ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

می خواهم اینجا را ول کنم، واقعا" رد دادم از خستگی!

با سلام خدمت حضار محترمی که تشریف آورده اید و محفل ما را منور کرده اید!

دیشب جشن کامیونیتی مان بود که در یکی از سالن های مهمانی اینجا برگزار شد، کامیونیتی یا اجتماع مردمی ای که ما عضوش هستیم بیش از پنجاه خانواده را در خود جای داده است، کامیونیتی به نهاد خودساخته ای گفته می شود که در آن عده ای دورهم جمع می شوند و معاهده ای امضا می کنند، ماهانه حق العضویت می پردازند و در قبالش از برخی فواید اجتماع شان بهره می برند، امثال خانواده من که هیچ کسی از اقارب نزدیکش در این بلاد ندارد می تواند با عضویت در کامیونیتی مطمین شود که یک جایی هست که در خوشی و ناخوشی به دادش برسند، ما هییت مدیره ای داریم که از پنج نفر تشکیل شده، رییس و هییت مدیره توسط کل اعضا در اخر سال انتخاب و منصوب می شوند، دو نفر از اعضای هییت رییسه خانم ها هستند و باید در تمام جلسات اجباری و اضطراری شرکت کنند، ورود اعضای جدید به کامیونیتی با مشورت اعضای هییت مدیره تایید می شود و هر فرد جدید در بدو ورود باید هزار دلار بپردازد، مبلغ ماهانه هر خانواده سی دلار در ماه است! یکی از اعضای هییت مدیره حسابدار است و تمام فایل های پرداختی و رسیدگی به پرداخت های اعضا و تازه واردین و مسایل مالی مهمانی ها و کمک های کامیونیتی بعهده اش است. 

اگر بخواهم از خدماتی که کامیونیتی به اعضایش اهدا می کند بگویم یکی اش این است، که مثلا" اگر فردی از اقارب درجه یک اعضا اگر در خارج از استرالیا فوت کند، به نام آن خانواده هزار دلار از کیسه کامیونیتی داده می شود حال صاحب مجلس آن را می فرستد برای بازماندگان تا برای هزینه های شان مصرف کنند یا فاتحه بگیرند یا خودش اینجا می گیرد، بعد مثلا" چنانچه کسی از اعضا در اینجا خودش فوت نماید( خدای ناکرده) چون بزرگترین هزینه ی مردن در اینجا قبر و خانه ابدی است، مخارج بعهده کامیونیتی است و لازم نیست برای مردن نگران خانه ابدی باشیم و می توانیم راحت بمیریم. این شاید مزاح بنظز بیاید ولی اگردر نظر بگیرید که خریداری یک قبر پانزده تا سی هزار دلار قیمت دارد دیگر نخواهید خندید و به این ابتکار افرین خواهید گفت! و از وقتی که ما عضو هستیم تابحال کسی اینجا نمرده است و این اولین بار در زندگی است که می بینم یک امتیاز(اگر قبر مفتی امتیاز باشد) بی طرفدار و منفور است!

ما از تقریبا" هفت سال پیش وارد این کامیونیتی شدیم و همسر سه سال متوالی ریس بود و من دو سال در هییت رییسه! 

ما سالی دو بار دورهمی جمعی داریم و تمام خانواده ها با پرداخت مبلغ بسیار پایین حق اشتراک دارند، مهمانی اولی امسال بمناسبت نوروز و فطر برگزار شد و مقداری نسبت به گذشته تغییر داشت چون هییت مدیره تازه کار است و رییس هم سرش درد می کند برای ابتکار.

خلاصه که خوش آمدید توسط رییس، سخنرانی توسط همسرخان راجع به مشارک های اجتماعی و سیاسی و نقش کامیونیتی های کوچک در این مشارکت ها، چند هنر نمایی و شعر و ترانه خوانی توسط بچه های کوچک، و بعد به ابتکار رییس، چند شاخه گل تدارک دیده بودند و چند فرزند انتخاب کرده بودند تا گل ها را به پدر یا مادرشان بدهند، و والدین از این سورپزایز مطلع نبودند، هم سورپرایز شدند هم نوجوان ها توانستند در جمع ابراز احساس کنند و چند کلمه در میکروفن بگویند، صحنه شبیه ماه عسل شد یکهو.

بعد ختم رسمیات جلسه پرده ها کشیده و موزیک پلی شد و ما عربده کشان رفتیم روی صحنه رقص! ( اینجا سالن ها این کیفیت را دارد که چنانچه صاحب مجلس بخواهد می توانند مجلس را به دو بخش تقسیم کنند و واقعا" جالب بود)

خلاصه که بعد مدتها بی دورهمی بودن دیشب خیلی خوش گذشت!


اخبار ایران را می بینم و هیچ نظری ندارم چون معمولا" من از سیاست صفر و عاری از آموخته علمی ام، فقط می ترسم و می ترسم....


چقدر دیر شد که ننوشتم، عیدتان مبارک!

سلام،

انگار تازه افتاده ایم توی فصل جدید زندگی، انگار سرخوشی تحول اولیه آغاز بکار کردن من در اینجا رفته رفته جایشان را به خستگی های تلنبار شده روی دوشم داده اند و بشدت کم می آورم گاهی مثل اینروز ها، یادم می آید از روزهای اول کاری ام که چه سرمست بودم، چقدر این اتفاق برایم بزرگ و زیبا بود، البته که جریان سنیور کیس منیجر بی تاثیر نبود و من پس از آن واقعه رفته رفته روابطم را تبدیل به روابط صرف کاری کردم و زنگ تفریح هایم که با مزاح و خنده با همکاران سپری می شد به نوشیدن چای و شکلات تلخ پشت میزم بسنده می شود.

صبح ها همیشه قبل از به صدا در آمدن زنگ تلفن از خواب بیدارم و بلافاصله اول صدای زنگ را خاموش می کنم تا باعث بیدار شدن دختر نشود.

تا ظرف غذای پسر و خودم را جاسازی می کنم و توالت رفته و سیگار اول صبحم را کشیده ام، دختر بیدار شده است، بعضی اوقات بیدار نشده است هنوز، و من تند و تند کرم می زنم و ریمل!

دختر بیدار باشد فقط توالت دارد و اگر هوا سرد است ژاکت، و جوراب، و همین دو کار گاهی مصادف می شود با یک طوفان و اصطکاک!

اینرا نمی پوشم، اینرا دوست ندارم، اصلا شلوار دوست ندارم، فقط لباس قشنگ، اِ جاست بیوتیفول دِرِس پلیز!

پدرش تا آنموقع ساندویچ صبحانه من را بهمراه آورده و باید دختر را در صندلی اش ببندد، صبحانه پسر و چک کردن لباسش و کرم ضد آفتاب او با پدرش است و من اوایل چک می کردم که ضدآفتاب زده باشد اما الان دیگر از آنهم استعفا داده ام.

اولین مرحله مشقت بار روزم وقتی ختم بخیر می شود که دختر را به مهد کودکش تحویل داده ام، آهنگ های تکراری غیر علاقه ام( چون عرضه نداشته ام آهنگ های مورد علاقه ام را داونلود کنم و توی گوشی ام سیو داشته باشم) را پلی می کنم و همزمان با رانندگی به ساندویچم گاز می زنم، تنها خوراکی مفید و سالم و همیشگی ام همین ساندویچ آماده کرده همسر است.

بقیه روز هرگز قابل پیش بینی نیست، اما حقیقتا" بیشتر روزها بشدت بیزی بوده ام، و برخلاف خیلی ها که گاهی می بینم روی تلفن یا حتی کامپیوتر کاری شان سریال و یا آهنگ های مورد علاقه شان پلی می شود من هرگز بجز چک گردن گاه بگاه موبایل شخصی ام هیچ کاری بجز وظیفه انجام نمی دهم و وقت نمی شود درواقع!

اتفاقی که در این ایام اخیر که نبودم رخ داد این بود که من از طریق یکی از پیج هایی که کار آر پی ال انجام می دادند مدرک دیپلمای کامیونیتی سرویس گرفتم و از این ببعد می توانم با ارائه آن مدرک برای کیس منیجری اپلای کنم.

حالا آر پی ال چی هست، مخفف رکوگنیشن پرایر لرنینگ هست، که به تازگی باب شده است و من اول فکر می کردم کار غیر قانونی انجام می دهند اما با مراجعه به چند تا از وبسایت هایشان فهمیدم کارشان درست است، اینطوری است که سابقه کاری و تحصیلی ات را با رشته ای که می خواهی بخوانی تطبیق می دهند و اگر سابقه و مدارکی که ارائه می دهی با سابجکت مدرکی که می خواهی بگیری تطبیق کند بهت مدرکش را می دهند، این وسط کاغذ بازی و چند تست و آزمایش دارد که بدون استرس اما آن تایم باید برایشان بفرستی.

من با مدرک دیپلمای جاستیس و ارائه رزومه کاری ام در اینجا و این شش ماه کارم در ارگان مربوطه تقاضای دیپلماسی کامیونیتی سرویس دادم و طی مراحل شدم و مدرکم را گرفتم البته بدون هزینه نیست و هزار و دویست و پنجاه دلار بابت مدرک و طی مراحل ازم گرفتند.

بجز این اتفاق خوب در لانگ ویکند هفته پیش با دو تا از دوستان مان برای سه شب باز رفتیم کمپینگ، همانطور که اول پست گفتم این اواخر بشدت احساس خستگی و بی رمقی می کنم و به تبعش از نظر روحی هم کم آورده ام، فکر کردن به اینکه از این ببعد این روند نورمال زندگی ما خواهد بود، شاید برای سال ها من و همسر همینطور باید هر روز هفته به محل کار برویم و شباهنگام به خانه برگردیم، مخصوصا" الان در این وقت سال که هوا گرگ و میش است و زود تاریک می شود و صبح ها رسما" هموز شب است که راه می افتیم، انگار الآن توی این مرحله از زندگی ام هستم که باید بپذیرم این فصل جدید را، خستگی های مادرانه و زنانه ام را، و باید بپذیرم اینرا که گرچه خسته ام اما این راهی ست که باید پیومده شود.

در این خستگی ها تنها راه و چاره بیرون رفتن ازش همین زدن به دل طبیعت بود که رفتیم.

و کمپینگ فرهنگ خودش را دارد، تجهیزات مخصوص کار دارد، ما از تمام آنهمه چیزها، یک چادر صد دلاری، چهار تا صندلی، چهار تا کیسه خواب و دو سه تا سبد و مخزن مواد غذایی اش را داریم، یکی از دوستان مان که خیلی جوان است اما علاقه شخصی به کمپینگ دارد و پولش را هم دارد ماشین مخصوص کمپ دارد، ماشین بالای سرش به طرفه العینی با فشار دکمه ای تبدیل به اتاق خواب می شود، پشت سرش تجهیزات یخچال و بار دارد، از کنارش گاز و وسایل آشپزی می زند بیرون، سولار سیستم دارد، یک چراغ خیلی قوی با پایه های خیلی بلند دارد که برای کل محوطه ما کافی ست، خلاصه که سفر و کمپینگ با این یار چالاک کمپرمان این اواخر راحت تر شده است، کنده های بزرگ درخت را به ثانیه ای با اره برقی اش خورد می کند بعد یک وسیله دیگر در می آورد از یک جای ماشین و به سمت هیزم ها با فشار باد می زند، خلاصه که دنیای خودش را دارد.

کمپ با همه سختی هایش برای من و بچه هایم خیلی خوش می گذرد و لذت می بریم حتی اگر دو یا سه شب بدون حمام کردن بخوابیم و تمام لباس هایمان بوی دود بگیرد.

الآن که دارم اینرا می نویسم در دفتر فرش و مبلمان هستم، امشب یک دوستم را به رستوران مربوط به بیزینس مان دعوت کرده ام و بهمین علت امروز دیرتر آمدم اینجا که از همینجا بروم رستوران و شب برگردم خانه.

خیلی دوست دارم بنویسم، خیلی زیاد، ولی براستی جان ندارم از خستگی!

راستی آنجا عید شد، خوش بحالتان، ما رفته رفته عید را یادمان رفته، انگار به هیچ کجا تعلق نداریم، کاش برگردم به هفت سین چیدن!








به همسرم گفتم، باید اینرا روزی صد بار با بچه هایمان تمرین کنیم: هر چیزی راه حل دارد، هیچ چیز ارزش بالاتری از خودت ندارد....

انگار این دو هفته ای که گذشت بین اتفاق های عجیب و غریب و خستگی های مفرط گم شده بودم، امروز که آمدم اینجا هنوز زخم و رنج آن خبر نامربوط/مرتبط به خودم را احساس می کردم، با خودم گفتم چرا هفته پیش درباره اش نگفتم اینجا، آمدم پست آخری ام را خواندم، راجع به عروسی برادر بود، بعد یادم آمد بابت آن شب و حسی که داشتم باید می نوشتم.و آها راستی آن خبر بعد از برگشت من از اینجا در بعد از ظهر روز شنبه کامل شد.

و به این خاطرحتی اشاره ای به احوالات موازی پاره کننده روانم راجع به خبر" خودکشی پسر بیست و دو ساله دوست اجتماعی مان" هم نکردم.

همان هفته ای که دختردایی ام سه شنبه اش رفت و من دو روز در ورکشاپ آموزشی بودم، روز پنج شنبه اش، توی دفتر مشغول کارم بودم که تلفن همکار بغلی ام زنگ خورد، و از فحوای کلامش فهمیدم کسی مرده است، گفتم چی شد خیریت است؟ گفت شوهرم بود، و خبر داد امروز باید زودتر برگردی خانه تا باهم برویم خانه یکی از دوستان نزدیک خانوادگی مان، گفت پسر حدودا" بیست ساله شان خود را حلق آویز کرده است....

باهاش همدردی کردم، کمی حرف زدیم و من از آخرین دانسته های علمی ام که از ورکشاپ آموخته بودم درباره خودکشی جوانان گفتم، و همچنان بهش گفتم به همسرت بگو از این ببعد خدای نکرده چنین اخباری شد همان دم اول زنگ نزند و بگوید، از اول صبح حال همکار و من دگرگون و خراب شد، با اینکه نمی دانستم کیست و کاش نمی فهمیدیم کیست!

شنبه هفته پیش که رفتم خانه، همسر گفت فلانی در گروه اجتماعی دوستان و فعالان اجتماعی پیام گذاشته که بچه فلانی( یکی از فعالین و قدیمی کارهای جامعه مهاجرین افغانی در ملبورن) از دنیا رفته و مراسم خاکسپاری و فاتحه در روز یکشنبه در فلان آدرس است.

تازه شصتم خبر دار شد که آن بچه دوست همکارم، بچه دوست خودمان هم هست! ولی زیاد مطمین نبودم اما آیا امکان دارد در یک روز مشخص دو بچه جوان از کامیونیتی افغان ها بمیرد؟

از آن لحظه دلم با مادر بچه بود، دلم با خواهر بچه بود، مادری که خودش سرآمد روزگار خودش است، پدری که پزشک است، خواهری که دیپلمات استرالیا در انگلستان است!

اینجای قضیه دیدم من هم درست مثل همه آدم های دیگر با رویارویی با یک حادثه سریع بدنبال قضاوت هستم، اینکه، اینها که دکتر مهندس بودند، اینها که آدم حسابی بودند، اینها که بزرگ قوم و کامیونیتی هستند، بچه اینها چرا؟

حالا مگر اینطور آدم ها همه چیزشان روی ساعت و ثانیه خوب و منظم است؟ چرا باید باشد؟

و اینکه آن بچه، آن بچه رعنای بیست و دو ساله، که از خود و روزمرگی هایش در یوتیوپ فیلم ساخته بود، که مثل تمام پسرهای آن سن می رفت باشگاه، و مراقب تیپ و هیکل خودش بود، آن بچه که یک زندگی خیلی نورمال رو به بالا داشت، آن بچه چرا خود را به گونه ای تنها و نومید دانست که چاره ای بجز از بین بردن خود نداشته باشد.

به آن مادر فکر کردم، که بعد دیدن جنازه بچه اش با خود چه ها گفته؟ حتما" گفته مادر جان چطور من زنده بودم و تو خود را کشتی؟ من در اتاق دیگر خفته بودم و تو آخرین نفس را کشیدی؟ چطور من زنده باشم و تو به این حد احساس بی کسی کردی؟

مادرت در لحظه از این درد بمیرد خوب تر است.....

وای خدای من حتی الآن که دارم می نویسم باز مادر درونم دارد برای بچه اش ، کلمه بچه، بچه، بچه، جگرگوشه، قلب آدم، بچه آدم، وای خدای من، بچه آدم کجای آدم است؟

حتی الآن که دارم می نویسم در دلم هزار بچه بیست و دو ساله حلق آویز ترسیم می شود. و چقدر خسته ام من، از خیلی وقت است......

خلاصه که روز یکشنبه رفتیم فاتحه، بقدری جمعیت زیاد بود که مردم بیرون مسجد صف بسته بودند و باید بترتیب می رفتیم و مادر و خواهر و خاله و کل خاندان را می دیدیم، جای نشستن نبود، و عزاداران ایستاده بودند اشک خشکیده بر چشم هایشان. مادر می گفت، خاک بر سر شدم، به خاک سیاه نشستم، جانم رفت، بچه ام رفت....

 هیچ عکسی بر در و دیوار نبود، هیچ خرما و پذیرایی ای هم به رسم عزاداری های نورمال نه.

دو سه روز بی وقفه فکر بچه در سرم بود، خیلی تلاش کردم از سرم بیرونش کنم، حتی به همسرم نمی گفتم چقدر اذیت شدم، و آنجا بود که دانستم ضعیف تر از همیشه در عمرم هستم، نمی دانم، شاید هم اینجا همان جایی است که آدم بعد از مهاجرت بهش می رسد.

دل نازک و ضعیف، حساس و احساساتی، ولی خب خدایی بچه کسی از آشنایان آدم خود را در اتاق خود حلق آویز کند رنج ندارد؟

خدا لعنت کند من را اگر با نوشتن اینها دل کس دیگری  از شما را به اندازه خودم پاره کنم، ولی چاره ای ندارم بجز نوشتن این احوالم.

از آن روز چند بار به چهره پسرم خیلی خیره نگاه کردم، پدسگ چقدر زیباست، پاره جگرم چه چشم هایی دارد، خدایا!

من را هرگز با بچه هایم امتحان نکن، هیچکس را به این ترتیب با بچه هایش امتحان نکن.....................

در حالیکه برف آنجا را سفید پوش کرده من زیر کولر برای ثبت تاریخ می نویسم!

هفته پیش روز یکشنبه/ نیمه شعبان عروسی برادر در ایران برگزار شد، من هم اینجا مهمان عروسی بچه اقای احمدی بودم، دختردایی و پسر دایی هایم وسط هفته از سیدنی آمده بودند ملبورن و البته پسر دایی هایم فقط همان شب آمدند و عرض تسلیت حضوری و فاتحه خوانی برای فوت پدر و مادر همسر( چون نیامده بودند و رسم هست هر کس اقاربش را از دست داده باشد در اسرع وقتی که ملاقات فراهم می شود یک فاتحه ای نثار روح مرحوم کنند) برگشتند سیدنی، اما دختردایی ام ماند و گرچه تا اخر هفته رفت خانه دوستش که از قضا همسر دوستش هم مسافرت بود، ویکند آمد خانه ما، و شنبه من نیامدم این دفتر و با او رفتیم به یک محل تفریحی-توریستی استخرهای آب گرم، از محل خانه مان یک ساعتی فاصله بود و بلیط ها را از شب قبلش بوک کرده بودیم برای هر آدم بالغ حدود هفتاد دلار، از قشنگ بودنش نگویم برایتان، هوا هم در بهترین حالتش بود چون آب استخرها گرم رو به داغ بود باید در هوای نسبتا" سرد و خنک می رفتیم و همینطور بود، استخرهای کوچک و بزرگ با درجات متفاوت از بیست و چند درجه تا چهل و چند درجه، اوایلش بچه ها داخل نمی رفتند بخاطر داغ بودن  اما بعد عادت کردند و تا ساعت نه شب بودیم، و آنجا جزو محدود مکان های تفریحی بود که تا نیمه شب و بعد از آن هم باز بود که ما از سه انجا بودیم و بچه ها از ساعت های هشت ببعد شروع به نق نق کردند و باید بر می گشتیم.

فردایش روز یکشنبه عروسی بچه آقای احمدی بود، و دختردایی ام هم همراهم بود و گفت من دوستم آرایشگری بلد است و بیا برای میک آپ برویم پیش او، و رفتیم و برای بار اول در اینجا و حتی بار های اول در کل عمرم بجز عروسی خودم، آنهم برای عروسی غریبه میکاپ حرفه ای کردم، قبلش از صاحب مجلس پرسیده بودم مجلس مختلط است؟ گفته بود نه حتی فیلمبردار و کارمندان سالن همه زن هستند، خلاصه که با خیال راحت(که احمقانه بود و دقیقا" خل شده بودم که چنین فکری کرده بودم) لباسی که دو سه سال پیش برای تولدم خریده بودم و هرگز نپوشیدم چون آن سال بی بی مادری ام فوت کرد و بعدش هم هیچ مجلس خالص زنانه عروسی و رسمی ای نشد که بپوشم را پوشیدم و لباس هم دکلته و خلاصه آخر لوندی!

با آن ارایش و لباس رفتم مجلس و چشمم روز بد نبیند هیچ خبری از مجلس زنانه نبود، چهار فیلمبردار مرد در چهار نقطه از سالن و سکیوریتی گاردها و باقی خدمه که نیمی پسر و نیمی دختر بودند و خانواده داماد که انگار با داماد آمده بودند و دلشان نمی آمد بروند بخش مردانه!

مانده بودم با لباس قرمز دکلته مخمل و یک کت رویش از گرما و ان آتشفشان خشمی که از درون داشت زبانه می کشید!

تصمیم بر این شد که همسر را راهی خانه کنم( بیست و چند دقیقه راه بود) و الساعه اطاعت نمودند، باز با خودم فکر کردم که آن لباسی هم که گفتم بیاورد را دوست ندارم و مناسب نیست، گفتم برگرد نمی خواهم، دختر دایی گفت بگذار از دوستم خواهش کنم لباسش را آماده بگذارد برای تو و همین کار را کردیم، تا همسر آمد شام می دادند، شام را خوردم و رفتم لباس دختر آرایشگر را پوشیدم، لباس پولکی بلند اندامی که تنها دیزاینش روی شانه و جلو یقه اش بود و هرگز استایل من نیست و نبود ولی تا پوشیدم قیافه ام برق زد و از من یک زن زیبای افغانی سنتی ساخت!

و خلاصه بهتر از تمام مدت پوسیدن در کت و لباس قرمز بود، ولی هرگز نشد آنی که تصور داشتم چون تمام عربده و اشک و رنج شرکت نداشتن در محفل برادر را ریخته بودم توی دلم تا در مراسم اینها خالی کنم، انگار عروسی برادرم هستم و خوش باشم و به نام برادر و به کام آنها خرج کنم!

خلاصه که شب که برمی گشتیم و زنگ زدم برادر و خانمش از فیلمبرداری برمی گشتند و تماس گرفتم و رفتم آهنگ "پاقدم طلیسچی" را گذاشته و برایشان رقصیدم و پس از دوش گرفتن و شستن آرایشم خفتم!

روز دوشنبه نرفتم سر کار و با دختر دایی ام بودیم و داشتم از کسری خواب می مردم، و او را بردم منزل دوستش و سه شنبه و چهار شنبه برای شرکت در ورکشاپ آموزشی کمک های اولیه برای سلامت روان(Mental Health First Aid) ثبت نام کرده بودم و باید شرکت می کردم و در دفتر مرکزی سطح شهر بود و باید با مترو می رفتم و آن دو روز از گرم ترین روزهای تابستان بودند و خلاصه که از خستگی و کم خوابی و گرما زدگی و همه چیز هلاک شدم، و دو روز آخر هم که در دفتر خودمان بودم و امروز هم آمدم اینجا.





قسمت دوم ماجرای محل کار!

در راه برگشت آنروز همین که وارد ماشین شدم شماره همسر را گرفتم، اوهم در مسیر خانه بود، گفتم که بعضی وقتها که کار زیاد داریم توی این مسیر تماس می گیریم، همان اولش گفتم نیاز به تسکین دارم و می خواهم برایت یک مساله را تعریف کنم که امروز رخ داده.

گوش داد و همفکری کرد و گفت باز آمدم بیشتر صحبت می کنیم و نگران نباش کار چندان مهمی رخ نداده و این خیلی خیلی طبیعی است و حتی شاید برایت لازم بوده است و خدا دوستت داشته که متوجه شی.

فردای آنروز تصمیم داشتم همان صبح بروم و با تیم لیدرم صحبت کنم، نه به دادخواهی و شکایت، که استنباط خودم و حس شخصی خودم از جریان را بهش بگویم، ولی پیش نیامد تا بعدازظهر، قبل از رفتن ازش خواستم یک چند دقیقه ای به حرف هایم گوش بدهد، برایم سوال بود که آیا سنیور به تیم لیدر هم گفته بود یا نه؟ و جوابم منفی بود، ظاهرا" همان دم که سنیور از ناهار خوردن آمده پایین و منیجر هم که تازه امده بود به بخش مان خوش و بش می کنند و این خانم فضا را مناسب بیان کردن جریان برای ایشان باز می بیند، حالا یا قصدا" به تیم لیدر نگفته یا قضیه اینطور پیش آمده،

بعد از اینکه فهمیدم سنیور مستقیما" رفته پیش منیجر، گفتم، من صددرصد به اشتباهی که کرده ام پی برده ام، اما به بدترین نحو رفتار، من تازه شش ماه است در اینجا اغاز به کار کرده ام و در این مدت با تمام همکاران رابطه بسیار محترمانه و دوستانه و فان داشته ام، مخصوصا" به سنیور کیس منیجرها احترام ویژه دارم، مخصوصا" که اگر سن شان بالا باشد، من تمام رنجی که از دیروز دارم می کشم این  است آیا من بعنوان یک شاگرد تخس ولی شفاف و باهوش، یک بچه ای که در یک مکتب کار غلط انجام داده سزاوار تعلیم هستم یا تنبیه؟ و حتی اگر من یک بچه سرتق بی شعور باشم، ایا معلم باید برای تربیت من یک دو سه روزی وقت بگذارد یا نه؟

حسی که من از فضا داشتم از بین رفته، احساسی که من با همکارانم داشتم واژگون شده، من احساس سرخوردگی و شرمندگی می کنم.

تاوان یک فهم اشتباه، درک نادرست، و کار غیر اصولی من تنبیه نبود، تعلیم بود، چرا ایشان(اسم نمی گفتم و تیم لیدر هم فضا را نمی برد بسمت افشا) چرا ایشان من را سزاوار گوشمالی دید؟ مگر شخص خودش، تو بگو حتی از نظر سنی از من کمتر، هر کسی، ولی از نظر تجربه کاری از من بالاتر هستند، چرا ایشان فکر نکرد خودش این استحقاق انسانی را دارد که من را متنبه کند، نمی گویم با بهترین نحو، حتی یک "شات آپ" درگوشی می گفت کافی بود، بعدش می گفت فلانی کارت غیر اصولی و اشتباه بود نبینم تکرار کنی، من اگر این اتفاق می افتاد تا اخر عمر متوجه این می بودم که این خانم برای من و یادگیری من و برای شان خودش ترتیب و منزل دارد،

الان من یک حسی دارم که وای خدای من نکند کمترین اشتباه دیگر من با همین همکاران بگو و بخندی که دارم باز راه به بالا ببرد؟ نکند من باز اشتباه کنم و یکی دیگر هم همین سیستم فکری را داشته باشد، بجای اینکه به من بگوید و من را آگاه کند بخواهد گوشمالی ببینم.

من تمام دیروز تا امروز به این فکر کرده ام که چرا آن خانم حاضرشد من مبتدی مهربان و دلسوز را در شرایط دادگاهی ببیند و دلش نلرزد، مگر من آنقدر غیر قابل تعلیم هستم؟

خلاصه که چیزهای توی دلم را گفتم و گفتم من فقط اینها را می گویم تا شما بفهمید بخاطر این اتفاق من خیلی سرخورده شدم، من صددرصد می دانم اشتباه از من بود، اما توقعم از همکار عزیزم این نبود، درست در روز نخست کاری لزلی، او که هیچ تصوری از کار من و شخصیت من ندارد این نقش تا آخر در ذهنش خواهد ماند، حالا من خودم را هزار پاره هم بکنم فردای روزگار بخواهم ارتقایی چیزی بکنم نامه برسد به دست لزلی یادش از اولین تجربه کاری با بخش ما و اولین شکایت که متوجه من بود می شود...

گوش داد و باز حرف های دیروز را تکرار کرد که چیزی نشده و نگران نباش، از طرفی بقول همسرم شرایط کاری و اداری اجازه نمی دهد بگوید سنیور اشتباه کرده به منیجر گفته و باید به من می گفت تا درد موضوع کمتر شود، (که حتی اگر به تیم لیدر می گفت و من توسط تیم لیدر برای توضیح خواسته می شیدم باز برایم سخت تمام می شد اما باز هزار برابر از سناریویی که رخ داد بهتر می بود) ولی نگفت و فقط تکرار کرد که تو همکار متعهد و با پشتکار و با دقت و توانایی هستی و این هیچ چیز منفی برای تو در بر نخواهد داشت.


یک هفته تمام بعد از آن اتفاق تمام مدت شبانه روز به قضیه فکر می کردم، با خودم، با سنیور کیس منیجر، با لزلی، با تیم لیدرم حرف می زدم و ابعاد مختلف قضیه را توضیح می دادم، ناخواسته خیلی تغییر روحی داشتم، موقع ناهار به هیچ کسی صلا نمی زدم، یکی دو باری هم که دوستان ازم خواستند برویم باهم ناهار بخوریم گفتم من دیر صبحانه خورده ام و دیرتر ناهار می خورم، شما بروید، یک چیزهایی واضح بود و خوشبختانه هیچکسی بطور جدی و مستمر و پیگیر نپرسید چرا از جلسه رفتی و دیگر بازنگشتی؟ و تیم لیدر چکارت داشت، خوبی قضیه این بود که هیچکس ندانست جلسه بهمراه تیم لیدر و منیجر بخش بوده است، همگی نهایتا" فکر کردند سنیور کیس منیجر و تیم لیدر گوشمالی ام داده اند که اینطوری موش شده ام.

خلاصه که الان که بیش از دو هفته از جریان می گذرد من به شرایط قبلی ام بازنگشته ام انگار یک فصل جدیدی از من زاده شده است، البته شاید موقتی باشد، درست در روز دو هفتگی قضیه جلسه ارزیابی با تیم لیدر داشتم و قبل از ارزیابی کارایی و پیشرفت و موثریت و این چیزها ازم خواست که بقول خودشان "رفلکشن" به موضوع دو هفته پیش بدهم، کلا اینجوری شروع کرد که،

خب ساغر! چه مرگته؟(مشکلت چیه؟)

ترجمه رک و پوست کنده "واتز رانگ" همین است دیگر؟

و من همین چیزهایی که بالا نوشتم را برایش شرح دادم، او هم باید نوت برمی داشت، بعد گفت خب بعد آن جلسه چه حسی داشتی؟ الآن بعد دو هفته چی؟ ما چه بکنیم تا شرایطت به قبل برگردد؟ می خواهی با خانم سنیور،که در این جلسه ازم خواست حدسم را بگویم و گفتم حدس نیست یقین است، مسخره است کسی بجز خود سنیور کیس منیجر کلاینت مربوطه حوصله و حساسیتی به قضیه داشته باشد و برود شکایت کند.

می خواهی در یک جلسه با ایشان صحبت کنی، گفتم، راستش من آنروز بعد از اتفاق اشپزخانه با خودم فکر کردم نکند سنیور فکر کند مداخله کرده ام و ناراحت شده باشد، با خودم فکر کردم بروم باهاش بنشینم و صحبت کنم و مثل همیشه که راجع به حس هایم درباره مسایل مختلف می گویم شرح بدهم که اتفاق افتاد، ایشان اصلا" به من فرصت نداد من یک لحظه پیدا کنم و بروم باهاش حرف بزنم و بعد هم من تنبیه شدم، من در جلسه رسمی اشکم در آمد و از خجالت آب شدم، دیگر واقعا" چه چیزی وجود دارد که من بروم بگویم؟ نخواسته من را مثل یک بچه پرورش بدهد خواسته درس بزرگی از سلسله مراتب اداری بهم بدهد داد، من هم فهمیدم پا روی دم هیچکسی نگذارم چون سیستم فکری و قضایی ذهنی ادم ها را بلد نیستم، من چیزی ندارم بگویم.

الان هم سلامی و علیکی و حتی تسک و وظیفه ای باشد همیشه منظم و دقیق برایشان انجام داده ام و می دهم، نه من به ایشان معذرت خواهی بدهکارم نه ایشان فکر می کنم چنین حسی داشته باشد (حس عذاب وجدان و ناراحتی) خب زندگی مان را می کنیم.

و من تلاش خواهم کرد جای درست چیزها را یاد بگیرم و در عین خودم بودن زیرک و آگاه باشم و دانسته هایم را در قالب عمل در جغرافیای استرالیا بگنجانم نه افغانستان درونی ام.

خلاصه که تا آخرین روز کاری هفته پیش من خودم نبودم و به این دلیل خیلی طولانی تر و سخت تر گذشت بهم.

الآن که اینرا نوشتم بسیار خسته و گرسنه هستم و باید بروم آرایشگاه و موهای کوتاهم را یک فورم زنانه تری بدهم چون هفته بعد یکشنبه عروسی یکی از کامیونیتی مان است و بگو چی؟

درست روز عروسی برادرم هست و بقول خواهرم احتمالا" در عروسی بچه آقای احمدی( همان که در مراسم شال انگشترش چندی از ما دوستان را بعنوان خواهر مادرشان بردند خانه دختر) من خودم را جرها خواهم داد و درست آخر مجلس آنها شروع مجلس برادر در مشهد هست، و خواهر کانادایی دیرورز رسید اما من هرگز نرسیدم، یعنی درواقع ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند تا من نتوانسته باشم بروم، نه پولی داشتیم، نه زمانش بود، هر دو کارمان را تازه شروع کرده ایم و نهایتا پنج روز رخصتی جمع شده تابحال!

خلاصه که همین لحظه جیشش هم به گرسنگی افزود و من نمی توانم بروم توالت اینجا چون لامپ توالت زنانه اش سوخته و درست نکرده اند، توالت مردانه هم بروم می ترسم بیرون بیایم یک بچه ای، کارگری، کارمندی چیزی ببیندم و خجالت بکشم یا بترسم، وای خدا حالا چرا اینهمه را دارم توضیح می دهم!

ولی خدایی جیش نمی بود بیشتر می نوشتم ....