ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

بعضی حال ها خیلی ننوشتی اند، فقط باید زندگی شان کنی!

یک. بالاخره فهمیدیم مسافرمان پسر است، همان تصویر همه ی سالهای اخیر زندگی ام از فرزند نداشته مان، البته در سونوگرافی هفته سیزدهم من یک چیزهایی آن وسط دیدم و سعی کردم به روی مبارک نیاورم، و آهسته آهسته روی همسر کار کنم، چون او علیرغم من همیشه در تصوراتش پدرِ دخترکی بوده است و این تصور تا هنوز محکم چسبیده بود به مغزش، در همین فکر بودم که دکتر هم گفت، فکر می کنم بچه پسر است اما مطمئن نیستم، و بعدش هر چه سعی کردیم نشد که نشد، بنابراین بین الشک مانده بودیم، هرچند همین حرف دکتر خیلی به همسر کمک کرد تا با نقش جدید( پدرِ پسر بودن!!!) کنار بیاید.

و در سونوی هفته بیستم دیگر شکی بر جای نماند و ما از سردرگمی نجات یافتیم!

حالا دیگر باهاش حرف که می زنیم می دانیم با چه موجودی طرفیم، حداقل مجبور نیستیم یکبار دختر و یکبار پسرم خطابش کنیم، حساب کار دستمان آمد.

دو. نمی دانم چرا و با چه شرایطی در همین وبلاگ وقتی خطاب به فرزند فرضی ام حرف می زده ام از مادرم به موجودی غمگین و شکست خورده یاد کرده ام، موجودی ضعیف و ناراحت، که بلد نیست بخندد، نوشته ای که با بازخوانی اش تا دقایقی به بررسی آن برهه از زمان و شرایط مادر پرداختم، ولی حقیقت چیز دیگری بود، حقیقت این بود که در آن نوشته که فکر می کنم عنوانش " به پسرم" باشد( دقیق یادم نیست)، حال خودم خراب بوده، خواسته ام خود را مبرا کنم بهتان زده ام به مادرم، عجب غلط اضافه ای کرده بوده ام!

مادر من در تمام شرایط سخت و سنگین زندگی مان که گاهی هنوز ادامه دارد، هرگز امید و خنده را از یاد نبرده است، در تمام سالهای عمرش، حداقل در بیشترش خوشبین بوده است، و همیشه نیمه ی پر لیوان را دیده و سعی کرده به ما هم نشان دهد، مادرم شادترین و پر انرژی ترین و خوشبین ترین انسانی است که تابحال دیده ام، و شبیه ترینِ ما به مادرم، خواهر بزرگ و برادر کوچکم هستند، مابقی این وسط  آدم های مزخرفی بوده ایم، بی امید، بد بین، ناشاد، افسرده و گاهی خیلی حسابگر!

بالشخصه دوره های افسردگی دراز مدت بسیاری داشته ام، سالهای بسیاری اصلاً حرف نمی زدم، هیچ حرفی با هیچ کسی، مخصوصاً اعضای خانواده.....

چقدر شرمنده زندگی ام، و چقدر زندگی شرمنده ی من است، حالا چرا دارم اینها را می نویسم، شاید چون فصل تازه ای در زندگی ام آغاز شده، و در این فصل بلدم بخندم، تمام آرزویم این است این خواب نباشد، و موقتی نباشد، و بتوانم بقیه عمرم را با این پوست زندگی کنم، بزرگترین آرزوی من این است که انسان شاد و خوشبینی باشم، که انسان خوشحالی باشم.

سه. خمارِ هضمِ  فصل تازه زندگی مان هستیم، درباره آنچه قرار است اتفاق بیفتد حرف می زنیم، درباره آنچه در ارواح مان رخ می دهد از هم سوْال می پرسیم، سعی می کنیم تمام حالات متوقعه را تجسم کنیم، گاهی هنوز چیزی رخ نداده درباره اش جر و بحث می کنیم و کلاً فازمان فاز خوبی ست، شبها اگر خوابم نبرد بهش فکر می کنم، هزار بار لحظه دیدارش را تصور می کنم و عکس العملم را، حتی به همسر گفته ام اگر گریه ات گرفت تو هم گریه کن، اگر من با صدای بلند گریه ام گرفت مانعم نشو، دوربین را بدهیم دست کی فیلم بگیرد؟، اگر من خیلی حالم خراب بود حواست باشد بهم روحیه بدهی، خودت را نبازی بدتر از من، شوخی نیست، سناریویی دردناکتر و زیباتر از تولد یک انسان در دنیا وجود ندارد، و ما قرار است باهر سکانسش بالغ شویم!

پ ن: لباس هایم تازه برایم تنگ شده اند، و من در ابتدا چقدر عجله داشتم!



نظرات 3 + ارسال نظر
نیره یکشنبه 20 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 02:14 ق.ظ

به سلامتی ان شالله
من با همسرتان بیشتر موافقم و اگر بچه نداشته ام پسر باشد فکر نکنم بتوانم کنار بیایم

خخخخخخخخخ، اما باور کن وقتی مادر شدی برایت هیچ فرقی نخواهد داشت!

نیکادل سه‌شنبه 22 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 03:18 ق.ظ

من هم حال شما را داشتم،امید به زندگى ام صدها برابر شده بود اما اتفاقى افتاد که مردم هزار بار و حالا ادم قبل هم نیستم،،،این اتفاق براى شما نمی افته،نخواستم نگرانتون کنم،،،خواستم برام دعا کنید

اتفاقاً من هم به بعضی حوادث غیر منتظره فکر می کنم، عادت دارم همیشه به تمام ابعاد یک قضیه نگاه کنم و تمام حالات متوقعه را مجسم کنم، همین بیخ گوشم بچه یکی از همشاگردی ها در همین استرالیا در لحظات زایمان مرد، یعنی زن فرزند مرده بدنیا آورد، و با جسم بی روحش به خانه برگشت، بقول مادرم نباید نفوس بد زد ولی من حال آن زن را تجسم کردم و راستش حال ویران کننده ای بود.
امیدوارم برای شما این اتفاق نیفتاده باشد و اگر افتاده بتونید امید دوباره بدست بیاوری و زندگی را با همه بدبیاری هاش باز دوست داشته باشی...

سارای یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 03:47 ب.ظ

الان من نمیدونم چی بگم/ وقتی که این همه احساس و منطق را با هم آمیخته ای....
منتظر قدوم مبارکش خواهیم بود...
گوارای وجودت لحظه لحظه مادری....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد