ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از پا به ماه بودن!

یک. باید بگویم خوش می گذرد بهم، بقول همسر تمام روز در اختیار توست، اینرا بخاطر شب بیداری هایم می گوید، که تقریباً  شاید سر جمع سه ساعت خواب عمیق داشته باشم، بقیه اش از این پهلو به آن پهلو شدن تا یافتن بهترین موقعیت است و بستن چشم ها و فکر کردن به سناریوهای احتمالی آینده!

آخر سر هم که چشم ها گرمِ خواب می شوند و بدن را رخوت فرا می گیرد مغز فرمان می دهد که باید به توالت بروم و این اتفاق البته که حدود شاید نهایتاً دو ساعت پیش هم انجام شده بوده است، نه اینکه با مثانه پر به بستر رفته باشم!

دو. روزها هم سخت مشغول تکاندن خانه بوده ایم، یکروز سراغ میز تلویزیون رفته ایم، جابجایش کرده ایم و بعد از گردگیری و جاروی أساسی سر جایش گذاشته ایم، قطعاً جابحایی و جارو و پاک کاری عمقی را همسر انجام داده و من فقط طراح و ناظر طرح بوده ام!، یکروز تغییر دکور انجام داده ایم در هال و بهمین ترتیب.

روزهایی هم که تنها بوده ام و دسترسی به همسر سخت بوده مثلاً بالش ها را تا زیری ترین لإیه باز کرده ام، پنبه ها را تکانی داده ام و دوباره پر کرده ام، و حین این کارها و مخصوصاً وقتی یک بالش کوچک هم برای پسر درست کرده بوده ام یک احساس زن کدبانو و خیلی باکمالات بهم دست داده بوده، بس که من از این کارها نکرده ام تابحال در زندگی و درواقع این اولین باری است که چنین عملی از من سر زده، با تعجب به پشت سرم نگاه کردم دیدم تعجب هم ندارد چراکه ما در کابل فقط یک سال و نیم باهم زندگی کردیم بعدش همسر آمد اینجا و بعدش هم که یک سال و نیم دیگر مهمان مادر بودیم و از وقتی هم که به اینجا آمده ایم یکسال می گذرد و تعجب ندارد که من پنبه های بالش ها را باز نکرده باشم و فقط این صحنه ها را وقت هایی که مادرم انجام میداد دیده باشم!

سه. دو سه سری لیست هم روی میز هست، یکی با عنوان " چک لیست وسایلی که باید هنگام زایمان به بیمارستان برده شود"، یکی " أقلامی که باید طی دو سه هفته آتی خریده شود و در یخچال و کابینت ها جاسازی شوند"، یکی هم کإرهایی که طی این دو سه هفته باید انجام بدهیم.

کیف وسایل پسر شامل اولین لباس هایی که در زندگی خواهد پوشید با سایز فایو زیرو(٠٠٠٠٠)، حوله اش، پتو و بالش، شیشه شیر، کرم بدن و کرم مخصوص سوختگی بدنش( که فکر نکنم در روزهای اول لازمش شود)، پوشک و دستمال مرطوبش آماده است.

فقط مانده یکدست لباس سفید زیبا برای خودم که هنوز نخریده ام و نمی دانم چرا فکر می کنم باید سفید باشد؟؟؟، دوست دارم وقتی برای زایمان به بیمارستان می رویم( خیلی شاعرانه است و اصلاً قابل پیش بینی نیست و شاید آنقدر استرس داشته باشم که با هر چه تنم بود بزنم بیرون)  و وقتی که بر می گردیم با آن لباس راحت سفید باشم، موضوع شیردهی هم هست و باید هر لباسی می خرم از جلو باز باشد یا دکمه بخورد، حالتی که قرار است تا مدتها ادامه یابد و من اکثر لباس هایم کاملاً بسته و سارافون مانند است و لباس خانمی زیپ دار و دکمه دار اصلاً ندارم.

با اینها روزگارم را سر می کنم، اگر برای بیش از دو ساعت خبری و علائم حیاتی از من در گروه تلگرام خانواده درز نکند می بینم که هر کدام به نوبه خود پیام گذاشته اند یا زنگ می زنند که کجایی، زاییدی؟؟؟؟؟!!!!!!

بله، زنی پا به ماهیم با شکمی برآمده و خیلی هم ناز و خوشگل، و خودم را و این روزها را خیلی دوست دارم، گرچه هراسی کمرنگ زیر پوستم شکل گرفته اما بهش به دیده احترام و خیلی طبیعی نگاه می کنم، هیچ عجله ای هم ندارم اما خیلی هم دوست ندارم منتظرم بگذارد و به هِن هِن بیفتم از فرط سنگینی، نمی دانم چرا خودم مطمئنم که سر هفته سی و هشتم زایمان خواهم کرد و الآن دارم هفته سی و پنجم را تکمیل می کنم!

چهار. مادر و خواهران هرازگاهی اشکی از دیده می فشانند که در این روزهای حساس و روزهای خاص پیش رو کنارم نیستند، حقیقتش بودن مادر آدم در کنارش گاهِ مادر شدنش نعمت و لذت بالایی است که کسانی که مثل من تجربه اش نکرده و نخواهند کرد خیلی بیشتر از آنهایی که در کنار مادرشان هستند می فهمند، اما شرایط ما بگونه ای بود که اصلاً نمیشد به ویزا برای مادرم امیدوار بود بنابراین اصلاً از اساس برایش اقدامی نکردیم، خواهر می توانست از کانادا بیاید اما خودم منصرفش کردم چراکه فکر کردم بخاطر بی تجربگی اش نه تنها کمکی از دستش بر نخواهد آمد که بیشتر باعث سردرگمی و غصه ما خواهد شد که با این مسافت طولانی بیاید و نتوانیم بهش برسیم، قرار شده عروس دایی ام از سیدنی برای مدتی به خانه ما بیاید، این عروس دایی فقط عروس دایی نیست و زنی مهربان و دلسوز است و مثل من بتازگی به اینجا آمده است و بخاطر نسبت فامیلی همیشه در ایران در رفت و آمد و معاشرت بودیم و ما فکر کردیم بهتر و بیشتر از بقیه به درد من خواهد خورد!

پ ن: روزی نیست که برای تمام کسانی که آرزوی تجربه این روزهای مرا دارند از ته دل دعا نکنم.




نظرات 2 + ارسال نظر
نیره جمعه 23 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 03:50 ق.ظ

به خیر و خوشی ان شالله.
باز خوبه عروس داییت هست. دل گرمی است.

خدا رو چه دیدی شاید دست های غیبی دیگری هم از راه رسید، حالا می نویسم بعداً!!!!

سارای شنبه 24 مهر‌ماه سال 1395 ساعت 04:46 ب.ظ

ساغر عزیزم سلام/// مرسی گه هنوز اینجا مینویسی/// ان شاالله آخرین روز های انتظار تمام می شود و نی نی خوشگلمون دنیا میاد.... برای منم دعا کن .... خیلی دوستت دارم....مامان ساغر
خودت هیچ فکر کردی از روز های کابل تا الان چقد عوض شدی... خداروشکر نازنین بانو

قربونت بشم که اینقدر دقیقی، روزهای کابل انگار هرگز وجود نداشتن!
روزهای کابل و روزهای انتظار در ایران و خیلی روزهای دیگر عمر من.
آرزویم اینست که این تغییر پایدار باشد در من....
دعایت کرده و می کنم عزیز دل!❤️

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد