ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

زندگی در لحظه ها!

یک.ماهی کوچکم این روزها خیلی پر تحرک است، گرچه حرکاتش خیلی وقت است شروع شده اما من نمی دانستم آنچه به نرمی و آهستگیِ نبض هم نیست درواقع حرکات ماهی وارِ فرزندِ درونم است!

حقیقت این است که من طبق معمول از یک حادثه بیش از مقدارش انتظار داشتم، فکر می کردم حرکات وقتی حرکات بشمار می آیند که از روی پوست حسش کنم، حال اینکه این برای یک موجود کمتر از بیست سانتی و دویست و پنجاه گرمی خیلی زیاد است، خواهر گفت همان نبض مانندهایی که گاهی در درونت حس می کنی حرکات ماهی است، که کم کم قویتر و جدی تر می شوند!

حالا مترصدِ آن لحظه ام، بهترین لذتش مربوط به زمانی است که دستت از سرِ شانس روی همان نبض قرار گرفته باشد و إحساسش کنی.

همه منتظر این هستند که جنسیتش را بفهمند، طوری که حتی فکر می کنم بیش از من انتظار می کشند، برای من هیچ فرقی نمی کند، بنا به دلایلی که گاهی خیلی رمانتیک می شد دلم می خواست پسر باشد، اما از وقتی که اتفاق افتاده است و مخصوصاً با دیدن هیجان و عطش همه برای دختر بودنش، دارم فکر می کنم بد هم نمی گویند!

همسر برعکس من هیچ تصوری از داشتن پسر در ذهن نداشت، تمام تخیلات پدرانه اش حول یک دختر بابایی بوده است، در زندگی هم همیشه اگر حرفی از بچه ی نداشته مان زده ایم و دیالوگی ثبت کرده ایم روی صحبت ایشان دخترش بوده است، دیدم اگر عکس قضیه رخ بدهد این عاشق دلسوخته شکست عاطفی می خورد، نشستم بشکل رسمی باهاش حرف زدم، که از این ببعد یکی درمیانش کن، یکبار دختر، یکبار پسر، تصوراتت را مزین به فورم مذکر هم بکن گاهی، حالا دارد کنار می آید با قضیه، و هرازگاهی می گوید آنقدر به دختر فکر کرده ام که اصلاً نمی توانم تصور کنم من پسری داشته باشم، انگار به من نمی آید.

همه ی این تأکید من بخاطر حس خودم بود و البته سونوگرافی هفته سیزدهم که یکبار من و یکبار دکتر متوجه پسر بودنِ ماهی شدیم، ولی چون بعدش هر کاری کردیم عضو مبارک را رو ننمودند شک مان بر یقین بدل نشد!

کمتر از دو هفته بعد نوبت بعدی سونوگرافی است، تا آنموقع باید صبر کرد.

دو. از امروز که جمعه بود یک دوره جدید تعلیمی را شروع کردم،  دوره آمادگی برای تحصیل در دانشگاه، و محیطش هم نسبت به سازمان تعلیمی قبلی خیلی بزرگتر و حرفه ای تر است و فقط دو روز وقت در برگرفت تا من را بیازمایند که آیا مستحق شرکت در این کلاس هستم یا خیر، هر روز هفته از نه تا دو و نیم کلاس دارم.

سه. روزهای خوبی است، و من هیچوقت در زندگی ام به اندازه این روزها بی غم نبوده ام، کمتر استرس دارم و می شود گفت اصلاً استرس ندارم، تجربه سه ماه شِبهِ بیمار بودن (و نه بیمار،که حاملگی بیماری نیست)، تأثیر عجیبی روی روحیه ام گذاشته، درک ارزش سلامتی که قبلاً با هر بیماری ساده چند روزه میسر می شد اینبار روزها و شبهای پیاپی در وجودم ریشه دواند، با هر حالِ بدی هزار بار بیاد حال های خوشم افتادم و وقتی بطور کلی معدوم شد و روز به روز بهبود پیدا کردم با هر بالا و پایین شدنی شکر کردم به حالم، مدام یاد حرفهای مادر می افتادم که؛ " شما قدر یک حمام کردنِ بی مشکل، یک توالت رفتنِ بی مشکل و خوابِ راحت را نمی دانید." آنوقتها نمی فهمیدم سلامتی و سالم بودن و همین مثال های ساده که ما سهم مسلم مان می دانیم و داریمش، بعضی وقتها تبدیل به آرزوی آدم می شوند.

می دانم که هنوز به نیمه راه هم نرسیده ام و هنوز بخش دوم و انتهای بشرسازش مانده است، اما اینجای قضیه خیلی راحتم، و بابت هر لحظه شکرگذار و خوشحال هستم!

نظرات 5 + ارسال نظر
سارای چهارشنبه 9 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 05:00 ب.ظ

وای ساغر نمیدونی چقد خوشحالم برات
برای آرامشی که داری
برای کم شدن دغدغه هات
برای نبض ماهی کوچولوت

ممنون، و از خدا می خوام هرکی نداره و می خواد خدا بهش بده، هم ماهی رو هم آرامش رو...

بختی پنج‌شنبه 10 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 04:19 ب.ظ http://salsalshahmama.blogspot.com

بعد از مدتها آمدم تا وبلاگ بخوانم و چرندیاتی هم بنویسم، وقتی آخرین پستت را دیدم و باز کردم با خواندن دو سطر اول خیلی خیلی خوشحال شدم. مبارک است ان شاالله
ماهی کوچولو، پسر کاکل زری، ناز، خوشکل، مامانی ... مادرش را دوست داره و پدرش هم هر دوتا شونو.

ممنون بختی جان، خوشحالم که باز می نویسی!

corona شنبه 12 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 10:21 ق.ظ http://coronae.blogspot.com

به به ! به سلامتی باشه. مبارکه.

ممنون هاله عزیزم!

نیره سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 04:29 ق.ظ

ان شاالله بقیه اش هم به سلامتی طی می شود.
تا می توانی الان لذت ببر.

ممنون عزیز

رویا سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 10:06 ب.ظ

چقدر قشنگ مینویسی اتفاقی اومدم به وبلاگ:)))
امیدوارم همیشه خوشحال باشی در کنار پسر و همسرت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد