ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

تاریخ قبل و بعد مادر شدن!

یک. روزها و شب ها و ماه ها و فصل ها می گذرند، و زندگی کماکان جریان دارد و آسمان همه جا یک رنگ دارد اما زمین و آدم هایش خیلی رنگارنگند، بعضی خوشرنگ و بعضی بدرنگ و بعضی بی رنگند، بعضی سرخ و بعضی سبزند، و از چشم های شان گاهی از خنده اشک جاری می شود و گاهی از گریه، خون!

زندگی است دیگر، گاهی با تو گاهی مقابل تو، و تو باید عوض کنی عوض کردنی ها را و بپذیری آنچه تغییر ناپذیر است مگر اینکه بتوانی کنار بگذاری و بگذری ازش، زندگی است دیگر، گاهی سخت می شود، و گهگاه نرم!

و زندگی ها شاید گاهی هیچ تغییری نکنند اما آدم ها در زمان های مختلف در پوست های مختلف در می آیند، من پوست عوض کرده ام!

دو. این روزها خیلی به وطن خسته ام فکر می کنم، خیلی برایش می میرم، اما در کنارش زندگی هم می کنم، برای شش ماهه شدن پسرک مخصوصاً به عکاس خانه رفتیم و عکس گرفتیم و منتظر فرصتی هستم که برویم برایش قاب بخریم، به مهمانی می روم و دوست دارم تا می شود بمانیم و اگر پسرک اجازه بدهد بعدش حتی برویم فروشگاهی که شبانه روزی است و چیز میز بخریم، زندگی آنطرفها، آن بالاها، در کشور زخمی ام به سبک دیگری جاری است، و من گاهی خیلی عذاب وجدان می گیرم بخاطر امنیتی که دارم!

( تا اینجای نوشته را دو روز پیش از این نوشته و کنار گذاشته بودم و امروز حادثه تروریستی تهران روی داد، کلاً کن فیکون شدم، باورم نیست این اتفاق، و بابتش گیج و منگم!)

سه. امسال برخلاف تمام سال های عمرم بابت فرا رسیدن سالروز تولدم خوشحال هستم، امسال که سی و ششمین سالروز تولد من است فرزندم شش ماه و شش روزه است (!!!!!) و به رویم می خندد و درست امروز مرا بوسید، اولین بوسه ی پسر بر گونه مادر، وقتی داشتم به رسم عادت هر روزه بوسه بارانش می کردم، یک لحظه لب های خیسش را روی گونه ام گذاشت و من گذاشتم بحساب بوسیدن، چون تابحال این کار را نکرده بود و بعد از آن هم نه!

امسال از ته دلم احساس می کنم می خندم، شادم، و دلم هزار بار با صدای پسرک تازه می شود، امسال مادرم!

هیچ چیز این روزها به هیچ چیزِ قبل این روزها شباهت ندارد، ذهنیتم هم انگار زایمان کرده، از خیلی چیزها خالی شده و باز پر شده، از مادری کردن، و مادر بودن، نه که هر روز بچه را بشورم و هر روز برایش غذای ویژه بار بگذارم یا هر روز یک دست لباس نو برایش بگیرم، نه مادری کردن به سبک خودم، اینکه هر لحظه که بیدار شد چشم هایش به روی من باز شود و بهش سلام کنم، اینکه صبح های زود، وقتی که برای سحری خوردن ازش دورم و وقتی برمی گردم انگار مدتهاست ندیده امش و دلم برایش تنگ می شود، اینها را هرگز نمی توانستم حتی تصور کنم!

خیلی از این حس هایم نوشتم، زیادی است شاید، ولی همه اینها قطره ای هم نمی شود در مقابل آنچه حقیقت دارد.

پ ن: نوشته امروزم بلندتر و بیشتر از این بود اما حادثه اخیر تهران ذهنم را بهم ریخت، وطن اول من، زادگاه من! هرگز دوست ندارم خونین ببینمش...