ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

روح پدرم شاد که فرمود به استاد***فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق

یک. شش ماه از آمدنم گذشت، هجده آگوست که آمدم آخرهای زمستان بود، امروز اینجا پاییز شروع شده، یعنی حساب کتابش با هیچ جا سر نمی خورد، عادت داشتن به اینکه درست در روز اول بهار یکهو با شکوفه های بهاری روبرو بشوی یا اواخر شهریور بدنت با بادهای پاییزی بلرزد و بازار را انار بگیرد و از اول دی برف داشته باشی، که یک روزی عادی بود را باید بگذارم کنار، باید تقویم بدست بگیرم ببینم کی پاییز آمده و کی باید لباس های سنگین را جمع کنم، جمع که نه بگذارم آنطرف تر پشت بقیه لباس ها، والا ما که نفهمیدیم تابستان چگونه گذشت، همزمان تمام لباس هایم دم دست بود، حتی یکبار نشد یک لباس راحت تر بپوشم قلنج نکنم و بلافاصله رویش یک چیز دیگر نپوشم، به همین برکت، هنوز منتظر یک روز آفتابی مطمئن بودم که بشود بی ترس شره کردن باران رفت لب اقیانوس، نرفته ایم جز یکبار، که آنقدر سرد بود از ترسش فقط از دور بهش نگاه کردیم، نه به آفتابش که سوزاندمان نه به آب یخزده، انگار تازه به تازه یخ آب کرده اند ریخته اند توی اقیانوس!

دو. هر شنبه در یک مدرسه خودگردان افغانی فارسی درس می دهم، اینجا هم خودگردان داریم، قابل توجه کسانی که در ایران مدرسه خودگردان دارند، البته خودگردان اینجا خیلی فرق دارد، تمام معلمان رضاکار هستند و حقوقی دریافت نمی کنند، یکی مثل من واقعا" بخاطر دغدغه زبان و تربیت اولاد وطن، یکی بخاطر احساس مفید بودن و بیکار نماندن، شاید بعضی هم برای درج در سی وی، هرچند چون کار به زبان خودمان است شاید بغیر از کسب اعتبار اجتماعی از نظر حرفه ای  به کار رزومه هم نیاید. دوازده شاگرد دارم دختر و پسر، کوچک و بزرگ، و من تابحال سابقه تدریس نداشته ام و گاهی دستپاچه می شوم ولی کلا" حس خوبی دارم مخصوصا" از جلسه سوم ببعد که حس کردم کم کم دارند بهم عادت و علاقه می گیرند، خدا دوامدارش کند.

جلسه آخری که درس شان دادم قبل اتمام کلاس چون آن جلسه صفت و موصوف را گفته بودم بهشان گفتم نفری یک صفت و موصوف بگویید و بروید، روزِ بارانی، شنبه ی خسته کننده، کلاسِ تمیز، و آخری گفت: معلمِ قشنگ، و خیلی زود و سریع فرار کرد، برای دقایقی احساس قشنگ بودن و خوشحال بودن زیادی بهم دست داد و به همان راحتی خستگی از تنم در رفت، مدیونید اگر فکر کنید احساس خودشیفتگی بهم دست داد و یا یک درصد فکر کردم آن معلم قشنگ منم!!!

بعد هر سه شنبه هم بشکل رضاکار دارم به خانه یک خانم افغانی می روم برای درس زبان، دانش آموزان مرکزی که ما در آن درس می خوانیم می توانند گاهی بدون آمدن به مرکز بشکل فول تایم، بشکل پارت تایم و یا حتی هفته ای یک جلسه درس بخوانند، مرکز از بین متقاضیان تدریس رضاکارانه که دوره آموزشی تدریس را گذرانده اند می خواهد که با یکی از این متقاضیان درس در خانه شروع به کار کنند، و من هم بعد از اخذ مدرک دوره آموزشی و انتظار طولانی مدت برای پیدا کردن و هماهنگی با یک شاگرد در خانه بالاخره صاحب یکی از آنها شده ام.

غیر از اینها بشکل رضاکار ادیتور یک مجله تازه کار شده ام، و منی که همیشه از کارهای مجله ای و مطلب نوشتن گریزان بودم دارم برای هر شماره اش تلاش می کنم چیزی بنویسم و بدهم چاپ کنند، باشد که رستگار شویم.

سه. این ترم که تمام بشود ساعت های زبان من هم رو به اتمام می رود، دولت به هر مقیم دایم پانصد و ده ساعت کلاس زبان رایگان می دهد که برای آنهایی که چیزی در چنته دارند خیلی کارآمد است و بقیه تا حدی راه می افتند و باقی را باید از همت خود پول بدهند و بخوانند، من دو ترم در آخرین سطح زبان اینجا بوده ام، بعد از این دوره مستحق یک دوره بنام پروفشنال لول هستم، آمادگی برای مصاحبه شدن و یک سری آشنایی با کار اداری در سیستم اینجاست، و در آخر دو هفته کار رضاکارانه بعنوان شروع در یکی از ادارات، که شانس خوبی است برای محک زدن و آغاز، طی این دو ترم تابحال سه معلم زبان داشته ام، که یکی شان در این ترم عوض شده و یکی جدید آمده، با معلم جدید زیاد رابطه برقرار نکرده ام، گرچه بانوی مهربانی است، هر چند اینجا اکثر آدم ها مهربانند اما معلم اصلی ام که دو  ترم تمام تابحال باهاش بوده ام محشر است، یک زن بالای شصت سال بنظر من بسیار زیبا، متین و مهربان، محکم و در عین حال لطیف، برند پوش و خیلی با آداب، نشده تابحال حتی یکروز لباس هایش بدرستی ست نباشند، یکبار به شوخی بهش گفتم میشه بگید چند تا کفش و صندل دارید، و با خنده گفت نپرس، همیشه زیور آلاتش را با لباس ها و کفش هایش ست می کند، لباس هایش نه خیلی عریان و نه خیلی پوشیده اند، از تمام رنگ ها استفاده می کند اما هیچوقت جیغ نیست، بنا به گفته خودش اگر رژ لب بزند نمی تواند حتی کلمه ای ادا کند اما لب هایش بی رژ لب هم خوشرنگ و زیبایند، اصالتا" از هلند است و سالهاست به استرالیا آمده، به سفرهای بسیاری رفته  و با همسرش زندگی می کند و هیچ فرزندی هم ندارد، گاهی در فیس بوک عکس های عاشقانه هم می گذارد در همین سن و سال!

همیشه دوست داشته ام مثل او باشم، نبض کلاس هیچوقت از دستش خارج نمی شود، همیشه می داند برای  بعد چه دارد، اینهمه لهجه وحشتناکِ اینهمه شاگرد رنگ و وارنگ را به خوبی و صبوری می فهمد و هرگز طوری وانمود نمی کند که چقدر کلافه کننده است گوش دادن و حدس زدنِ مراد و منظور متکلم، همیشه به موقع شروع می کند و به موقع تمام، دارم سعی می کنم بعنوان هدیه یک نوشته از صمیم قلبم برایش بنویسم، و روز آخر این ترم برایش بخوانم و بهمراه یک آینه و شانه بهش هدیه بدهم، جدی او برای من فقط یک معلم نبوده است، هر چند این احساسی که دارم شاید بخاطر تنهایی و بی کسی ام در اینجا باشد اما او واقعا" دوست داشتنی است، خیلی وقت ها شده با حفظ ادب راجع به چیزهایی که برایش سوال بوده از من پرسیده، درباره حجاب، اینکه برای شخص من اختیاری بوده است یا اجباری، درباره محاکم صحرایی افغانستان، درباره نوروز، درباره رمضان و درباره هر چیزی که تابحال نپرسیده بوده است، و من هر بار خوشحال شده ام از اینکه من را برای این سوال هایش انتخاب کرده و تا حد توانم سعی کرده ام بهش جواب بدهم و حتی با لینک های مناسب مرتبطش کنم.

چهار. امروز در کلاس و در وقت دیسکاشن بحث ازدواج و طریقه اش در کشورهای مان بود، و شکر خدا نصف همکلاسی ها افغان هستند، نمی دانم چرا به من برمی خورد وقتی شنیده می شوم که "در کشور ما رواج این  است که خانواده ها برای دختر و پسرهایشان تصمیم می گیرند و طرفین گاها" تا روز نامزدی و حتی بعدش هم حق ندارند همدیگر را ببینند"، چون خانواده خودم و خیلی از خانواده های افغانی دیگر سالهاست این روش عهد مادربزرگ ها و مادرهایمان را فراموش کرده اند و اختیار تام را به فرزندانشان داده اند، اما وقتی دقت کردم دیدم من از گُرده خود حرف می زنم، و نباید خانواده خودم و قشر بالای جامعه ام را به همه تعمیم بدهم، مگر همین  دیروز نبود که همکار باکلاس لیسانسه ام در فلان سازمان باکلاس بهش خبر رسید که  نامزده شده و برود ولایت؟ مگر همین امروز دختر افغانی همکلاسی خبر نامزدی اش را با کسی که هرگز ندیده است نداده بود؟ مگر این اتفاق هنوز هم نه بعنوان قبیح که به عنوان بهترین و باشکوه ترین و مرسوم ترین داستان افغان ها در افغانستان نیست؟

چرا من باید تنها خودم را که با آن ترتیب ازدواج کرده ام در نظر بگیرم؟ ولی واقعا" گاهی سخت است در برابر چشم های از حدقه درآمده اینجایی ها ساکت بود، بنابراین شروع کردم به تفسیر و توضیح که ملت در اینجا از وقتی بالغ می شوند متکلف و مسئول زندگی شان هستند، کار می کنند، مستقل می شوند، سفر می کنند، ارتباط های عاشقانه ای تجربه می کنند و وقتش که رسید انتخاب می کنند و شاید حتی ازدواج نکنند و یک رابطه دوستانه و عاشقانه بی تکلیف را ادامه دهند، این در افغانستان اینطور نیست، اولاد تا زمان ازدواج بار گردن خانواده ها هستند، مستقل نیستند، وابسته بار می آیند، آزادی ارتباطات ندارند، شاید خیلی هم خوب است که بار این تکلیف بر گردن والدین است!!!!

اما حقیقت این است که اینطور جاها از هر طرف دفاع کنی تا شخصیت تخریب شده ات را حفظ کنی بدتر می شود.

بعد که دقت کردم دیدم در فامیل خودمان هم معمولا" این تکلیف نه با آن اوصاف اما کم و بیش بر عهده خانواده هاست تا اشخاص، یادم از خاطره ای افتاد، شب عروسی یا نامزدی یک دختر عمویم بود من توی حیاط روی صندلی نشسته بودم، عمویم(پدر دختر) که حسابی خان عمو بود و دخترهای بسیاری  به شوهر داد آمد وسط حیاط جایی که من نشسته بودم و گفت خب رفیق شفیقت هم شوهر کرد، تو نمی خواهی دست بکار بشوی؟

 انگار برایشان جا افتاده بود که من یکی خودم باید دست بکار شوم و به این راحتی ها تن به ذلت(!!!) نمی دهم، جدی برای خودم خیلی درس داشت این حرف، و تا مدتها داشتم بهش فکر می کردم و دروغ نگویم همزمان با حس مسئولیتی بزرگ به خودم افتخار کردم، بعد که عروسی کردم عمویم آلزایمر گرفته بود و من را با خواهر کانادا اشتباه گرفته بود و تمام مدت فکر کرده بود من او هستم و بعد که هر دو مقابلش ظاهر شدیم حس کردم چیزی در دلش گرفت، نمی دانم چرا  فکر کردم او دوست نداشت من شوهر کنم، فقط یک حس بود.

پ ن: این پست را اولین روز پاییز بشکل نیمه  تمام نوشته بودم اما امروز که دهمین روز آن است پست می کنم!

نظرات 3 + ارسال نظر
biiitaaa پنج‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 11:38 ب.ظ http://maloosak.69.mu

با وبلاگتون خیلی حال کردم بقول خودمونیا دمتون گرم
واقعا وبلاگ محشری دارین بازم تشکر میکنم
امیدوارم به سایت ماهم سری بزنی شاید به دردتون بخوره یروزی
به امید دیدار
56188

ممنون بیتا!:

سوده یکشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 09:12 ب.ظ

چقدر خوشحال شدم متنت را خواندم چه فعالیت های خوبی داری. خیلی عالیه

ممنون عزیزم!

نیره سه‌شنبه 25 اسفند‌ماه سال 1394 ساعت 12:52 ق.ظ

ان شاالله یک زمان نزدیک این آداب و رسوم نادرست در افغانستان وربیفتد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد