ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در دل هر زن اقیانوسی از حرفهای نگفته و رازهای مگو هست!

عنوان یکی از سلسله نوشته های "آرامگاه زنان رقصنده"، خودکشی بود، با خواندن تک تک نوشته ها من هم می نوشتم، نوشته های خودم با نوشته هایی که می خواندم ترکیب می شد، چند روز همینطور توی ذهنم درگیر بودم، بعد هم سعی کردم فراموشش کنم، داستان را نه، نوشتن درباره اش را، که باز امروز که یکی از دوستان در کامنتش بر نوشته اخیرم نوشته بود" دقت کردی چه همه فرق هست بین ساغر کابل و ساغرِ اکنون؟" بیاد روزهای دورترم در کابل افتادم، زمانی که تنها بودم و در گردابی از وحشت غوطه می زدم، زمانی که حتی از ساغرِ کابلِ اخیر که به گمان آن دوست شاید خاکستری ترین روزهای عمرم را درش زیسته باشم هم خاکستری تر و زمستانی تر بود، بر این شدم که بنویسمش هرچند سخت است و هرچند به این روزهایم نمی آید و اصلاً به من نمی آید، دلیلش هم شاید رهایی از این وسوسه ی نوشتن باشد و شاید هم برای اینکه برای همیشه فراموشش کنم.

بهار بود، و من عاشق بهار بودم، بهار کابل با بهار بامیان زمین تا آسمان تفاوت داشت اما با تمام آن تفاوت هایش باز هم خیلی زیبا بود، هوا دم می کرد و بادهایش هر عصر و غروب را به لجن می کشید اما بارانِ بعدش که بیشتر مواقع روی میداد جانت را تازه می کرد، آن بهار از بامیان باستان برآمده بودم برای همیشه، دلائل زیادی داشتم اما بزرگترینش استیصال و خستگی و تنها شدن های پی در پی ام بود از حلقه دوستانی که داشتیم، وقتی دانه دانه به کابل کوچ کردند تا بخت خود را در آن دیار بیازمایند ما نیز بدنبالشان روان شدیم، این وسط نمی شود دلیل دیگر این هجرت را کتمان کرد، دلیلم حضور کسی در زندگی ام بود که باعث هجرت و ترک محل کارم شد، و در آن برهه از زندگی ام با تمام ابهتم تبدیل به احمقی شده بودم که تمام افسارم را در اختیار تصمیم ها و رفتارهای او گذاشته بودم، از کسی زخم خورده بودم و تلافی اش را بستن ریسمان محکم تری به این یکی می دانستم، نه که زخم خورده باشم که تا آن زمان بقدری خام و احمق بودم که با اولین احساسِ شکسته شدن غرورم فکر می کردم زخم خورده ام و الا موضوع اصلاً حاد و سخت نبود، این یکی بلافاصله پیش آمد، بر خود تحمیل کردمش، و وقتی فهمید سوژه قبل از او چه کسی بوده برآشفت و حالش خراب شد و رگ افغانی اش در حد تهدید به مرگِ  وی و مرگِ خودش ( مثلاً خودکشی)، بالا آمد.

بهش قول دادم از آن سازمان استعفا بدهم و از آن شهر کوچ کنم و در کابل دنبال کار باشم و او هم کمک خواهد کرد.

بگذریم که دقیقاً چه داستانی بین ما روی داد و چه ها شد که من عجیب ترین و بی عقل ترین کار زندگیم را در پی اش انجام دادم،" من خودکشی کردم".

از تماس آخری که داشتیم و طبق معمول فقط جار و جنجال بود دقایقی بیش نمی گذشت که خود را به خنکای خانه سیمانی مان رساندم، نه که در طی مسیر به جعبه قرص ها فکر کرده باشم، نه که تا آن لحظه حتی یکبار هم تصور عمل خودکشی از ذهنم گذشته باشد، من حتی تا آن روز و آن لحظه یکبار هم به خودکشی فکر نکرده بودم، اما به محض رسیدن به خانه بدون اینکه حتی لباس هایم را تبدیل کنم رفتم سراغ میزی که زیرش یک جعبه حاوی انواع قرص های ما دخترها بود، نمی دانم چرا آن هجم عظیم قرص را داشتیم و با اینکه تاریخ و دلیل بیشترشان منقضی شده بود داشتیم شان، دانه به دانه بسته ها را باز می کردم و می شمردم، هفتاد تا شدند، و من همیشه در همه کارهایم به إعداد سه و پنج و هفت اقتدا می کنم، هفتاد هم بدلیل همین بود که فاینال شد، بدون هیچ تردیدی کتری آب را هم آوردم و مشت مشت دارو ریختم در دهانم و از آب کتری رویش سر کشیدم، بعد رفتم سراغ نوشته هایم و چند صفحه نوشتم، و در حین نوشتن که هوشیار کامل بودم هی به خودم می گفتم الان از حال می روم کمی صبر داشته باش، و حتی در تمام آن لحظات به مرگ فکر نمی کردم، فقط به ناهوشیاری فکر می کردم، یادم می آید شرح کاملی بر آنچه آنروز روی داده بود نوشتم و در آخرش هم نوشتم که این خودکشی نیست و بلکه ادب کردن خودم است و نشان دادن به خودم است که دیگر من بعد به هر ناکسی نیاویزم و هر نااهلی را به حریمم راه ندهم، برای این است که از خودم خیلی دور شده ام و نباید اینطور باشد، برای این است که به آن ناکس نشان بدهم چقدر بی اعتبار است که نمی توانم با صحبت کردن قانعش کنم و چاره ای ندارم جز خودآزاری و من سابقه خودآزاری را از قبل هم داشتم ولی این خیلی بزرگ بود، بعد که دیدم  قرص ها تأثیری نداشته اند از روی حساب ده تای دیگر را هم انداختم بالا، و بعد که رخوت در برم گرفت روی تشک دراز کشیدم و به خواب رفتم...

دوست ها از محل کارشان برگشته بودند و طبق معمول چای درست کرده بودند و یکی دو بار من را صدا زده بوده اند که پاسخ نداده بوده ام، بعد دوست همیشگی آمده بود بالای سرم و دیده بود خوابم و گذاشته بود بخوابم، ولی بعد که طاقتشان تمام و مشکوک شده بوده اند آمده بودند تکانم داده بودند که چرا اینقدر می خوابی و دیده بوده که یک جورهایی سنگین و بی حس هستم، خودم هیچ بیاد ندارم تنها صداها در مغزم منعکس می شد ولی گویا حرف زده بوده ام و گزارش دقیق از موضوع و چرایی اش داده بوده ام و آمار هشتاد قرص را هم، و دوست که پرستاری خوانده بود رفت سراغ لاشه خالی قرص ها به شناسایی چیستی شان و بر سر زنان تا بیمارستان رسانده بودند و معده شستشو داده شده بود و بازگردانده بودندم به خانه....

فردایش وقتی بیدار شدم و آنژیوکد( کت؟؟؟) را در دستم دیدم همه چیز یادم آمد، فکر کنم دوست سر کار نرفته بود، هنوز و تا یکهفته آثار قرص ها در بدن و مغزم بود و فکر خودآزاری نیز هم، اینبار تیغ را برداشته نه به قصد رگ که بی هدف روی ساعدم می زدم تا خون بزند بیرون، و همزمان گریه أمانم را بریده بود....

از فکر اینکه دوستان و سوژه مورد نظر فکر کرده بودند بخاطر او این کار را کرده ام شرمنده بودم، از خودم متعجب و متحیر بودم، از آنچه رخ داده بود بیزار بودم اما همه اینها رخ داده بود و من این کار را کرده بودم، از اینهمه تنهایی و استیصال به وحشت افتاده بودم و زنگها در مغزم به صدا در آمده بودند که رسیده ای به انتها و باید برای خود کاری بکنی.

طی همان هفته با همان حال تلو تلو خوران رفتم بلیط رفت و برگشت ایران را گرفتم( آن زمان اگر بلیط رفت و برگشت تنها شرکت هوایی ایرانی را می خریدی بی بروبرگرد بهت ویزا می دادند حتی همان روز پرواز) و آمدم خانه و یکهفته بعد که موعد پروازم بود رفتم ایران، و هنوز گریه ها در سر داشتم و حالم عجیب بود...

بله ساغر با تمام ساغریتش یکبار خریتی در این حد هم در زندگی داشته است، خریتی که تنها می توان اسمش را خریت محض گذاشت، این است که خوب می دانم آدم ها گاهی، جایی بدجور می شکنند و بد رقم می برند، و بی فرم تهی می شوند از نور. 

آرزو می کنم هیچ زمان دیگری چنین تهی نشوم از امید.

حتی حالا که بعد ده سال نوشتمش هم باز برایم عجیب و باورنکردنی است مثل خواب، خوابی بغایت تلخ و عجیب....

از پا به ماه بودن!

یک. باید بگویم خوش می گذرد بهم، بقول همسر تمام روز در اختیار توست، اینرا بخاطر شب بیداری هایم می گوید، که تقریباً  شاید سر جمع سه ساعت خواب عمیق داشته باشم، بقیه اش از این پهلو به آن پهلو شدن تا یافتن بهترین موقعیت است و بستن چشم ها و فکر کردن به سناریوهای احتمالی آینده!

آخر سر هم که چشم ها گرمِ خواب می شوند و بدن را رخوت فرا می گیرد مغز فرمان می دهد که باید به توالت بروم و این اتفاق البته که حدود شاید نهایتاً دو ساعت پیش هم انجام شده بوده است، نه اینکه با مثانه پر به بستر رفته باشم!

دو. روزها هم سخت مشغول تکاندن خانه بوده ایم، یکروز سراغ میز تلویزیون رفته ایم، جابجایش کرده ایم و بعد از گردگیری و جاروی أساسی سر جایش گذاشته ایم، قطعاً جابحایی و جارو و پاک کاری عمقی را همسر انجام داده و من فقط طراح و ناظر طرح بوده ام!، یکروز تغییر دکور انجام داده ایم در هال و بهمین ترتیب.

روزهایی هم که تنها بوده ام و دسترسی به همسر سخت بوده مثلاً بالش ها را تا زیری ترین لإیه باز کرده ام، پنبه ها را تکانی داده ام و دوباره پر کرده ام، و حین این کارها و مخصوصاً وقتی یک بالش کوچک هم برای پسر درست کرده بوده ام یک احساس زن کدبانو و خیلی باکمالات بهم دست داده بوده، بس که من از این کارها نکرده ام تابحال در زندگی و درواقع این اولین باری است که چنین عملی از من سر زده، با تعجب به پشت سرم نگاه کردم دیدم تعجب هم ندارد چراکه ما در کابل فقط یک سال و نیم باهم زندگی کردیم بعدش همسر آمد اینجا و بعدش هم که یک سال و نیم دیگر مهمان مادر بودیم و از وقتی هم که به اینجا آمده ایم یکسال می گذرد و تعجب ندارد که من پنبه های بالش ها را باز نکرده باشم و فقط این صحنه ها را وقت هایی که مادرم انجام میداد دیده باشم!

سه. دو سه سری لیست هم روی میز هست، یکی با عنوان " چک لیست وسایلی که باید هنگام زایمان به بیمارستان برده شود"، یکی " أقلامی که باید طی دو سه هفته آتی خریده شود و در یخچال و کابینت ها جاسازی شوند"، یکی هم کإرهایی که طی این دو سه هفته باید انجام بدهیم.

کیف وسایل پسر شامل اولین لباس هایی که در زندگی خواهد پوشید با سایز فایو زیرو(٠٠٠٠٠)، حوله اش، پتو و بالش، شیشه شیر، کرم بدن و کرم مخصوص سوختگی بدنش( که فکر نکنم در روزهای اول لازمش شود)، پوشک و دستمال مرطوبش آماده است.

فقط مانده یکدست لباس سفید زیبا برای خودم که هنوز نخریده ام و نمی دانم چرا فکر می کنم باید سفید باشد؟؟؟، دوست دارم وقتی برای زایمان به بیمارستان می رویم( خیلی شاعرانه است و اصلاً قابل پیش بینی نیست و شاید آنقدر استرس داشته باشم که با هر چه تنم بود بزنم بیرون)  و وقتی که بر می گردیم با آن لباس راحت سفید باشم، موضوع شیردهی هم هست و باید هر لباسی می خرم از جلو باز باشد یا دکمه بخورد، حالتی که قرار است تا مدتها ادامه یابد و من اکثر لباس هایم کاملاً بسته و سارافون مانند است و لباس خانمی زیپ دار و دکمه دار اصلاً ندارم.

با اینها روزگارم را سر می کنم، اگر برای بیش از دو ساعت خبری و علائم حیاتی از من در گروه تلگرام خانواده درز نکند می بینم که هر کدام به نوبه خود پیام گذاشته اند یا زنگ می زنند که کجایی، زاییدی؟؟؟؟؟!!!!!!

بله، زنی پا به ماهیم با شکمی برآمده و خیلی هم ناز و خوشگل، و خودم را و این روزها را خیلی دوست دارم، گرچه هراسی کمرنگ زیر پوستم شکل گرفته اما بهش به دیده احترام و خیلی طبیعی نگاه می کنم، هیچ عجله ای هم ندارم اما خیلی هم دوست ندارم منتظرم بگذارد و به هِن هِن بیفتم از فرط سنگینی، نمی دانم چرا خودم مطمئنم که سر هفته سی و هشتم زایمان خواهم کرد و الآن دارم هفته سی و پنجم را تکمیل می کنم!

چهار. مادر و خواهران هرازگاهی اشکی از دیده می فشانند که در این روزهای حساس و روزهای خاص پیش رو کنارم نیستند، حقیقتش بودن مادر آدم در کنارش گاهِ مادر شدنش نعمت و لذت بالایی است که کسانی که مثل من تجربه اش نکرده و نخواهند کرد خیلی بیشتر از آنهایی که در کنار مادرشان هستند می فهمند، اما شرایط ما بگونه ای بود که اصلاً نمیشد به ویزا برای مادرم امیدوار بود بنابراین اصلاً از اساس برایش اقدامی نکردیم، خواهر می توانست از کانادا بیاید اما خودم منصرفش کردم چراکه فکر کردم بخاطر بی تجربگی اش نه تنها کمکی از دستش بر نخواهد آمد که بیشتر باعث سردرگمی و غصه ما خواهد شد که با این مسافت طولانی بیاید و نتوانیم بهش برسیم، قرار شده عروس دایی ام از سیدنی برای مدتی به خانه ما بیاید، این عروس دایی فقط عروس دایی نیست و زنی مهربان و دلسوز است و مثل من بتازگی به اینجا آمده است و بخاطر نسبت فامیلی همیشه در ایران در رفت و آمد و معاشرت بودیم و ما فکر کردیم بهتر و بیشتر از بقیه به درد من خواهد خورد!

پ ن: روزی نیست که برای تمام کسانی که آرزوی تجربه این روزهای مرا دارند از ته دل دعا نکنم.




در افغانستان به زن باردار، " امیدوار" می گویند!

یک. تنبلی می کنم در نوشتن ولی در ذهنم می نویسم، هر روز و هر لحظه!

دو. وسایل پسر را خریدیم، خوبی عدم آگاهی و إشراف به تمام مراکز خرید و کم و کیف شان همین است که به دیدن دو سه مرکز فروش قناعت کنی و پرونده خریدت را جمع کنی برود پی کارش!

البته ما بعلت کمبود جا کمد نخریدیم، وسایلی هم که با بزرگتر شدنش لازمش می شوند را هم نخریدیم و گذاشتیم زمانش که رسید، مثلاً  ازین روروک هایی که وقتی بچه می تواند بنشیند می گذارند داخلش تا برای خودش بچرخد و یا صندلی ای که برای غذا خوردن می نشنید رویش و یا وسایل بازی فراوان!

فقط اکتفا کردیم به تخت و کالسکه و بیبی ست، لباس هایش را هم که به مرور تکمیل کردیم و البته پوشک و وسایل بهداشتی، اساسات آمدن یک نوزاد، اتاق خوابمان که کوچک بود کوچکتر شده اما فضایش از آن سردی و سیاهی به سپیدی و طراوت حضور تخت و چند عروسک رنگی رنگی پسر و ملحفه های زردش تبدیل حالت داده، داخلش که می شوی صدای بچه می آید ازش!

سه. همسر پسر عمه همسر هم باردار بود، بعد از سیزده چهارده سال، البته بنده خدا سورپرایز شده بود چون دکتر متخصص تیروئیدش بهش گفته بود بخاطر مصرف فلان داروی خاص احتمال بارداری اش صفر است و این هم که سالهاست دارد داروی تیروئید مصرف می کند، حالا بقول خودش پس پیری( البته دقیقاً همسن من است!!!!!) برای بار دوم باردار شده، در جواب من که" پس ما خیلی اوضاع مان خراب است که اولین بچه مان را در این سن بارداریم، گفت: واه خدا نکنه من منظورم خودم بود که بعد از اینهمه سال باز باردار شدم، آخه یه جوری هست دخترم الان نوجوان و بزرگ شده من باردارم، شما که هنوز اول جوانی تان است، همسن بودن مهم نیست!!!!"

داشتم می گفتم باردار بود، بعد دیابت بارداری گرفت و دیسک کمر هم که داشت، بنده خدا اوضاع خیلی بدی داشت، خوشبختانه یا بدبختانه خیلی زودتر از موعدی که برای سزارین برایش تعیین کرده بودند دچار پارگی کیسه آب شد و همین باعث شد سزارینش کنند، در هفته سی و ششم، زایمان ایشان و بدنیا آمدن دخترش برای ما مثل یک دوره آموزشی بشمار رفت و می رود، خدا ما را ببخشد ولی هر بار به دیدنش رفته ایم سوالات تخصصی مان را از قبل آماده کرده بودیم تا ازش بپرسیم، بچه شان را بغل کرده ام و همسر هم، بهش یاد دادم باید چطور بچه را بگیرد تا خطری متوجهش نباشد، الآن خیلی علامت سوْال ها رفع شده از ذهنمان!

همزمان البته ما را ترس زایمان فرا گرفته، یک ترس زیر سوال برنده و قوی، اینکه خب رسیدی به اینجای کار، فکر کردی بقیه اش هم مثل تا اینجایش راحت است؟ فکر می کنی خیلی باکلاس و شیک درد می آید و وسط هایش نفس عمیق می کشی و برای درد بعدی حاضر می شوی و همه چیز خیلی نورمال پیش خواهد رفت؟ مجرای زایمانی به بهترین وجه برای ورود پسر باز می شود و پسر قوی و مسلطت هم براحتی سر می خورد به بیرون و بعد تو و همسر غرق شادی می شوید؟ تازه چه همه عکس و فیلم هم می خواهید از این سناریوی بیاد ماندنی بگیرید، پففففففف!

یک احتمال دیگر هم هست ولی ساغر خانم، اینکه درد خیلی هم قابل تحمل نباشد برایت، و بدنت خیلی هم به وقت و مناسب و در حداقل زمانها باهات راه نیاید، مثلاً بیست ساعت ناقابل درد داشته باشی و نای ناله کردن هم ازت سلب شود و هنوز باید درد بکشی اما نزایی!!!، مثل حکایت خیلی از بدشانس ها، آنوقت چه خواهی کرد؟ تصور کن ساعات و دقایق استیصالی را که هر دو به گریه بیفتید و هی ارزیابی کنید که چه کاری باید می کردید که اینطور نمیشد؟؟؟؟

حقیقت این است که من هر دوی این احتمالات را در ذهن بشدت تصور می کنم، و سعی کرده ام برای هر موقعیتی خود و همسر را حاضر کنم، اما خوب می دانم که حقیقت داستان های ما در بیشتر مواقع متفاوت با تصورات ما خواهد بود. مهم این است که ما بدانیم هر احتمالی ممکن است در این میان رخ بدهد و امید و تلاش خود را از دست ندهیم! 

در هر صورت هر اتفاقی برایم افتاد اینجا به تشریح نقل خواهم کرد!!!

چهار. هر کسی می آید و دلش می خواهد لباس های پسر را ببیند با حوصله تمام برایش دانه به دانه نشان می دهم و بعد دانه به دانه تا می کنم و می گذارم سر جایش، و خسته نمی شوم هر بار این تکرار شود، آخرینش دیروز بود که دوستی از راه دور به اینجا و بعد به دیدنم آمده بودو من همه وسایل پسر را دور تا دورم باز کرده بودم و برایش توضیح می دادم، بله بله و در دل گاهی به روزهایی فکر می کنم که خیلی بی وقت تر از این هستم که به سامان دادن کمد لباس هایش و دور و برم به این وسواس و حوصله حتی فکر کنم و این تصور مرا حریص تر می کند به غرق شدن در کارم!!!