ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

سال نو مبارک

آخرین روزهای سال است و حال و هوای مخصوص خودش، امسال چون سر کار می رفتم این رخصتی های بی منت خیلی برایم معنا دارد، ملت هم هر چه تولد و دورهمی و جشن دارند ریخته اند توی این شب ها، هفته پیش دوشنبه تولد دعوت بودم، زنانه، عربده کش، رقاص، مست و خوش تیپ!

آخر هفته پیش هم شنبه شب یکجا تولد یک دختر بچه سه ساله بود ولی مادرها هم مستفیض  شدند، جشن را در یکی از مکان های سرپوشیده بازی بچه ها گرفته بود، دربست در اختیار محفل، از هفت تا یازده شب بچه ها خیس عرق و لب تشنه بخاطر جست و خیز فراوان توی آن مکان مانند بهشت بودند و مادرها با خیال آسوده در حال رقاصی و لوندی!

پذیرایی هم که آن وسط برپا بود!

درست فردا شبش برای اولین بار به محفل شال و انگشتر پسر تازه داماد یک دوست دعوت بودیم، همان بله برون ایرانی، هفت هشت خانواده ساعت هفت یکشنبه در مکان خانواده داماد جمع شدیم و از آنجا با سینی های تزئین شده کادوها و تحفه های خانواده داماد راهی منزل عروس خانم، داماد بیست و چهار ساله و عروس شاید بیست و دو ساله بودند از خانواده های هزاره افغانستان، دختر در منزل خاله اش زندگی می کرد و دو سال پیش تازه وارد استرالیا شده است، خانواده اش در ایران بودند و تمام آن چهار پنج ساعت آنلاین مجلس را رصد می کردند.

حال عجیبی داشتم، از اولین دقایقی که به خانه داماد رفتیم تا آخرین لحظه ای که از خانواده ها خداحافظی کرده و به خانه برگشتیم، ما جشن و عزایمان تقریبا" یکی است، یا لااقل از آن خاطرات بر ذهن مانده من چنین بر می آید، ها راستی نگفتم برایتان؟

دو هفته پیش نامزدی آخرین بازمانده برادر در مشهد بود، دختر کوچکش که تازه بیست سالش شده، خواستگار پسر بیست و سه ساله اصالتا" افغانستانی اما شناسنامه دار ایرانی است، یکی از معیارهای خانواده ما هم الان برای این بچه ها همین مدرک دار بودن عروس و داماد بود، من همین که عکس پسر را دیدم گفتم والا دختر ما از نظر من کاملا" آماده ازدواج هست( بچه های برادرم چون هیچوقت طعم داشتن یک خانواده واقعی متشکل از پدر و مادر و خواهر و برادر را یکجا نچشیده اند بدلیل طلاق زن برادرم و بی سر و سامانی های بعدی اش و دوری همین دختر کوچک از خواهر و برادرش و باقی ماجرا، خیلی علاقه زیادی به ازدواج کردن دارند) اما این پسر با این سن و قیافه اخر چطور خواهد توانست زندگی راه ببرد؟

گفتند می برد، من هم گفتم من هیچ نظر منفی و مثبتی ندارم چون خوب بودن و بد بودن قضیه در آینده هیچ ربطی به شرایط من پیدا نخواهد کرد، از ما گذشته بنشینیم غصه نافرجامی زندگی دیگران را بخوریم.( درس هایی که در زندگی گرفته ام و بزرگترینش این است که من مسئول خوب و بد زندگی دیگران نیستم ولو خواهر و برادر، و مخصوصا" حالا و اینجا که من هر روز به اندازه سالی از فضا و قضای آنجا دور و دورتر می شوم)

خلاصه که دختر برادرم دو هفته پیش نامزد شد.

می گفتم، از همان دقایق نخستین که وارد خانه شان شدم دیدم بزن و برقص است گفتم وا مگر عروس اینجاست؟ گفتند نه، برای دل خودمان می رقصیم، من هم گفتم باشه پس برقصیم.

بیاد محافل اینچنین در فضای خانه مادرم افتادم، از یکماه پیش که بحث نامزدی خواستگاری این پسر بچه شده بود خانواده ما یکی در میان خون و کف بالا می آوردند،  خلاصه که پرستار می رفت و آمبولانس می آمد، چون خانواده من برای همه مردم توی این جور مواقع بهترین مشاور و با آرامش ترین همراه هستند برای خودشان که می شود حملات عصبی و پرخاشگری و بی آرام و قراری و بهترین حالتش حالت عاطفی شدید توام با گریه در حد پاره شدن و یاد پدر و برادر و بقیه مرده ها افتادن، خیلی عادی و طبیعی است.

همه حواسشان را جمع می کنند که کمترین خدشه به اعصاب مادر و برادر بزرگتر و برادرزاده (پسر) وارد نشود چون با غش و ضعف همراه است.

خلاصه که مثلا" می خواستند بیایند برای بله برون، حالا نهایتش یک لباس سفید طور پوشیده بود دختر و یک دستی به سر و کله رسانده بود، مهمان ها در نهایت آرامی و با طمانینه باید می نشستند، و اها، این قسمت، مادرم همیشه اینجور وقتها با صدای بلند هزار بار می گوید برای شادی روح پدر شهیدش، باز بعدی اش، برای شادی روح پدربزرگ شهیدش، و باز یادش از بقیه می افتد همینطور صلوات صلوات صلوات.....

نه که صلوات بد باشد، سلام است و سلام همیشه خوب است اما این جشن است پایکوبی دارد، دایره و تنبک دارد نهایتش که دهاتی باشی....

خلاصه که شال و انگشتر را بردیم برای عروس آقای احمدی و هی رقصیدیم، هی قصیدیم، چون فامیل های داماد بشمار می آمدیم،  وای خدای من ولی آن آهنگ افغانی که می گوید، " ما دستمال آوردیم، به سر شال آوردیم، عروس برادر جانه، به صد ناز آوردیم "، اینرا پلی کرده بودند و خواهران داماد و برادر و پدر و مادرش دور سر داماد و عروس می چرخیدند و دنیا دور سر من بی پدر مادر بی برادر و بی خواهر می چرخید، می چرخید، می چرخید.....

هیچوقت این آهنگ برای من معنا نشد و من هیچوقت برای محفل هیچ برادری آنگونه که لایقش هستم نچرخیده و نه رقصیده ام، که اگر رقصیده ام بعدش پایم شکسته و بالم خون آمده از شدت زجرش.....

خوش بحال کسانی که در شادی عزیزان شان مستی می کنند نه در شادی غریبه ها، صد پشت غریبه، خوش بحال آنهایی که در مجلس عزیزشان که از آینده اش اطمینانکی هم دارند پایشان تاول می زند.

من بسیار پاها تاول زده ام این اواخر، من تبدیل به یک برند شده ام اینجا چون خیلی خودم هستم اواخر و خودم این اواخر خیلی بدمست و رقاص است.....

خب حالا روضه تمام شد( بگذارید پای پریود پدسّگ که تا آخر عمر قرار است این رسالت گوهی که دارد را اجرا کند)

فردا داریم می رویم کمپینگ سه شبانه روزی، پنج خانواده هستیم، همان خانواده های همیشگی، و قرار است برای سه شب توی دل طبیعت چادر بزنیم و آتش بر پا کنیم، همین لحظه مردها رفته اند خریدهای سفر را انجام بدهند و بیاورند ما جاسازی کنیم، من وسایل مان را مرتب کرده ام ولی باید برود توی ماشین و آن خودش یکساعت زمان می برد، خلاصه که سه شبانه روز پر هیجان و سخت اما شیرین پیش رو داریم و من آمده ام اینجا پست می گذارم برای شما.

روز برگشت هم که دوشنبه است شبش مهمان منزل یک دوست هستیم و از فردایش دوم جنوری زندگی اداری در سال دو هزار و بیست و چهار آغاز خواهد شد!

سال نو میلادی بر تمام شما عزیزان دل مبارک باد.





از همه چیز و همه جا

یک ماه و پنج روز از آخرین پستم در اینجا گذشته و نمی دانم از کجا بنویسم.

دلیلی که هی ننوشتم و هی تعویق افتاد برمی گردد به اینکه من امید و انتطار اینرا داشتم که در یکی از نقش های اکتینگ کیس منیجرهایی که پشت سر هم اعلان می شد(بدلیل مرخصی گرفتن کیس منیجرها در این فصل از سال) و پشت سر هم اپلای می کردم قبول شوم و بیایم با صدای بلند بگویم ساغر بهترین است و بهش افتخار کنید چی و چی! اما نشد!

دلیل اینکه در هر سه بار رزومه فرستادم و رد شدم هم این بود که بخش اداری سازمان دیپلمای جاستیس من را بعنوان معادل دیپلمای کامیونیتی سرویس قبول نمی کرد و این وسط تیم لیدرهای بخش هم تلاششان را کردند در حدیکه ازم خواستند ریز نمرات همان دیپلمای جاستیس را بفرستم بلکه یک واحد بعنوان کیس منیجری یا مدیریتی داخلشان باشد ولی باز هم بخش اداری قبول نکرد آخر سر هم گفتند اگر می خواهی در کیس منیجری اپلای کنی و در نقشت ارتقا بیابی بهتر است زمان را از دست ندهی و در یکی از کورس های دیپلمای کامیونیتی سرویس یا کیس منیجمنت دوره شش یا نه ماهه برداری و در اینصورت بمحض اطمینان خاطر از اینکه مشغول به تحصیل هستی ما تو را برای کیس منیجری کاندید می کنیم.

خلاصه که بدین شرح. ولی در هر صورت من اینطور هم نبود که انتظار صددرصدی داشته باشم که کار را بگیرم هنوز تازه چند روزی می گذرد که دوره آزمایشی ام را گذرانده ام و هنوز دارم خیلی چیزها یاد می گیرم.

بعد اینکه تولد هفت سالگی پسرم را در یکی از مراکز سرپوشیده بازی بچه ها برایش گرفتیم و فقط هفت تا از دوستان همکلاسی اش را دعوت کردیم به خواهش خودش، و جان مادر حسابی لذت برد و خوش گذراند اما درست روز بعدش مریض شد و برای شش ساعت تمام بالا می آورد و فردایش را مدرسه نفرستادیم و با پدرش که از خانه کار می کرد ماند خانه.

آخر هفته بعد از تولد پسر را از خیلی وقت، همان بار یکه بعد از سالها با دوستان مان رفته بودیم ویلا دوباره بوک کرده بودیم و من هم حسابی منتظر آن روز و سفر سه شبانه روزه مان بودیم که یکهو وسط روز چهارشنبه هفته مذکور از مهدکودک دختر زنگ زدند که بیا دختر را ببر خانه چون بالا می آورد.....او خدای من این اولین باری بود که در طول کل این مدت مادری چنین تماسی از مهد بچه دریافت می کردم، خلاصه که باز برای شش هفت ساعت آن روز استفراغ های دختر را جمع می کردیم! و من غصه می خوردم.

و همه پدر و مادرها می دانند چه حرصی دارد اینکه بچه ای که با آن زحمت و تلاش دو پره گوشت می گیرد را با قیافه حالت تهوع و زیر چشم گود و کبود ببینی.

بگذریم باز فردایش را من مرخصی گرفتم و ماندم خانه پیش دختر، و خدا را شکر خوب شده بود و فقط بی حال بود.

روز جمعه اش را هم که از قبل برای سفر مرخصی گرفته بودم، مقداری استرس داشتم باخاطر دوستانمان که برایشان شرح دادم که این اتفاق برای دختر افتاده و اگر آنها رضایت ندارند ما نیاییم، چون مشخص است که قضیه ویروسی بوده است و ویروس نهفته بعد دو سه روز خودش را نشان داده است اما دوستان مان همگی گفتند بیا سعی می کنیم بچه ها فاصله اجتماعی را رعایت کنند.

و رفتیم و بقدری خوش گذشت که حد ندارد. 

بخاطر تولد پسر و سفر دو هفته نیامدم اینجا( شرکت فرش و مبل) و امروز بعد از سه هفته آمدم.

هفته بعدی که می آید آخرین هفته کاری سازمان است و ما از بیست و دوم که روز آخر کاری مان است تا دوم جنوری سال دو هزار و بیست و چهار تعطیل هستیم. اینجا هم تعطیل است. , و من اینرا تازه دیروز فهمیدم، چون تعطیلات رسمی دولتی فقط برای بیست و چهارم، بیست و پنجم و بیست و ششم دسامبر است بعلاوه اول جنوری، و دیروز فهمیدم سازمان ما آن روزهای بین این روزها را هم تعطیل اعلام می کند و چون امسال تعطیلات رسمی بین هفته افتاده است قشنگ شامل دو آخر هفته می شود و اینگونه است که با مرحمتی سازمان قشنگ ده روز مرخص هستیم، اما همسر جان آن روزهای بین التعطیلین کار می کند و ازینرو نمی شود برنامه خاصی یا سفر ویژه ای تدارک دید گرچند از نظر بودجه هم اینجا آدم بخواهد برای این فصل سال برنامه بچیند فی البداهه نمی شود و قیمت ها سر به فلک است.

نکات خیلی جالب و عمیقی در حین کار سازمانی ام عاید می شود که می خواهم اینجا چند تایی که بیادم می آید بنویسم،

مدارکشان را داده اند برای ترجمه رسمی، یکی از خدمات دولت برای مهاجرین همین ارایه ترجمه رسمی مدارک بدون هزینه است، هر ارباب رجوع ده مدرک، مشکل اینجاست که مهاجرین تا برسند به این کشور در کشورهای خودشان با هزینه های بالا کلی مدرک ترجمه کرده اند چون برای ارایه سند و اخذ ویزا لازم بوده است.

باز ما به همه مراجعین مان در بدو ورود می گوییم که چنین خدماتی موجود هست.

مدارک شامل تذکره(شناسنامه) افغانی مادر و دو دخترش است، مادر متولد سال های سی/چهل، دخترهای متولد شصت/هفتاد ببعد، فقط وقتی تذکره ها را فرستاد چند دقیقه نگاهشان کردم، مادری که در عکس سیاه و سفید حدود هفده هجده ساله بود و قشنگ معلوم بود مخصوصا" برای گرفتن آن عکس رفته حمام یا لااقل موهای مجعد سیاهش را شسته، شانه زده و ریخته دو طرفش، عکس سیاه و سفید است اما مشخص است دختر جوان ماتیکی زده به لب های جوانش، بلوز سفید تمیزی بر تن دارد و ته نگاهش یک لبخند مخفی.

عکس دخترها اما، لبخند ندارد، شال های سفید مدرسه و لباس سیاه، بدون ماتیک، و حتی دیده شدن یک تار مو، چهره ها کپی برابر با اصل اما دنیایی تفاوت در سیستم، بعد از ارسال اسناد برای ترجمه به دختر زنگ زدم و گفتم، عکسها ی تذکره یک تاریخ است، تاریخ افغانستان از زمان هفده سالگی مادرت تا زمان هفده سالگی شماها، متوجه هستی؟ گفت بله، بسیار واضح اس!

خیلی وقت ها برای ارسال فورم های مدرسه یا کورس های آموزش زبان باید برویم به صفحه محرمانه اطلاعات شخصی، و یکی از سوال هایی که باید بابتش مراجعه کنیم به آن پلتفورم محل تولد شخص است، بچه های زیر پنج سال می روند مهد، بالای شش تا زیر هجده باید یکسال آموزش زبان در یکی از مدارش مخصوص مهاجرین این سنین بروند و بالای هجده ساله ها به مراکز آموزش بزرگ سالان، گاهی از یک خانواده چند محل تولد می براید، پدر و مادر متولد افغانستان، بچه ها بر اساس تاریخ مهاجرت های پی در پی متولد پاکستان، ایران، ترکیه، هند، مالزی و اندونزی. با خود می گویم عجب زندگی ای! چه خاک هایی ما را قبول دار نشد!

سال نو میلادی پیشاپیش مبارک، امسال و سال گذشته تازه دارد این ایام برای من معنادار می شود مخصوصا" امسال که سر کار می روم و بابتش کلی مرخصی دارم.

درخت مان را که پارسال گرفته بودیم در آوردم و گذاشتم گوشته هال اما تزیینش مانده از بس وقت نمی کنم درستش کنم.

دوست دارم بیشتر بنویسم اما عذاب وجدان دارم چون باید کارهای اینجا را بکنم.







از محل کار!

به رخدادهای ناگهانی که برای ارباب رجوع هایمان، یا بهتر است بگویم افراد تحت تکفل ارگان ما رخ می دهد می گویند" اینسیدنت" یعنی حادثه، مثلا" با صاحبخانه حرفش شده از خانه آمده بیرون، به اصطلاح الآن هوم لس( بی خانمان) شده است، باید تا شب نشده، البته تا تایم اداری ما تمام نشده یعنی قبل از ساعت پنج برایش یک جای امن تدارک ببینند، یا بیمار صرع بوده حمله صرع بهش دست داده زنگ زده اند به اورژانس ورفته اند بیمارستان، مادر و دختر بیمارستان هستند و دختر کوچک و نوجوانش در خانه، اینسیدنت است، باید هر ساعت از خانه و مادر خبر بگیریم و نوت کنیم.

هفته پیش هیچ تیم لیدری دفتر نبود، دو تیم لیدر در مرخصی و یکی از خانه کار می کرد، کلاینت یکی از کیس منیجرهایی که من با او کار می کنم هم در مرخصی مریضی بود، تلفنم زنگ خورد، دختر یک خانواده چهار نفره بود، زن از شوهرش طلاق گرفته از طریق سازمان ملل آمده استرالیا، دختر پشت تلفن گریه می کرد، گفت دیشب خواهر بزرگم که صرع دارد زیر دوش بود و حمله بهش دست داد، ما خیلی اتفاقی فهمیدیم و زنگ زدیم به اورژانس، و آمدند و خواهرم ر که لخت بود از توی حمام بردند با امبولانس، مادرم و خواهرم از دیشب تابحال بیمارستان هستند و خواهر کوچکم با من است.

خیلی متاثر شدم، به آرامش دعوتش کردم و بخاطر اینکه زنگ زده و خبر داده تشکر کردم، بلافاصله روی تیم مسنجر برای تیم لیدر مستقیم خودم پیام گذاشتم اما ندید، شماره مادر دختر را از داخل پرونده شان پیدا کردم و زنگ زدم بهش، مادر هم حال خوبی نداشت، مشخص بود تمام مدت را بیدار بوده، بیشتر نگران بچه ها در خانه بود و گفت تلاش می کند امشب دختر را مرخص کند تا برگردند خانه. بین کلامش گفت من از کیس منیجرم شکایت دارم، تابحال اصلا" او را ندیده ام، ما تابحال پرونده پزشکی مان از آن محله سابق( منتقل شده اند به دندینانگ) به دکتر محلی ارجاع نشده است و من تابحال هیچ دکتر خانوادگی محلی در اینجا را ویزیت نکرده ام، بحث خانه مان را هرچه به هوسینگ ورکر( مسیول خانه یابی برای کلاینت ها) بیشتر تاکید می کنم کمتر عمل می بینم و..... دیشب هم اخرین بار از هوسینگ ورکر ناامید شدیم و دختر انقدر حرص خورد که دوباره حمله سرش آمد.


سریع السیر رفتم یک ایمیل طولانی و مشرح برای تیم لیدری که از خانه کار می کرد نوشتم و کیس منیجر را هم سی سی کردم و فرستادم، چند دقیقه بعد دیدم تیم لیدر روی تیم مسنجر زنگ می زند، شرح مختصری دادم و گفتم ایمیل را بخواند و بگوید چه کنم، بعد دیدم یکی از سنیور کیس منیجرها صدایم می کند( اهل نپال است) و گفت من مسئول رسیدگی به اینسیدنت رخ داده هستم( اینسیدنت تشخیص شدن یک رخداد هم به میزان جدی بودنش برمی گردد و یکی از عواقبی که بعد از اینسیدنت شناخته شدن یک حادثه رخ می دهد این است که ممکن است کل دوسیه کلاینت یک بازنگری جدید بگیرد و درجه اش از عادی به سطح دو و اگر سطح دو باشد به سطح سه تغییر یابد، و با این تغییرات هم چنانچه پرونده با مسئولیت کیس منیجر پیش برده می شود برود تحت مسئولیت سنیور کیس منیجر.

خلاصه که آنروز کل روزم با همان سنیور کیس منیجر گذشت، آزمایشات اولیه ای که هنگام ورود از اینها می گیرند دست پزشکی در یک منطقه دیگر بود و به بیمارستان دندینانگ منتقل شد، زن و دختر مرخص شدند و تا بعدازظهر دو بار دیگر با مادر صحبت و نوت کردم، فردای آنروز تیم لیدر بهم گفت ساغر بقدری خوب، شفاف و مفصل شرح رخداد را نوشته بودی که من دو بار ایمیلت را خواندم و راستش را بگویم نوت شما باعث شد من سریع السیر ترتیب ماجرا را بدهم و آن خانواده را از درجه دو به سه منتقل کنم و الان بجای کیس منیجر فلانی، فلانی سنیور کیس منیجر مراقب احوال پرونده است.

من فقط در قسمت تماس با مادر هرچه گفته بود را نوشته بودم، و ربط داده بودم به قضیه دنبال خانه رفتن و اینکه چهار زن و دختر جوان و تنها هستند و صددرصد در مورد خانه یابی نیاز به حمایت مضاعف دارند. راستش را بگویم همیشه درباره نوشتار انگلیسی ترس دارم و اعتماد بنفسم گاهی خیلی پایین می آید با خودم می گویم نکند جمله بندی ام جوری باشد که سر و ته نداشته باشد یا مغلق باشد، نکند اشتباه گرامری داشته باشم و....

طوری بود قبل از این که حتی اگر یک مسیج کوتاه می بود برای یک دوست انگلیسی زبان می دادم همسر برایم چک کند که مبادا اشتباه فاحشی داشته باشم.

همین ماجرا درباره لباس پوشیدن هم همراهم هست، اگر مهمانی خاص و باکلاس تری دعوت باشم حتما طرح مورد نظر را با خواهر کانادایی در میان می گذارم تا مایه آبروریزی نباشم.

ولی با آن تعریف تیم لیدر بقدری خوشحال و بااعتماد بنفس شدم که خدا می داند.

بیش از دو ماه از شروع به کارم گذشته و دو هفته پیش یک سِمَت کیس منیجری در شعبه دیگر دفترمان اعلام شد و من هم مثل بقیه کلاینت ساپورت ورکرها برایش رزومه فرستادم، اما برای اینترویو من را نخواستند، البته من مطمئن هستم که حتی اگر مصاحبه می گرفتند من را انتخاب نمی کردند چون بالاخره هنوز خیلی تازه کارم حتی اگر استعداد داشته باشم باز هم اینقدری نیستم که بخواهند دو ماهه کیس منیجرم کنند، ولی امیدی داشتم که مصاحبه بدهم و تمرینی هم بشود برای آینده،  ولی نشد، یکی از کیس منیجرها هم برای ماه دسامبر دارد می رود مرخصی و بجایش برای همان یک ماه می خواهند یک اکتینگ کیس منیجر انتخاب کنند و برای آن هم جویندگان باید رزومه بفرستند و باز هم مطمئنم تمام کلاینت ساپورت ورکر ها اقدام خواهند کرد و من نیز!

تا چه شود!


ما تا زمانی که انسان هستیم رنج می کشیم

یکی از چیزهایی که اگر امکان معجزه اش میسر می بود می خواستم، علاوه بر یک عالمه پول، پرینت تمام نوشته های ناب ذهنی ام روی کاغذ است.

مسیر رفت و آمدم به محل کار خیلی طولانی است و در فکر این هستم که پادکست گوش کنم بجای آهنگ، یکی دو بار موقع برگشتن زنگ زده ام به همسر و یکساعتی که توی راه بوده ایم را راجع به مسایل جاری زندگی مان صحبت کرده ایم، درباره آنچه طی روز گذشته و احوالاتمان و خیلی هم رخ داده که تماس های واجبم را ابتدای مسیر برگشت روی تلفن انجام بدهم.

ولی امان از آن وقت هایی که درباره آن ارباب رجوع خاص توی ذهنم می گذرد و با خودم درباره اش صحبت می کنم.

از کدامشان بگویم؟ نوع خوشحال کننده خیلی کم است، اکثر مراجعین و موکلین ما افراد نیازمند به مشاوره و کمک هستند، باقی که کس و کار و اطلاعات و خانواده دارند حتی یکبار هم شاید نیایند و وقت عزیزشان را پای تلفن به کیس منیجر نگذارند.

گفتن از آن ارباب رجوع های خسته و تنها، در ابتدای یک راه طولانی، ترسیده و نامطمین، گاهی بیمار و هراسان، خیلی سخت است.

یکی شان را برای امروز بازگو می کنم، خودم یک شب کامل قبل خواب تا ساعت ها برایش مویه کردم و بعد هم در خواب عزاداری،

آماده اید؟ مواد لازم جهت شرکت در این روضه!

 دستمال کاغذی جهت فین کردن بلند و مکان مناسب برای عررررررررررر زدن.

زن داشت زندگی اش را می کرد، وقتی می گویم زن شما فکر کن یک زن تازه عروس، از آن سرخ و سفیدها و خوشگل هایی که این بچه گک های افغانی پس از سالها کار کردن در غربت و رنج تنهایی حق خود می داند از آنور آب بیاورند بعنوان همسر، یکی از همان دخترهای تر و تازه سانتی مانتال هزاره، داشت زندگی اش را می کرد، تازه چند سالی می شد که آمده بود استرالیا، مهاجرت، ازدواج، جا گرفتن توی این دو نقش همزمان و همزمان خداحافظی با خانواده و آغاز تنهایی، خودش پروسه خودش را دارد.

کمی خاله زنک بازی می کرد، کمی چشم و هم چشمی، مهمانی های دهن پر کن می گرفت و گاهی برای خانواده اش در ترکیه پول می فرستاد، منتظر قبولی خانواده برادر و مادر و پدرش بود، و خیلی خوشحال بود که بالاخره بعد از ازدواج این آنها هم از ایران رفتند ترکیه تا اینده بهتری برای خود رقم بزنند، منتظر همگی مخصوصا" برادرش که خیلی دوستش داشت، بود تا بیایند و زندگی را طور دیگری زندگی کنند

داشت زندگی عادی اش را می کرد که حادثه اتفاق افتاد.

یکروز عادی مثل همه روزهای دیگر شنید ترکیه زلزله آمده( زلزله اخیر)، درست در شهر و جایی که تمام زندگی اش آنجاست، زنگ می زند، زنگ می زند، زنگ می زند، ساعتها زنگ می زند و کسی جواب نمی دهد، شماره های زیادی از افراد زیادی در انجا ندارد، خانواده اش تنها کسانی بودند که می شناخت در ترکیه، حالا چه کنم ؟جوابی ندارد بجز اینکه بلیط بگیر و برو ببین چه شده اند؟

و تو فکر کن زن جوان ظرف دوازده ساعت از زلزله بلند شود برود توی خرابه ها، تو فکر کن آن حداقل پانزده ساعت روی هوا را به چه چیزهایی فکر کرده باشد؟ من خیلی فکر کردم بهش، صحنه را با دلخراش ترین آهنگ های ذهنی ام ترسیم کردم برایش، و مطمینم همین حالت ها را داشته، با خود گفته یعنی همه شان مرده اند، هی فیلم های زلزله را نگاه کرده، مگر ما نگاه نکردیم؟ این که تمام خانواده اش آنجا بوده اند نگاه نکند؟ فرقش در این بود که او در تک تک فیلم و عکس ها دنبال نشانه ای از مادر، پدر، برادر، زن برادر و دو بچه برادرش بوده است....

فیلم ها را دیده و هی ورق زده و هی با خود گفته نه، نمره اند، شاید خانه نبوده اند، شاید بیرون بوده اند، خب پس چرا تلفن را جواب ندادند، مگر می شود، اها زلزله اول صبح بود، آنموقع صبح کجا را دارند بروند؟

خب کی ها مرده باشند بهتر است؟ کی نمرده باشد؟ آه خدایا، این اولین بار است آرزو می کند خدا کند فقط پدر و مادرم مرده باشند، خدا کند فقط پدرم باشد، خدا کند آه خدای من چه می گویم، برادرم.... برادرم.... خدا کند برادرم زنده باشد، آه نه بچه ها چی؟

کی بمیرد بهتر است؟ حالا که زمان انتخاب است اگر به حرف من بود می گفتم اگر می خواهی جان بگیری همان بر اساس سن و سال بگیر، برادرم و خانواده اش را بگذار بمانند..............

آه خدایا!
زن می رسد فرودگاه، مستقیم می رود به محل زندگی برادر و پدر و مادرش اما هیچ چیزی انجا نیست.

کجا بروم؟ زیر کدام خشت را بگردم؟ کدام بیمارستان؟

وای خدای من!
زن لینک به لینک و بیمارستان به بیمارستان سر از محل بستری دختر برادر نه ساله اش در می آورد، دختر شوک است و حتی گریه نمی کند، دختر را، تنها بازمانده زنده جان را بعد از هجده ساعت از زیر آوار در آورده اند، بقیه؟ همگی مرده اند به شمول کودک یکساله برادرش............

زن، زن، زن، زن، فرصت هیچ کاری ندارد، زن، فرصت و توان هیچ چیزی ندارد.

زن چطور و چگونه در همان سفرش می رود سفارت استرالیا و بعنوان تنها بازمانده خانواده اش دختر را به سرپرستی می گیرد، ویزایش را اوکی می کند،(من از کم و کیف و طول زمانش و این چیزها خبر ندارم) دختر را برمی دارد و می آید خانه اش.

دختر ارباب رجوع مان است اما حدت درد ماجرا بقدری زیاد است که عمه هم مثل ارباب رجوع مان می ماند، همکار برایم تعریف کرده بود، بعد سیستم شریک است برای یک کاری یک جایی فایلش را دیده بودم اسم عمه و دختر را دیده بودم، آنروز رسپشن مرخصی بود و گفتند برو بنشین بجایش و از همانجا کارهایت را بکن، آنجا بود که عمه آمد! دختر آمد....

و من کاش نمی دیدم شان، آن عمه زیبا، آن دختر عجیب قشنگ، دلم پاره شد، اما نتوانستم به رویش بیاورم که می دانم کیستی!

برای کاری آمده بود و ارجاع شد، اما من تمام آنروز و شب با خودم درباره او حرف زدم، شب با عمه حرف می زدم، با خودم گفتم بار دیگری که ببینمش باید اینها را بهش بگویم تا حداقل کاری که از عهده ام بر می آید را در قبالش انجام داده باشم.

ندیدمش.

تا روز دیگری که یکهو دیدم باز آمده آنجا، سریع رفتم پیشش اینبار دختر همراهش نبود و من راحت تر بودم، دختر ایرانی گک بود پس راحت بودم با لهجه ام.

بهش گفتم اولین قدم برای گذر از رنجی که در زندگی متحمل هستی این است که بپذیری اش، بقدری رنجت بزرگ است و دردت وحشتناک است که قلب هر شنونده ای را پاره می کند، اول از همه به خودت حق عزاداری بده که مسلما" تا الان داشته ای، این حرفهای مردم که" وای خدا خواسته، امتحان الهی است و صبر کن و خودت را بگذار جای فلانی و صحرای فلان و بیسار را من هم می فهمم پوچ و مزخرف است،" تو رنج داری، خودت و رنجت را به رسمیت بشناس، اگر گاهی حتی الآن پس از شش ماه(نمی دانم دقیق چقدر) دلت خواست از گریه خودت را جر بدهی دریغ نکن.

اما می دانی چیست؟

تو به اندازه رنجی که داری توان داری،

انسان به اندازه هر چالشی که زندگی سرش می آورد قوی است اگر خودش بخواهد قوی باشد.

اگر خودش نخواهد قوی باشد از هر موجودی ضعیف تر است، اما زمانی که بخواهی قوی باشی و تمام تلاشت را بکنی که قوی بمانی آن روز است که زندگی ات روال جدید خودش را می گیرد.

اشکم در آمد، بارها بهش گفتم هیچکس نمی تواند بگوید رنج تو را می فهمد، مثلا" منی که برادرم را در جنگ از دست داده ام، بگویم برادر من هم تکه پاره شد، نه من رنج خودم را به دوش می کشم، تو رنج خودت را، و هیچ رنجی مثل آن یکی نیست.

فقط کافیست باور کنی چقدر قدرتمندی.

زن باردار بود، اینرا که فهمیدم آن ژن ننه بزرگی ام گل کرد و گفتم، این بچه این بچه زندگی شما را همگی شما را از اینرو به آنرو می کند.

شک نکن.

بقدری زن خوشحال شده بود، بقدری خنده اش از این درک شدگی عمیق بود، بقدری از کلمات من لذت برده بود که قبل از من او بغلش را باز کرد و من را در آغوش گرفت.

بهش گفتم من روی پرونده دختر نیستم اما کافی است هر زمان دلت خواست من را ببینی به کیس منیجرت بگویی و من بیایم.

من نمی دانم چقدر دیگر طول خواهد کشید که از غصه این عمه بیرون شوم، دختر غم خودش را در دلم دارد اما این زن جوان، این عمه، آخ عمه، این خواهری که عاشق تنها برادرش بود، این غصه خیلی از زندگی معمولی دورم کرده است......


یک روز زندگی

بعضی وقتها بقدری خسته می شوم که به هیچ چیز دیگری نمی توانم فکر کنم بجز رفع خستگی،

صبح ها ساعت را برای هفت می گذارم ولی بلااستثنا تابحال قبل از زنگ زدن ساعت بیدار شده ام و زنگ را از حالت آلارم در آورده ام، بدو بدو بعد از توالت( گلاب به رو) رفته ام سر وقت لانچ باکس ها، از شب قبل می دانم چه چیزی برای چه کسی بگذارم، دختر در مهد صبحانه و اسنک و ناهار و عصرانه دارد ولی باز هم برایش میوه و اسنک می گذارم، برای پسر باید ناهار و اسنک و میوه بگذارم، معمولا" ساندویچ مرغ، ساندویچ سوسیس( هات داگ) و یا چیکن ناگت( ناگت مرغ) می گذارم با یک میوه و شاید یک ماست و یا چیپس کوچک، خودم و همسر هم هر چیزی باشد می خوریم.

بعد از مرتب کردن لانچ باکس ها می روم برای آماده کردن خودم، اجباری در صبحانه خوردن بچه ها نداریم چون هر دو در مدرسه و مهد می خورند فقط باید از پسر حتما" قول بگیرم که خواهد خورد، برای خودم و همسر، همسر متعهدانه ساندویچ درست می کند، آووکادو و پنیر و مربا ، شاید خرما و گردو از بهترین ساندویچ های مورد علاقه من است، که معمولا" تا مهد دختر توی مسیر می خورم، مسیر کار من روی نقشه از همسر کوتاه تر است اما مدت بیشتری در برمی گیرد چون بین راه دختر را پیاده و تحویل می دهم، ولی همسر از فری وی( بزرگراه) می رود و توقف ندارد، هر دو حدود یک ساعت و پانزده دقیقه تا نیم ساعت توی ماشین هستیم تا برسیم سر کار، همسر از دو هفته قبل کار جدیدش را در یک شهرداری دیگر در منطقه غیر منطقه زندگی خودمان یافته و سه روز از اداره و دو روز از خانه کار می کند.

برگشتنی وای خدای من پانزده دقیقه قبل از پنج از اداره خارج می شوم، و تا بچه ها را بگیرم و برسم خانه ساعت شده شش و نیم، بسرعت جت غذایشان را می دهم، چون اولین سوال پسر اینست که شام چی داریم؟( وات دو وی هو فور دینر مامی؟)

تا هشت که اینها شام خورده باشند، حمام کرده باشند و تقریبا" دختر در حالت خلسه و خواب رفته باشد در حال دویدن و خوراندن و رفت و روب هستم، بعدش خودمان هم چیزکی می خوریم و هشت و نیم رسما" بچه ها در خوابند و این بهترین بخش یک روز زندگی من است، اگر حال داشته باشم شاید به مادرم زنگ بزنم ولی بیشتر وقتها زنگ نمی زنم، اگر تلفن یا کار و مسیج واجب داشته باشم انجام می دهم و نه ببعد رسما" آماده خواب هستم، همسر خان طبق تمام تقویم زندگی مان تابحال همیشه کاری پشت کامپیوتر دارد، درسش که تمام شد گفتم خدا راشکر بیشتر باهم خواهیم بود، زدیم و آن موسسه خدمات رسانی به معلولین را ثبت کردیم، نگفته بودم؟

درست از وقتی از آن کار قبلی فارغ شده بود یکی از دوستان که از قبل می شناختیم ازش خواست که در گروهی که قرار است یک بیزینس راه بیندازند مشارکت کند، ما هم اینجا خیلی وقت است به این نتیجه رسیده بودیم که دیر یا زود باید یک کاری برای آینده مان دست و پا کنیم که عاید داشته باشد اما زحمت نه، که البته هیچ کاری بی زحمت نیست اما بهرحال از کار فول تایم اداری بهتر است،

اینجا دولت بخشی از خدماتش از را از طریق سازمان های غیر دولتی به ملت ارائه می دهد، مثل همین ارگانی که من درش کار می کنم که به دستور دولت ایجاد شده اما دولت اداره اش نمی کند، باید پروژه بدهند اگر دولت قبول کرد کار کنند.

برای معلولین استرالیا هم دولت یک ارگانی بنام ان دی آی  ای دایر کرده که شرکت های ان دی آی اس را کنترل می کند، ان دی آی اس پرووایدرها، درواقع شرکت های خصوصی ای هستند که برای معلولین خدمات ارائه می کنند، باید ثبت کنند، کارمند بگیرند، دفتر اجاره کنند و تبلیغ کنند تا معلولین آنها را بعنوان شرکت ارائه خدمات برگزینند، همسر هم با تقاضای آن دوست موافقت کرد و اینها شرکت ان دی آی اس امید را ثبت کردند، از پنج ماه پیش بدینسو دارند برایش تبلیغ می کنند، چند برنامه اجرا کرده اند و از ملت دعوت کرده اند بیایند و به حرفهای اینها گوش بدهند، تبلیغات بشود برای مشتری.

خلاصه که حالا هم هر وقتی پشت کامپیوتر است و یا جلسه دارد، فعلا سه یا چهار مشتری دارند و تا هنوز به حدی رسیده که فقط اجاره از روی سرشان برداشته شده اما هنوز سوددهی ندارد.

همین شنبه ای که گذشت برای هفته کودک یک برنامه گرفته بودیم و من نرفتم سر آن کار دوم،  تبلیغات کردیم تا مردم بیایند و در برنامه باشند و ناهار بخورند بلکه از کنار تبلیغات مان یک نفر معلول فامیل و آشنای شان را ثبت کنند.

این بود انشای من، والسلام نامه تمام.