ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

حتی اینجا هم مردان به زنان شان تجاوز می کنند!

یک. اولین باری که دیدم یکی کفش بزرگترش را پوشیده و به خیابان آمده از تعجب شاخ در آوردم، شاید پنج-شش سالم بوده، ولی هنوز تأثیرش در ذهنم هست، خیلی متعجب شده بودم که می شود چنین کار قبیحی انجام داد، دختر همسایه کفش های مادرش را پوشیده و به خیابان اندر شده بود، ذهن من از ابتدای عمرم درگیر نظم و ترتیب بود، هنجار و ناهنجار، درست بودن چیزها، سر جای خود بودن، حالا که فکرش را می کنم با خودم می گویم کاش اینطور نبود، کاش همانموقع که  میخکوبِ رفتار بشدت ناهنجار دخترک همسایه شده بودم برایم توضیح می داد که می شود گاهی کفش بزرگترها را پوشید، دنیا به آخر نمی رسد اگر نوک انگشت پایمان به خطوط سیمانی خط کشی شده اصابت کند!

دو. مادربزرگ مادری ام اگر داشت داستانی تعریف می کرد و می رسید به بخش ناگفتنیِ رابطه جنسی، از گفتنش ابا می کرد و بجای هر کلمه دیگری می گفت، "همسرش بهش تجاوز می کرد"، یا مثلا" "وقتی همسرش بهش تجاوز کرد و بچه دار نشدند"...، آنموقع شاید به نسبت سنم خندیده بودم، ولی حالا وقتی یادم می آید با خودم می گویم پر بیراه هم نگفته بوده، و با توجه به سوژه داستان هایش که معمولا" در کوهستان های هزاره جات واقع می شدند، و با تعاریف جدید و مدرن این نوع رابطه می شود حدس زد نود درصد روابط جنسی سوژه ها تجاوز بوده اند، و نه یک رابطه جنسی سالم و دوطرفه!

سه. یکی دو سالی که در کابل زندگی مشترک داشتیم و نوروز می آمد شور و شوق عجیبی برای سفره هفت سین و سبزه داشتم، سفره هم انداختم به حساب خودم، سبزه هم پروراندم، ازشان عکس هم گرفتم، دوستان هم کم و بیش همین حس و حال ها را داشتند، آخر بهار در کابل بهار بود، هوایش تازه می شد، بخاری ها جمع می شدند، زنها با شور و شادی بقایای سیاهی های زغال ها را می زدودند، هر سال فرش ها را می شستند، دیوارها را حتی، اینجا اما علیرغم تصور قبلی و قلبی ام اصلا" حالش را ندارم، هوای بهار ندارد، خوب بهار نیست، مزخرف است وقتی هوا دارد پاییز می شود و تنت پوست می اندازد بروی سبزه بکاری، این ناهماهنگی این قاره ی جنوبی هم بدجوری ما را از روحمان دور کرده است، بگذریم که میزبانِ هیچ ایرانی و افغانِ دوستدار نوروز هم نخواهیم بود. تمام شد رفت، کاش یکبار دیگر بتوانم بهار را در کابل یا تهران تجربه کنم.

آه تهران گفتم روحم پرواز کرد به اتوبوس های جردن- تجریش، اگر اسفندی در تهران بودید بروید سوار یکی از اتوبوس های هر جا تا تجریش بشوید و برگردید، در تجریش پیاده شوید بروید بی هدف بگردید، اگر اسفند باشد و مخصوصا" اواخر اسفند باشد و تو در تجریش بی هدف و تنها بگردی و شور و شوق آدم ها را ببینی دلت تازه می شود، شور و شعفی که به این راحتی ها بدست نمی آید، آنوقت از سال می فهمی هنوز مردم خنده را از یاد نبرده اند، هنوز دلیلی برای بی هوا لبخند بر لب داشتن وجود دارد.

این حس در کابل از نیمه ماه رمضان تا عید فطر بین مردم بروز می کند، مردم خرید می کنند، بازارها شلوغ است، هر کسی به اندازه جیبش چیزی برای به خانه بردن دارد، فقط یکی از فاینست خرید می کند و یکی از گاری های کوته سنگی، آخ که چقدر دلم شرحه شرحه است از خاطر گاری های کوته سنگی، حتی اگر دو افغانی باقی پولت بود، گاری چی بهت بر می گرداند، مردم هنوز آدمیت می دانند، و من حتی زمانی که منتظر تاکسی یا اتوبوس بودم و هزار بار زیر دست و پا می شدم به کسی دشنام ندادم، آخ که چقدر کفش ها و بوت هایمان گلی می شدند، و باید با هر بیرون رفتن و بازگشتن در این فصل می شستی شان، اینها دردهای پوستی ما بودند، می شد ازش گذشت، از ماهی های مرده در گل و لای زیر پل سوخته و فریادهای گاهِ جان دادن شان که سوده تعریف می کرد چه؟ من چرا نمردم یکبارگی از اینهمه درد؟ و چرا در این غروب شبیه پاییز دارم ذره ذره با یادآوری شان دلم را خون می کنم؟

انگار نمی شود از یک جای سفید کابل گفت و وسطش سیاه نشد....

چهار. به خودم آمدم دیدم، از بس فوبیای چاق شدن داشته ام رو به لاغری برده ام، لاغری مشکلی نیست، دارم ضعیف می شوم، اینرا اواخر فهمیده ام، وقتی طی ماه گذشته یکهو احساس ضعف و افت شدید فشار خون بهم دست داده و می دهد، من همیشه انسان قوی و سرِ پایی بوده ام، هیچ وقت دوست نداشته ام ریقو و لرزان باشم، شخصیتم و تحرکم اجازه این تغییر را بهم نمی دهد، هراسان شدم، حالا دو سه روز است به زور شام می خورم، به زور، جدی من از کی آدمِ نخوری شده ام؟ این قلم یادم نمی آید اما هرگز یادم نمی رود و البته چون لکه ننگی بیادم مانده است روزگارانی که دانشجو بودم، که چگونه همیشه مثل خرس گرسنه بودم و می خوردم، نمی دانم هدفم چه بود اما چه گرسنه و چه سیر، چه پلو و چه آب دوغ خیار، مثل گاو می خوردم، نمی دانم شاید اقتضای زمان و مکان بوده، شاید بخاطر خوابگاهی بودنم بوده، و خوابگاهی بودن همیشه برای من یادآور نداشتن ها و فقر است، البته کسانی هم که فقیر نبودند هم گرسنه می ماندند، و این ربطی به فقر کسی نداشت در خوابگاه، ملت از گشادی در رنج بودند و شاید نمی خوردند، یک هم اتاقی داشتیم که والدینش بخاطرش یک یخچال خریده و در اتاق گذاشته بودند، هر ماه هم برایش بسته های گوشت و ماهی و مرغ و قارچ و سبزیجات بسته بندی فریز کرده می آوردند، دخترک وقت نداشت و رمق نداشت بپزد، هر چند وقت یکبار همه اش را یکجا پخته و دلی از عزا در می آوردیم، تو فکر کن مادر پدرش فکر می کردند این هر وعده شامش یک تکه از آن بسته هاست در حالیکه ماهی یکبار همه را باهم در جوار هم اتاقی ها می خوردیم، چه ثوابی کسب کردند بخدا، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش!

پنج: دختر برادر دارد عروس می شود، چهارم فروردین تالار رزرو کرده اند، بقیه خریدها را انجام داده اند وسایر کارها انجام شده، لباس عروس و تاج و مخلفات  دیده اند و می رود که برود، و من باز هم نیستم، البته اینبار اگر می توانستم هم شاید نمی رفتم، شش ماه بعد از ویزایم تنها بخاطر مجلس دخترم صبر کردم و این پا و آن پا کردند، خب دختر را که دادی به شوی باید ازش دست بشویی و امورات را به خاندان شویش بسپری و خاندان شوی دخترم نامردی کردند.

پ ن: نه بابا من خودم توهم حاملگی گرفته بودم به خیال خودم، کلی هم احساسات ناب مادرانه به خودم تحمیل کردم، از آن خبرها نبود!

نظرات 3 + ارسال نظر
سوده چهارشنبه 5 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 08:33 ب.ظ

خمار صد شبه دارم شرابخانه کجاست؟

خیلی وقت ها نمیفهمیدمت از غمی که کمرنگ میتاباندی به نوشته هایت. از نوروز بی بهار که گفتی فهمیدم!

استرالیا دورترین سرزمینی ست که می تواند سرزمین ما باشد، تو از بهار سرزمین مادری ات بی رحمانه پرت می شوی به خزان...

علیرضا چهارشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 04:42 ق.ظ

سلام
این بار مطالبت را ازکابل وهتل سرانا می خوانم برای شرکت درنمایشگاه اختصاصی ایران به کابل آمده ام جایتان خالی .به قول خودت بوی عید می آید
راستش رابخواهی از شلوغی اینجا خیلی خوشم می آید مردم با اینکه گرفتار هستند امنیت ندارند اما خوشحالند.شاداب وسرزنده .جوری که حس خوبی به آدم دست میده. ایام بکام

ممنون، امیدوارم سفر خوب و پرباری داشته باشید!

بتول شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 11:32 ق.ظ

خوشحالم که باز هم می خوانمت. باز هم به خودم است که یک مدتی بود وبلاگ نمی خواندم اما امروز همه نوشته های وبلاگت را با عطش فراوان خواندم،کلی هم تعریف وبلاگت را برای هم اتاقی ام کردم. چقدر تو خوب می نویسی دختر! همین جور بنویس و ما را از لذت خواندنت بهره مند بساز!

ممنون عزیزم، خوشحالم از اینکه با نوشته ها ارتباط می گیری، چرا خودت نمی نویسی دیگه؟ ما هم دوست داریم تو را بخوانیم، فکر می کنم در ننوشتن هم باید مثل نخواندن وبلاگ ها تجدید نظر کنی!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد