ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

یکی می گفت من وقتی بچه ام به لگد زدن می افتاد پی به بارداری ام می بردم!!!

یک. عامدانه نمی نویسم، وقت می کنم اما نمی آیم بنویسم، فکر می کنم اگر از حال و احوالات این روزهایم بنویسم زیادی تکراری خواهد بود، اینکه شنیدن کی بود مانند دیدن درباره بارداری خیلی صدق می کند، ما قبل از آمدن همسر به اینجا و احتمال دوری و فراق چندین ساله زیاد درباره اش باهم صحبت کرده بودیم، حجت هایمان را تمام کرده بودیم، تصمیم مان را گرفته بودیم، که این شانس را امتحان می کنیم، دوری را بجان می خریم تا اساس یک زندگی آرام در یک سرزمین بی جنگ را پایه گذاری کنیم، کردیم، شد، وسط هایش سخت که نه طاقت فرسا بود، برای هر دویمان، تحمل کردیم، تحمل کردنی بود، اما حقیقت هیچ شباهتی با تصورمان نداشت، همه چیز خیلی واقعی تر و سنگین تر از تصور بود، اما گذشت، درباره بارداری، یک زن همیشه درباره اش فکر می کند، در جمع های دوستانه حرف می زند، خویشان و اقوام باردارش را می بیند و ازشان سوْال می پرسد، خودش را بارها و بارها در تمام مراحلش تصور می کند، اما اینها هیچکدام مثل واقعیت نیستند، واقعیت فراتر از تصور عمل می کند، گاهی سورپرایز می شوی، گاهی شوکه هستی، گاهی همه چیز برایت خیلی گذرا و عادی تلقی می شود و گاهی فکر می کنی این آخر خط است، و بدی داستان هم در همین است که تمام این تجربه ها را باید با تمام وجود خودت بدست بیاوری، تجربه هایی که همه خیلی منحصر بفردند، و هرگز در زندگی ات نداشته ای!

یکی اش همین دل نازکی های این ماه است، من مراحل بارداری را از روی سایت های مختلف هفته به هفته دنبال می کنم تا از قبل آگاهی داشته باشم، گرچه همسر می گوید نخوانی، و ندانی بهتر از دانستن است، اما من آگاهی قبل از رویارو شدن را بیشتر می پسندم، این یک قلم را هم مثل گرسنگی های در حد مرگ هر یکساعتِ این هفته ها نمی دانستم،  نمی دانستم دل نازکی های یک زن در این دوران تا کجاست؟ و نمی دانستم اتفاقاتی که در ایام خاص قبل بارداری هر ماه بر روح و روان یک زن می تازد و از نوع پرخاش خود را نشان می دهند، اینبار قرار است به طرز معصومانه ای ظاهر شوند، معصوم می شوی، نازک، ضربه پذیر و شکننده.

دیروز برای بار اول در مرکزی که دوره تعلیمی ام را می گذرانم بالا آوردم، یک خریطه مخصوص استفراغ که دکتر داده بود همیشه همراهم بود و اتفاقا" همان روز داشتم با خود می گفتم اینرا هر روز با خود حمل می کنم ولی خدا را شکرتابحال رخ نداده بیرون ازش استفاده کنم، توی کلاس حالم بد شد، سریعا" خود را به سرویس رساندم و رسیده و نرسیده جوس آب اناری که خورده بودم را پررنگ تر از زمان خورده شدنش به بیرون پرتاب کردم، سه چهار نفری داخل سرویس بودند، اگر من در زندگیم شاهد چنین صحنه ای باشم بسته به شرایط حتما" یک عکس العملی از خود بروز می دهم، اگر کسی همراه آن نفر نباشد شاید لااقل بایستم و داخل کیفم دنبال دستمال بگردم، شاید شانه اش را ماساژ بدهم، شاید حداقل یک کلمه بهش بگویم خب الآن بهتر می شوی و از این دست، مسلم است اگر یارو روی سر و صورت من بالا بیاورد حالم بهم می خورد و شاید خشمگین هم شوم، اما در آن لحظه من زن معصوم و لاغر و پاکیزه و هراسانی بودم که با احتیاط خریطه اش را سفت چسبیده و از یکطرف دارد به سرعت روسری اش را از سرش در می آورد و از طرف دیگر تلاش دارد پالتویش را از تن بکند تا کمی راحت تر بالا بیاورد، و آن زن های احمق بطرز وحشتزده ای فرار کردند........

 شب که داشتم این داستان را برای همسر تعریف می کردم اشک هایم قُلُپ قُلُپ ریختند روی صورتم....

دو. اولین بار است که از کم کردن وزنم نگران و ترسانم، و در فکر این هستم که بعد از رفع این حالتم هیچوقت به سماجت گذشته در رژیم غذایی ام سخت نگیرم، و جلو میلم را هرگز نگیرم، چراکه از بین رفتن اشتها و بی میلی می تواند منجر به بیماری های وحشتناکی شود که من قبل از بارداری نزدیک بود دچارش شوم، تلاش کردم کنترل کنم اما زمان زیادی نداشتم و بعد هم که بی اشتهایی و تهوع بارداری به سراغم آمد، البته داستان من مفصل است، و من آدمِ شکایت بابت بی طعمی های جدیدِ دنیای جدیدم نبودم، و سعی داشتم کنار بیایم، اما حالا که ارزیابی می کنم می بینم بخاطر اینکه مستقیما" از دامان پاک مادر و آن دستپخت های دلچسبش پرتاب شدم به دنیای جدیدی از رنگ ها و طعم های بی طعمی و بی تعلقی، بی میلی ام دو چندان شد.

پ ن: برادر زنگ زده حال و احوال کنیم، می گوید خب چه خبر؟ کماکان بارداری دیگه؟ 




از مادر شدن!

خیلی وقت است ننوشته ام اما در تمام مدت داشتم می نوشتم توی ذهنم، حرف می زده ام با خودم، البته وقت هایی که حالم خوب بوده و یا قصدا" با خودم حرف می زده ام که حالم را نفهمم، درواقع حالی که هیچ نمی دانی بعدش چه می شود، و چه چیزی کی رخ می دهد، اوایل همه چیز همین است اما این حال من اوایل و اواسط و اواخرش همه تازه اند برایم و قرار نیست هرگز تا پایان راه چیزی از دقیقه بعدم بدانم!

زیاد به مادرم فکر می کنم، به خواهرم هم، این دو زنان نزدیک به من که در حوالی من زیسته و مادرند، مادرم که تمام بارداری هایش در فقر و ناداری و مشکلات گوناگون گذشته، و خواهرم که همیشه خیلی صبور و ساکت بدترین ویارها را تحمل می کرد، و بقول او همه چیز بارداری خوب است و مهم نیست مگر اینکه همسرت همراه با مادر شدن تو پدر نشود، بزرگ نشود و همراه تو نباشد...

بعضی چیزها را نمی شود نوشت، باید حس کرد، و من دارم حس می کنم، بوی پارکینگ، بوی کریدور تا درب آپارتمان، بوی ورودی هال، بوی هال، بوی اتاق خواب و بوی سرویس با هم فرق می کنند، همه جا برای خود یک بو تعریف می کند، همه چیز از خود یک بو دارد، بوهایی که تابحال هرگز به مشامت نخورده و باهاش غریبه هستی، آنقدر که بوی کباب و سرخ کردنی با وجود اینکه متهوعت می کند به مراتب قابل تحمل تر از آن بوهای تازه کشف شده توسط قوه بویایی ات می شود، دست هایت شاید بو بدهند، با اینکه می دانی مدتهاست دست به مواد غذایی نزده ای و چیزی را با آن نشسته ای، ادکلن محبوبت حالت را بهم می زند و نمی توانی بهش نگاه کنی، همسر، با آنهمه مهربانی اش از فاصله نزدیکتر از بیست سانت قابل تحمل نیست، چقدر دلت برای بوسیدن تنگ شده، بوسه های گاه گداری و بوسه های طولانی و بوسه های خشک و بوسه های تر، و برای آغوش، آنقدر به پهلوی راست خوابیده ام تا رویم بهش نباشد که سمت راستم درد می کند گاهی!

تهوع همیشه همراهت است، تمام مدت، وقتی در حالت عادی یک آدم متهوع است، متهوع است و به آن علت نمی تواند چیزی بخورد، درواقع اصلا" بحثی نیست در نخوردن، می گذاری رفع که شد، بالا که آوردی، بعد از چند ساعت برمی گردی به حالت نورمال، از برنج سفید و ماست شروع می کنی و ختم می شود به چلو گوشت، اما در پروسه مادر شدن، تهوع در تو نهادینه است، باید باهاش کنار بیایی، این یک، از آنطرف گرسنه ای، به حد مرگ، و من گرسنه بودن را زیاد تجربه کرده ام، گفتم آدم نخوری شده ام، عین خیالم نبود اگر نمی خوردم، اما این روزها گرسنگی بهم فشار می آورد، در حد مرگ، رعشه، و از حال رفتگی، بعد از آنطرف داری بالا می آوری، اما باید چیزی را ببلعی.

پدر و مادر خواهرم را خداوند بیامرزد که بهم گفت اگر سمنو پیدا کردی بخور، که از تهوع جلوگیری می کند، و چقدر خوب عمل کرد برایم، اما فقط چند روز!!!

اینها را می نویسم تا یادم باشد، نه اینکه بخواهم ناله کنم، در تمام مدت ناله نمی کنم، گریه کرده ام چند بار، اوایلش، از ترس بود و استیصال، اما بعدش که جریان جدی و با راز بقا در ارتباط شد بیشتر به خودم آمدم و تلاشم بیشتر شد، بقول افغانی ها"آهو گشتم"، همیشه چیزی برای لقمه کردن کنار دستم دارم، یک خرما، دو حبه انگور، یک تکه بیسکوییت، یک برش پرتقال .....اینها غذای من اند!

در جریان ازدواجم تا مدتها بعد از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن نبودم، من درک درستی از خودم حتی نداشتم، فقط به این رسیده بودم کهمن آدمِ ازدواجم، این بخش از خودم را بدرستی می دانستم، اما نمی دانستم نفس من در کنار چه چیزی آرام می گیرد، خیلی از درک امروزم دور و  پرت بودم، بعد از ازدواج اما فهمیدم بهترین انتخاب را کرده ام، و بارها به این رسیدم که در این بخش مهم زندگی ام چقدر خدا کمکم کرده است و دست غیبی اش همیشه به دادم رسیده. شرایط زندگی و خُلقی ام هم به گونه ای نبود که اول مطمئن شوم بعد ازدواج کنم، قبولش هم نداشته و ندارم، به این هم رسیده بودم که نمی شود یک انسان را به هیچ وجه صد در صد تضمین کرد، تصمیم به ازدواجم کامل بود، همسر مطابق با بیش از هفتاد درصد معیارهایم بود، باقی را با منطق خودم اوکی کردم و موفق شدم.

درباره فرزند هرچه به حال نزدیکتر شدم ترسم بزرگتر شد، احساس مسئولیتی که می توانست خیلی طبیعی و هوشیار باشد، خیلی دست نیافتنی و مشکل دار شده بود، و این بخاطر بسیار ایده آل بودن من است، همانطور که می گفتم تو گویی تمام نوزادان این عصرِ سیاه باید سند خوشبختی شان در دست بدنیا بیایند تا من هم با آرامش به تولید مثل بپردازم، دردم از جای دیگری ناشی بود، به توانایی خودم شک کردم، به قدرت بالای منطق خودم، احساس خودم، به شهامت خودم و به توانایی بسیارم در مهر ورزیدن، و مادر بودن، به کامل تر شدن!

این روزها خیلی فکر می کنم، به کامل تر شدن، می تواند در حد صبوری ام در این روزها کم باشد اما خیلی زیباست، وقتی حواسم هست تنها زمانی به مادرم زنگ بزنم که حالم خیلی خوب است تا از صدایم چیزی نفهمد، وقتی خواهرم هر روز حالم را می پرسد و من می گویم از حال شما خیلی بهتر است، حال شما که خوب بیاد دارم چقدر کشدار و غم انگیز بود، همسرم دور سرم می چرخد، و تو گویی هورمون ها بین مان تقسیم شده، و او همیشه همینقدر بی توقع تنها از من لبخند و عشق خواسته و دیگر هیچ....

هنوز خیلی زود است که بگویم خیلی از کاری که کرده ام راضی ام، فقط می توانم بگویم من آدمِ مادر نشدن نبودم، اما سعی داشتم به خودم بقبولانم که هستم، خودم هم می دانستم، می گفتم اما باور نداشتم، و فقط تا فعلا" می دانم وقت هایی اینچنین که حالم بهتر است به خودم که می آیم جوانه زدنم را بوضوح می بینم.........