک کت تکِ مشکی رویش با این استایل جدید مردانه صورتش، با موهایی که کاملا" بالغ و متفاوت از قبل اصلاح شده است، با طرز نشستنِ موقرانه اش، با شمرده صحبت کردنش به لهجه دری و نه مثل سابق ایرانی گک و کمی هزارگی، وقتی علاوه میشد با یک حُبِّ مدامِ چند ساله، معجونی از احساسات مختلف را برایم به ارمغان می آورد.

من و او تنها کسانی بودیم که خیلی کم غذا خوردیم، و بعد غذا من سردرد را بهانه کردم و رفتم در اتاق دیگر کمی دراز کشیدم.

بعد از صرف ناهار تصمیم گرفته شده بود که به دیدن یکی دیگر از دوستان که در یک محله دیگر بودند برویم، و رفتیم، و اولین باری بود که بار نگاهش را خوب حس می کردم، سنگین بود.

بعد از آنجا رفتیم دارالامان و با خرابه ی قصر عکس گرفتیم، بعد هم خداحافظی، و قبل از آن همسر از من خواست تا بیرون ببینمش، شاید برای آخرین بار!

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا سه‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1394 ساعت 03:31 ق.ظ

عزیزممممممممممممممممممممممم عالی میگی الهی خوشبخت باشید همیشه همزبون مهربونم.

سارا چهارشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ب.ظ

ساغر جان راستی یکی از دوستام میخواد تجربیاتش زو در مورد سه قلو زایی اینجا بنویسه و برات کامنت میزاره لطفا کامنتش زو تایید کن که منم بخونم چون خودم وبلاگ ندارم وقتی تایید کردی خوندم اونوقت اگه خواستی پاک کن فدات بشم من

مشکلی نیست ولی فکر نمی کنی زیر یک موضوع بی ربط کامنتی درباب تجربه سه قلو زایی خنده دار بشه، چرا نمیگی برات إیمیل کنه؟
ولی کلاً مشکلی نیست بقول تو بعد پاک می کنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد