ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در افغانستان به زن باردار، " امیدوار" می گویند!

یک. تنبلی می کنم در نوشتن ولی در ذهنم می نویسم، هر روز و هر لحظه!

دو. وسایل پسر را خریدیم، خوبی عدم آگاهی و إشراف به تمام مراکز خرید و کم و کیف شان همین است که به دیدن دو سه مرکز فروش قناعت کنی و پرونده خریدت را جمع کنی برود پی کارش!

البته ما بعلت کمبود جا کمد نخریدیم، وسایلی هم که با بزرگتر شدنش لازمش می شوند را هم نخریدیم و گذاشتیم زمانش که رسید، مثلاً  ازین روروک هایی که وقتی بچه می تواند بنشیند می گذارند داخلش تا برای خودش بچرخد و یا صندلی ای که برای غذا خوردن می نشنید رویش و یا وسایل بازی فراوان!

فقط اکتفا کردیم به تخت و کالسکه و بیبی ست، لباس هایش را هم که به مرور تکمیل کردیم و البته پوشک و وسایل بهداشتی، اساسات آمدن یک نوزاد، اتاق خوابمان که کوچک بود کوچکتر شده اما فضایش از آن سردی و سیاهی به سپیدی و طراوت حضور تخت و چند عروسک رنگی رنگی پسر و ملحفه های زردش تبدیل حالت داده، داخلش که می شوی صدای بچه می آید ازش!

سه. همسر پسر عمه همسر هم باردار بود، بعد از سیزده چهارده سال، البته بنده خدا سورپرایز شده بود چون دکتر متخصص تیروئیدش بهش گفته بود بخاطر مصرف فلان داروی خاص احتمال بارداری اش صفر است و این هم که سالهاست دارد داروی تیروئید مصرف می کند، حالا بقول خودش پس پیری( البته دقیقاً همسن من است!!!!!) برای بار دوم باردار شده، در جواب من که" پس ما خیلی اوضاع مان خراب است که اولین بچه مان را در این سن بارداریم، گفت: واه خدا نکنه من منظورم خودم بود که بعد از اینهمه سال باز باردار شدم، آخه یه جوری هست دخترم الان نوجوان و بزرگ شده من باردارم، شما که هنوز اول جوانی تان است، همسن بودن مهم نیست!!!!"

داشتم می گفتم باردار بود، بعد دیابت بارداری گرفت و دیسک کمر هم که داشت، بنده خدا اوضاع خیلی بدی داشت، خوشبختانه یا بدبختانه خیلی زودتر از موعدی که برای سزارین برایش تعیین کرده بودند دچار پارگی کیسه آب شد و همین باعث شد سزارینش کنند، در هفته سی و ششم، زایمان ایشان و بدنیا آمدن دخترش برای ما مثل یک دوره آموزشی بشمار رفت و می رود، خدا ما را ببخشد ولی هر بار به دیدنش رفته ایم سوالات تخصصی مان را از قبل آماده کرده بودیم تا ازش بپرسیم، بچه شان را بغل کرده ام و همسر هم، بهش یاد دادم باید چطور بچه را بگیرد تا خطری متوجهش نباشد، الآن خیلی علامت سوْال ها رفع شده از ذهنمان!

همزمان البته ما را ترس زایمان فرا گرفته، یک ترس زیر سوال برنده و قوی، اینکه خب رسیدی به اینجای کار، فکر کردی بقیه اش هم مثل تا اینجایش راحت است؟ فکر می کنی خیلی باکلاس و شیک درد می آید و وسط هایش نفس عمیق می کشی و برای درد بعدی حاضر می شوی و همه چیز خیلی نورمال پیش خواهد رفت؟ مجرای زایمانی به بهترین وجه برای ورود پسر باز می شود و پسر قوی و مسلطت هم براحتی سر می خورد به بیرون و بعد تو و همسر غرق شادی می شوید؟ تازه چه همه عکس و فیلم هم می خواهید از این سناریوی بیاد ماندنی بگیرید، پففففففف!

یک احتمال دیگر هم هست ولی ساغر خانم، اینکه درد خیلی هم قابل تحمل نباشد برایت، و بدنت خیلی هم به وقت و مناسب و در حداقل زمانها باهات راه نیاید، مثلاً بیست ساعت ناقابل درد داشته باشی و نای ناله کردن هم ازت سلب شود و هنوز باید درد بکشی اما نزایی!!!، مثل حکایت خیلی از بدشانس ها، آنوقت چه خواهی کرد؟ تصور کن ساعات و دقایق استیصالی را که هر دو به گریه بیفتید و هی ارزیابی کنید که چه کاری باید می کردید که اینطور نمیشد؟؟؟؟

حقیقت این است که من هر دوی این احتمالات را در ذهن بشدت تصور می کنم، و سعی کرده ام برای هر موقعیتی خود و همسر را حاضر کنم، اما خوب می دانم که حقیقت داستان های ما در بیشتر مواقع متفاوت با تصورات ما خواهد بود. مهم این است که ما بدانیم هر احتمالی ممکن است در این میان رخ بدهد و امید و تلاش خود را از دست ندهیم! 

در هر صورت هر اتفاقی برایم افتاد اینجا به تشریح نقل خواهم کرد!!!

چهار. هر کسی می آید و دلش می خواهد لباس های پسر را ببیند با حوصله تمام برایش دانه به دانه نشان می دهم و بعد دانه به دانه تا می کنم و می گذارم سر جایش، و خسته نمی شوم هر بار این تکرار شود، آخرینش دیروز بود که دوستی از راه دور به اینجا و بعد به دیدنم آمده بودو من همه وسایل پسر را دور تا دورم باز کرده بودم و برایش توضیح می دادم، بله بله و در دل گاهی به روزهایی فکر می کنم که خیلی بی وقت تر از این هستم که به سامان دادن کمد لباس هایش و دور و برم به این وسواس و حوصله حتی فکر کنم و این تصور مرا حریص تر می کند به غرق شدن در کارم!!!

نظرات 1 + ارسال نظر
نیره سه‌شنبه 13 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 08:19 ب.ظ

ان شاالله همه چیز به خوبی پیش برود و راحت زایمان کنی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد