ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

اراجیف

فکر می کنم از آخرین نوشته ام در اینجا بیش از دو ماه می گذرد، و اینجا را تار عنکبوت فرا گرفته است، راستش خیلی وقت ها تلاش می کنم بیایم و چیزی بنویسم اما دلایل بسیاری مانعم می شود، دلیلی مهم تر از اینکه چیزی در چنته ندارم برای عرضه جز ناله و شکایت؟

همسر می گوید چه عایدت می شود از مرور دفاتر خاطرات سالهای دور که بار کرده با خود آورده ای از ایران، با خودم می گردم دنبال فوایدش، می گویم در آن لحظات که می نوشتم طور دیگری به قضیه نگاه می کرده ام حالا طور دیگر، و گاهی التیام بخش است خواندن آنچه در آن لحظه سخت بوده وقتی حالا می بینم هضم شده اند، ولی در واقع اینطور نیست، همه آنچه این روزها ورق می زنم هنوز زخمند......

یک زمانی، آنوقت ها که کابل بودیم زندگی در اینجا که الآن هستیم نهایت خواسته مان بود، نمی دانستیم جان سالم بدر خواهیم برد یا نه، این روزها یادم رفته، بجایش هزار مصیبت دیگر زندگی ام سر باز کرده اند.

منی که بار اول با یک ذهن خسته اما روح مشتاق، با دستانی مهربان و آغوشی ناتمام به این دیار آمده بودم، اینبار دارم احساس های گوناگون سخت را تجربه می کنم، و گاهی به پوچی می رسم از اینهمه صبوری......

راستش زندگی من، منظورم خانواده من است، هیچوقت روی آرامش بر خود ندید، به رویش هم نیاوردیم، حالا که بیشتر به خود واقفم، وقتی شکسته نفسی و بی اعتماد به نفسیِ آشکارم را می بینم و اینها چیزهایی نیستند که یکباره در من بوجود آمده باشند، اینها منند، و من با گذشته ام، سیاهی هایش و تباهی هایش اینی شده ام که اینک هستم، وقتی اینها را می بینم، بیشتر پی می برم که عجب زندگی گوهی داشته ایم، و هنوز هم داریم و به روی زندگی هم نمی آوریم، بعضی چیزها را هرگز شاید ننویسم، که ننوشتنی اند، و نگفتنی اند در جمع، اما خودم که می دانم، 

و این تنهایی، بستر خوبی ست برای سر باز کردن زخم ها...‌

سال های نخستی که خواهر رفته بود بعد از یکسال اولش، همه اش در همین حالت ها گذشت، و وقتی از پشت تلفن بخاطر سالهای سخت گذشته حرف می زد بهش می خندیدم که خوش بحالت چقدر افسردگی ات شیک است، ما هنوز در بطن ماجراییم، زنگ زده ای که از مرگ مادربزرگ بعلت فقر گریه کنی؟ این که بهترین درد ما در گذشته بود، براستی فقر کمترینش بود، و البته عمیق ترینش، چقدر در نوشته هایم ازش نالیده باشم خوبست؟ یک زمانی رویم‌نمی شد، عزت نفسم اجازه نمی داد حتی برای خودم بنویسم، که از فقر بیزارم، و با تمام وجود درد می کشم، اما از یک جاهایی ببعد رودربایستی با خودم را کنار گذاشتم انگار و با تمام وجود تف کرده ام بهش.......‌

خسته ام، خیلی، تا هنوز بی برنامه و افسرده، از برگشتنم از ایران خیلی می گذرد ولی حالم خوب نشده، در واقع وقتی خوب فکر می کنم می بینم هرگز هم خوش نگذشت، و سنگین بازگشتم.

پ ن؛ من اگر پرسیده شوم، اگر می توانستی به گذشته برگردی به کدام دوره ات باز می گشتی، خواهم گفت، به نیستیِ مطلق....