ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

میلاد امام هشتم!

     /kabotarechahi.persianblog.ir/post/126

به مناسبت میلاد امام رضا (ع)، "مرا حسود می کند این کاشی ها"، از وبلاگ خانم زهرا حسین زاده شاعر توانمند افغانستان.

متارکه با فیس بوک!


حتی زمانیکه فکر می کردم خیلی فیس بوک باز هستم هم چندان معتادی نبوده ام، اینرا وقتی فهمیدم که بمحض تصمیم بر فیس بوک نگردی توانستم خیلی سریع و آسان کنار بگذارمش، همزمان با کم کردن و صفر کردن فعالیت در فیس بوک اینجا را براه انداختم، و با بازگشایی اش دانستم چقدر بی دردسر و آرامم اینجا، می توانستم بلند بنویسم، کوتاه بنویسم، خیلی راحت تر و بی پرده تر بنویسم، بجای اینکه مثل فیس بوک نوشته ها را از زیر هزار غربال رد کنم که بلند نباشد تا حوصله خواننده فیس بوکی را سر نبرد، یا خیلی رُک نباشد تا آن عده از دوستان که زیاد باهاشان صمیمی نیستم تصویر دیگری از من در ذهنشان پدید نیاید و الی آخر...

اینجا چه راحتم، چه بی دغدغه، با تنبان گشاد و تونیک رنگی رنگی ام راه می روم داخلش، و اگر دلم از جایی پر بود خالی می کنم سر کیبورد، هیچ نماینده پارلمان و مشاور وزیری هم آن بالا به نظاره ام ننشسته است، لایک و کامنت هم گدایی نمی کنم، و مجبور هم نیستم اگر کسی شیرم کرد من نیز بلافاصله شیرش کنم، و حواسم باشد جایی تلافی کنم کارش را.

کلا" خوشحالم اینجا هست. اما باور اینکه یک زمانی در فیس بوک جا و مقامی داشتم و دوستانی دور و برم به بودنم شاد بودند و اگر نبودم خیلی زود می گفتند نیستی، حرفی و چتی و کامنت های گفتگو وار و مباحثاتی اگر می شد حتی زنگ می زدند و باخبرم می کردند تا بروم جای خالی کامنت هایم را پر کنم، ولی حالا به همین سادگی دیگر نیستم و بودن و نبودنم باعث کن فیکون شدن فیس بوک نشده، و انگار صد و بیست سال است نبوده ام.

وقتی به دوران نه چندان دوری فکر می کنم که چه کودکانه عکس می گذاشتم و یا احساس های خیلی نابم را آنجا فریاد می کشیدم خنده ام می گیرد، که چطور در آن جمع ناهمگن تحمیل می کردم اینها را بر جماعت بسیاری که شاید خیلی با من فرق داشتند و خیلی وقت ها اصلا" در یک فاز نبودیم، شاید بگویید خب به عنوان دوست قبولش نمی کردی یا اکسپتش نمی کردی، تا همگن باقی بمانی با رفقایت، ولی پاسخ من این خواهد بود که مسلما" من هم میان شناس و ناشناس و دوست و غیر دوست بهترین ها را از نظر اجتماعی گزیده بودم و اکسپت کرده بودم، کسانی که می دانستم یا بواسطه دوستان دانسته شده بودم که آدم های نسبتا" همگن و یا تحصیلکرده و باشعوری هستند، ولی تجربه در مجازِ افغانستان بر من ثابت کرد که آنها فقط روی قضیه را مرتب و منزه می کنند و نکتایی و ادکلن می زنند ولی در واقع بطن شان پر است از کجی ها و ناراستی ها، این شد که حس کردم مجاز افغانی و مخصوصا" فیس بوکی، من را بر نمی تابد!، بنابراینها که گفتم خوشم اینجا و فکر نکنم حالا حالاها دست از سرش بردارم.

 

 

سفرنامه(5)، نتیجه گیری!



حالا می خواهم یک جمع بندی کلی راجع به سفرم به ایران داشته باشم:

-          با اینکه فقط دو سال ایران را ندیده بودم، اما تو گویی صدها سال از آن دیار دور بودم، خودم را بسیار غریب احساس می کردم، با خیلی از مقولات آشنا نبودم، یا فراموشم شده بود، به شارژ تلفن می گفتم کریدیت بدهید نمی فهمیدند، حتی یکبار رفتم گفتم کارت تلفن بدهید و کارت تلفن همگانی بهم داد، از من کارت بی خبر بودم و نداشتم و هر بار که سوار وَن(وسیله نقلیه ای از فلانکوج بزرگتر و از مینی بوس کوچکتر) می شدم(وقت هایی که تنهایی بیرون می شدم که البته شاید دو یا سه بار رخ داد) بجای کارت کشیدن یک دویستی(دو صد تومان ایرانی) می دادم و اگر هم نداشتم که مشکل از خودم بود و باید پول خُرد  پیدا می کردم، ون ها از انتهای گلبوی گلشهر شریف تا دم حرم می رفتند، چیزی که تا دو سال پیش خبری ازش نبود، خط بی آر تی هم تا زمانی که بیاد دارم فقط در دست اقدام بود اما در این تابستان شاهدش بودم، از مترو مشهد هم استفاده نکرده بودم که در این سفرم سوار شدم.

-          مردم خیلی رفاه زده شده اند، از گرانی و تورم و مشکلات اقتصادی می نالد بعد می بینم خیلی بی توجه به جیبش به خریداری لباس های گران قیمت می پردازد، اصلا" قبح گرانی در ایران شکسته شده است(!!!)، همه چیز به نسبت دو سال قبل به طرز غریبی افزایش قیمت داده است، همزمان با افزایش قیمت ها کیفیت ها هم بشدت پایین آمده است، از هر لته کهنه ای مدلی در می آورند و اسمش را می گذارند مانتو تابستانی، سابق اگر من این شلوار جینی را که با هزار چانه از 80 هزار تومان به 65 هزار تومان خریده ام می خریدی مطمئن بودی که برای دو سال در پایت تکان نمی خورد، اما فردای روزی که پوشیدم از هم وا رفت و من از چیزی که بدم می آید بد ایستادن شلوار است در تن، با دختر دم بختی برای برآورد طلا به بازار طلا هم شدیم و در آنجا هم متوجه این شدم که بعلت بالا بودن قیمت طلا در این اواخر حتی ست های طلایی که در بازارند از یک وزنی بالاتر نیستند.

-          با همه این وجود، من هر چیزی را که می خریدم و یا می خریدند و قیمتش را می پرسیدم، سریعا" ارزشش را به افغانی می سنجیدم و انگشت حیرت به دهان برده ناخن می جویدم از ارزانی نرخ ها در ایران، و در این میانه کرایه های تاکسی از همه چیز ارزانتر و نسبت به افغانستان مفت به حساب می آمد، از لبنیات گرفته تا گوشت و مرغی که ناله همه را به آسمان برده همه ارزانتر از افغانستان بودند، فقط میوه چیزی مشابه بود، و البته میوه خشک(آجیل) که نسبت به افغانستان بسیار گران بود، و بعلت گرانی اکثرا" مانده هم بودند و آنجا بود که براستی فهمیدم این میوه خشکی که در افغانستان به وفور و تازگی یافت می شود هرگز در ایران در خواب هم نمی بینی.

-          یک چیزی که بسیار نفرت انگیز و غیر قابل تحمل بود برایم راجع به کریدیت کارتهای شرکت خدماتی ایرانسل بود، شما بابت کریدیت دو هزار تومانی، 2200 تومان می پردازی ولی درون کارت 1800 تومان کریدیدت می یابی، و این زجر دهنده است، و با وجود اینکه 2000 تومان و 5000 تومان مبلغ بسیار ناچیزی است اما چون پول زور می دهی حرص آور است. در این زمینه هم  مثل آجیل، افغانستان از ایران خیلی منصف تر بود چرا که وقتی صد افغانی کریدیت می گیری، صد افغانی می دهی و صد افغانی شارژ می کنی، هر چند صد افغانی یعنی 6000 تومان و خیلی زودتر از کریدیت 2000 تومانی ایرانسل از تلفنت می پرد!

-          در بازار، در پارک، باغ وحش، خیابان و مغازه و مترو و اتوبوس و خب صد البته حرم، عرب های بسیاری را در تردد و خرید و زیارت و تفریح می دیدی، و این واقعه ازدیاد روز افزون اعراب در مشهد برای مشهدی ها هم هضم شده بود، نشان به آن نشان که در یک مغازه نسبتا" پَرتی در سیمتری طلاب مشهد دیدم مرد فروشنده به راحتی با این خریداران عرب عربی صحبت می کند و داشتند معامله ای را صورت می دادند، بعد که رفتند از مغازه دار پرسیدم خیلی خوب عربی صحبت می کنید، در جواب گفت، خانم روزی صد تا مشتری عرب داشته باشی مجبور می شوی یاد بگیری، ماشالله اهل معامله و خریداری هم هستند!

-          تمام بیست و نه روزی که روزه گرفتم به کنار روز سی ام تقریبا" داشتم از دست می رفتم، عادت نداشتم به سی روز روزه گرفتن خب!

-          شب آخری که مشهد بودم رفتیم حرم، شب میلاد حضرت معصومه بود، و حرم را زینت مخصوصی کرده بودند، با نورهای سبز و زرد و سرخ، نماز خواندیم، باز می گشتیم که این شیپور زنان مخصوص حرم از آن بالا صدایشان در آمد و نواختند، کسانی که به حرم امام هشتم رفته اند می فهمند چه می گویم، تو گویی آنها طبل ها را در دل من می کوفتند، دست بر سینه گذاشته همان جا میخکوب شدم، دوست داشتم همان وسط بنشینم و یک دل سیر گریه کنم، چقدر این نوا برایم شیرین است، و چقدر آن شب برایم عزیز بود، جای همه دوستانم را خالی کردم و برای تمام شان با یادآوری صورت هایشان دعا کردم.

-          از روزی که رفتم تا روزی که باز گشتم و از روزی که رسیدم تا کنون نیز دارم صحبت می کنم، دیشب داشتم به دختر عمه ام که خانم دکتر است می گفتم یک دارویی نیست برای جلوگیری از حرف زدن، چون من بیش از یکماه است نان استاپ دارم حرف می زنم، اگر با کسی حرف نزنم در درونم حرف می زنم، از روزی هم که رسیدم با وجود بی جانی و خستگی البته اینبار بالاجبار باید حرف می زدم با مهمان، که مهمان خاصی است و باید حرف بزنم باهاش و چون روزها سر کار هستم و او شاید فقط برای خرید جزئی بیرون برود و باز گردد، شدیدا" منتظر بازگشت من است تا تحلیل ها و حرف های تازه تری که به مغزش وارد شده را با من درمیان بگذارد، و من نیز جزء به جزء و با حوصله گوش داده نظریات کارشناسانه خودم را می گویم،اصلا" حنجره ام خسته است و صدایم دو رگه شده است و مثل اینها که دارند سرما می خورند شده است، دیگر خسته شده ام از اینهمه سخن، و دلم می خواهد یکهفته تمام بخوابم، آه آیا رسد روزی که بتوانم تا 10-11 صبح لااقل بخوابم!!!!!!!!

-          درست از صبح روز بازگشتم، یعنی بعد نیمه شب که به سنت خانوادگی مان تا سپیده دم بیدار بودیم دلم گرفت، دلم تنگ شد، داشت می فهمید که چقدر زود گذشته و چقدر وقت تنگ بوده برایش، و چقدر این بازگشت برایش سخت است، بی یار، در طول سفر هرجا دلتنگ می شدم سریعا" حالم را عوض می کردم، با سرعت پایین اینترنت هم اصلا" زمان این نبود که بتوانی غیر از خوبی و خوبم چیز دیگری بگویی، و برای خاطر یار هر بار سریعا" می گفتم دارم حال می کنم و جای شما را نیز در تمامی جاها خالی، ولی شاید تنها خودم و دلم از درونم آگاه بود و لاغیر، آن هنگام که همگی در منزل دختر عمویمان جمع بودیم و دختر عموی کوچک علیرغم اصرارهای خواهرش و ما نماند و با همسرش فلنگ را بستند و رفتند، یکباره بیاد عهدمان افتادم که در هیچ شرایطی غیر از خانه خودمان نخوابیم، و هیچ کسی را به خودمان ترجیح ندهیم، دلتنگی همراه با بی خوابی را با خود به کابل آوردم، و ترسم از این بود که این دلتنگی با عدم پذیرش تنهایی و نفرت از شرایطم عجین شود، ولی با اولین برخورد با اولین خسته جان افغان تنها اشک هایم سرازیر شدند و وقتی به خودم رجوع کردم دیدم آرامم، و خاکم را دوست دارم، و دلم تا جایی که جا دارد برای سرزمینم می سوزد.

 

 

سفرنامه(4)، دختر را که دادی بِشوی، از آن دختر دست بِشوی!

از ماهها قبل از سفرم به ایران با همسر به این تفاهم رسیده بودیم که چون بنده بعد از دو سال به ایران می روم و وقتم محدود است و در مشهد مسافران زیادی برای دیدار روی یکدیگر جمع آمده اند و فاتحه دار و مجلس دارهای فراوانی در نوبت هستند و مهم تر از همه همسر جان هم تشریف ندارند و بنده تنها هستم، از رفتن به شهرستانی که خاندان همسر جان در آن ساکن هستند و بازدید ایشان معاف باشم، و اینرا هم با این توجیه که این مسافرت بنده در مدت محدودی است و قرار است بار دیگری که به ایران می روم زمان بیشتری را شاید تا پیوستن به همسر در آنسوی آبها، با خود داشته باشم، بنابراین لزومی ندارد با این جان خسته و تن ناتوان و تنها آنهمه راه دیگر را بر خود هموار کرده بروم، و بنده نیز با نهایت ادب و صمیمیت و خلوص روز دوم اقامتمان همانطور که زنگ زدیم تا عید فطر را تبریک بگوییم پشت بندش گفتیم که تایم ما محدود است و آمده نمی توانیم و شما اگر بتوانید بیایید خوشحال می شویم و اگر نمی توانید بیایید لااقل مادر پیر همسر جان ما را یک طوری بفرستید اینجا تا ببینیمشان و بعد سر فرصت مادر گرامی ما ایشان را به آشیانه شان باز خواهند گرداند، از آنسوی خط پدر همسر جان ما گفتند نمی شود ایشان را برای ما بفرستند ولی من علائمی از خشم و ناراحتی احساس نکردم و تماس به خیر و خوشی خاتمه یافت.

بعدازظهر همانروز بود که همسرجان با حالتی آکنده از احساسات منفی راجع به اشتباهی که به نظرشان باهم مرتکب شده بودیم به من زنگ زده و گفتند تصمیم اشتباهی گرفته بودیم و نباید این تصمیم را می گرفتیم و شما به شهرستان برو ولو برای یکروز و از دلشان در بیاور که ایشان بسیار ناراحت و حتی خشمگین گشته اند و.....

ما نیز چون همیشه حواسمان به دوری مسافت و شکنندگی دل های انسان های غریب غربت هست، به ایشان گفتیم چشم شما درست می فرمایید و چند و چونش را گذاشتیم برای بعد، که بعد کاشف به عمل آمد که بعد از تماس ما جناب خواهر شوهر جان مان مستقیم به همسر جان دور از وطن ما زنگ زده یا پیام داده اند که این کار زشت و دور از ادبی است که همسر شما بعد از دو سال به ایران بیاید و نه تنها خودش نیاید بلکه به پدر جان ما امر نماید تا مادر جان شما را برایشان ارسال نماییم(لازم به ذکر است که مادر جان عزیز تر از جان همسر بنده با مادر عزیرتر از جان خواهر شوهر بنده یکی نیستند و آن خاندان دو مادر در خود جای داده اند) و روی این تصمیم تان تجدید نظر کنید و اگر تصمیم از همسرتان است تغییرش دهند و غیره، و همسر جانمان هم بلافاصله مهر تأیید بر گفته های خواهر جان زده اند که الساعه تصمیم را تغییر خواهیم داد و مراتب را به عرض و نظرتان خواهیم رساند و زنگ زده بودند به ما که اینکار را بکنید!

ما نیز با اینکه توجیهاتمان برای خودمان بسیار متین و محترم بود و واقعا" جایگاهی برای یک سفر یک هفته ای و یا حتی کمتر در یک مسافرت یکماهه نمی دیدیم، مخصوصا" با توجیه اینکه برای بار اول است که بعد ازدواج من به ایران می روم و بدون همسر سختم است بروم خانه شان و مهم تر از همه اینکه قصدم بر سیر رفتن و سیر دیدن در کمتر از شش ماه آتی بود، زنگی به خواهر شوهر جان زده و وارد یکی از فازهایی شدیم که اصلا" فکرش را نمی کردیم دچارش شویم، و آن هم ابراز اینکه برنامه من و همسرم از قبل ریخته شده و کانفیرم بود ولی بعلت اینکه همسر جانم فکر می کنند بهتر است تغییر بیابد(در پرانتز یعنی فکر نکنی بخاطر اینکه شما خیلی سریع و خواهر شوهر طور قبل از من به همسر بیچاره راه دورم خبر داده و ایشان را چنان برآشفته اید که سریعا" تصمیم دوتایی مان را یک تنه تغییر داده و برای اولین بار بدون جویا شدن نظر بنده تصمیمی برای من بگیرند، و نه حتی بخاطر ناراحت شدن پدر همسر گرامی و نه هیچ فرد دیگری غیر از همسرم)، تغییرش داده و ویزا و تیکتم را برای دو هفته دیگر تمدید کرده می آیم به دیدن پدر و مادر همسر جانم و فقط می توانم دو روز در شهرستان شما باشم و هر کسی هم از بستگان و خاندان شما دوست می دارند بنده را ببینند تشریف شان را به منزل پدر گرامی بیاورند چون وقتم به غایت تنگ است،( لازم به توضیح است که بخاطر اینکه آنها از آمدن من و نرفتنم به شهرستان ناراحت نشوند همان اول سفر بهشان دروغ مصلحتی گفته بودم که برای دو هفته ایرانم، بنابراین وقتی بعد از اعتراضات قبول زحمت کرده خواستم بروم گفتم باید دوباره برای تمدید ویزا و رخصتی هایم اقدام کنم و این وقت می برد، و همه اینها بخاطر این بود که بفهمند و بدانند براستی برایم مقدور نبوده آنجا بروم دارم بابت رفتنم حتی ویزا و رخصتی تمدید می کنم.)

حالا با وجود این دروغ مصلحتی که فرض واقعیت داشتنش مستلزم زحمت بسیار است و طبعا" فاعل این همه مشقت باید خیلی قدر و عزت شود بشنوید بقیه داستان را:

گذشت دو هفته و من در تایمی که گفته بودم تیکت به دست زنگ زدم تایم دقیق تیکت مان را به خواهر شوهر بگویم که دیدم ایشان می گویند: اِاِاِاِاِ! مگر شما می آیید؟ ما گفتیم شما دیگر از آنروز زنگ نزدید نمی آیید، تازه من دارم فردا می آیم مشهد برای اینکه بخاطر ویزای تحصیلی به افغانستان بروم و تازه پدر جان هم در کرج منزل بستگانشان مهمان هستند و دو هفته منتظر شما شدند و وقتی نیامدید رفتند(!!!!)، و میان کلام هم کاشف بعمل آمد برادر عزیز دیگرشان نیز دو هفته ای می شود که برای کاری به مشهد آمده است و یعنی در تمام این دو هفته اقامت ما در مشهد ما را به تخم شان هم نگرفته اند، ..............

خلاصه! خیلی ناراحت شدیم و گفتیم مگر من از روی هوا سفر می کنم که پدر جان دو هفته منتظر من چشم به در دوخته بودند و مگر با شتر سفر می آیم؟ و مگر من روز عید که با شما تماس گرفتم و بعد شما با همسر تماس گرفتید و بعد همسر با من تماس گرفت و بعد من با شما تماس گرفتم، نگفتم به امر همسرم من برای دو هفته بعد شال و کلاه کرده برای دیدار و دست بوسی می آیم، مگر نگفتم فقط بخاطر اینکه بتوانم دو روز به نزد شما بیایم ویزایم را می دهم تمدید و به سمت شما می آیم؟ یعنی آنروز فکر کردید من از روی هوا حرف می زنم و قرار است فقط حرف بزنم؟.....

 که ایشان اصرار داشتند بگویند شما گفتید دو هفته بعد ولی نگفتید چه روزی، و این در حالیست که آنروز 5 شنبه عید فطر بود و من گفتم تا دو هفته دیگر در چنین روزی ویزایم تمام میشود و من باید تا ختمش صبر کرده پاس را برای تمدید داده به سمت شما بیایم، که ایشان ظاهرا" حسابش نمی رسیده تا دو هفته بعد را بشمارد و بنابراین به پدرجانشان هم فقط گفته ساغر تمدید کرده خواهد آمد و پیر مرد هم چشم انتظار مانده و بعد هم بخاطر فاتحه و عید دیدنی رفته دیدن فک و فامیل هایش، یک آن تصمیم گرفتم بلیط ها را ایگنور کرده عطای این سفر را به لقایش ببخشم، سفری که برای من هزینه روانی و تایمی بسیاری دارد ولی برای ایشان در حد یک حرف بوده است، اما مادرم گفتند شما که حرفت را زده ای، حالا یک نفری نشنیده است، شما می روی تا ثابت کنی برای رفتنت برنامه ریختی و برایشان وقت گذاشته ای و این باعث می شود بار دیگر اینها وقتی از تو یک حرفی شنیدند همان را حجت بدانند و حسابت را با دیگران جدا، اگر نروی شاید حتی با خود بگویند از اول هم قصد آمدن نداشته و......

اینگونه شد که بهمراه مادر عزیزتر از جانم بعد از سالها در ایران مسافرت کردم از شهری به شهری، و بگذریم که برای دیدن پدر همسر جان همان روز رسیدن، از شهر همسر جان به شهر دیگری شدیم و به دیدار ایشان نائل شدیم و قسمت دردناک امر اینجا بود که ما باید خودمان را توجیه می کردیم بابت این بی نظمی تحمیلی، و ظاهرا" ایشان تصور داشتند بنده هر روز که به سفرم نزدیک میشدم نه به یک نفر بلکه به تمام اعضای خانواده ایشان گوشزد می کردم که فلان قدر روز به آمدنم باقیست، بجای اینکه دیگران به من زنگ بزنند و خود را با من هماهنگ کنند که مسافر و بی وقتم و بعد از دو سال آمده ام خستگی ای در کنم.

این بود خاطره تلخ اما عبرت آمیز من از یک سفر تحمیلی در اوج بی وقتی و پُر برنامگی درسفرم به ایران درتابستان 1392!


پ ن: آخرین باری که ما به ایران رفته بودیم هم یکماهه بود و مراسم عروسی ما درست وسط این یکماه واقع شده بود یعنی دو هفته اول تماما" به تنظیم کارها و امور مربوط به عروسی گذشت و از دو هفته بعدش هم فقط باید سفر چهار روزه مان به شمال را حساب کنیم زیرا مابقی روزها به از این خانه به آن خانه رفتن به مناسبت های پاگشا و مهمانی های خیلی رسمی گذشت، بنابراین انگار کن من بعد از سه سال به ایران می رفتم و افسردگی نبود همسر جان را هم با خود حمل می کردم و علاوه بر اینها استرس هایی نظیر داستان "لبیک یا زینب"هم داشتم، همچنین همزمانی سفر دو دختر عمو از دیار غرب به ایران و یک دایی و یک پسر دایی از طرف خانواده مادرو انتظار داشتن تمام آنها از همراهی بنده در تمام کارها و امورشان از خرید گرفته تا تفریح، همه و همه باعث این شده بودند هرگز نتوانم داستانی نظیر آنچه تعریف کردم را برتابم، ولی خوشحالم که سرانجام از آزمون کامیاب برآمدم و البته همزمان هم به این امر واقف شدم که مرا یارای معامله و بده بستان و تعامل های زیرکانه و کوته منشانه بین عروس و خاندان همسر نیست، و دوری و دوستی را خوب آمده اند!

سفرنامه(3)، سرزمین موج های آبی!


کسانی که در ایران زندگی می کنند یا برای مسافرت به ایران رفته اند از سرزمین موج های آبی شهر مشهد باخبرند، که بزرگترین پارک آبی سرپوشیده خاورمیانه است، از بدو تأسیس این پارک آبی آرزو به دل داشتیم که یکبار هم که شده برویم در میان آبها و هیجاناتش غرق کنیم خودمان را، جیغی و فریادی و عربده هایی، و در همان هفته اول سفر از چگونگی پروگرام هایش باخبر شدیم، و از آنجا که وقت اینرا نداشتیم که از صبح تا شب در آب باشیم، تصمیم گرفتیم تایم عصر تا آخر شبش را برگزینیم، و از 5 تا 10 شب خوش باشیم با جماعت نسوان فامیل و دوست!

خلاصه روابط عمومی مغزمان را به کار گرفتیم و به دوست و رفیق هایمان زنگ زدیم و تصمیممان را مبنی بر این تفریح ابراز داشتیم تا اگر کسی علاقه مند به هیاهوی آبکی در موج های آبی داشت همراهمان شود، که خب معذوریت ماهانه بانوان در زمینه استخر براستی شوخی بردار نیست، و خلاصه جماعت مبرا از عذری را برداشته به مکان مورد نظر رفتیم، اولا" اینکه تایم 5-10 را گرفته بودیم ولی تازه همان 5 به استخر رسیدیم و غافل بودیم از پروسه طولانی ثبت نام و گرفتن کلید و کمد و عبور از چک های سفت و سختی که داشتند، اول باید موبایل ها و سوئیچ موتر و هر نوع طلا در سر و گردن و دست هایت را به بخش امانت می سپردی، و ما خیلی خوشحال بودیم از اینکه گردن و گوش ها را خلوت کرده بودیم ولی بعد دیدیم حلقه هم از این امر مبرا نیست(و چه ابله بودیم ما که گمان می کردیم حلقه که برای ما حکم جانمان را دارد برای متصدیان آنجا هم حرمتی مثل ما دارد و استثنا پذیر است)، و ناچار برای تحویلش به صف شدیم، درون صف خانمی با اشاره به النگویم گفت اینرا هم باید تحویل بدهی پس الآن در بیار که جلو رسیدید مشکل می شود، من به خیال اینکه توجیه من مبنی بر تنگ بودن و سختی در آوردنش متصدیان را توجیه میکند نشنیده گرفته و فقط حلقه و موبایل و سوئیچ یاران همراهمان را تحویل داده قبض رسید گرفتم و برگشتم، مرحله بعدی ایستادن در هیاهوی مراجعین برای اخذ کلید کمد بود که خود حکایت مفصلی داشت، همه علاقه مند به زودتر رسیدن به کلید و زودتر رفتن به دنیای هیجان، کلید هم گرفتیم، هر کلید شماره داشت و از آن پس با آن شماره شناسایی می شدیم، و برای هر کاری باید کلیدمان را شارژ می کردیم، و حکم چِک را داشت، مرحله بعدی چک بود که تمام وسایل و لباس ها و اندامت را در می نوردیدند، خانم هایی با دستکش در دست هایشان اول بادی چک و بعد با ریختن تمام وسایل از درون کیف و نایلون های همراهت تمام موجودی ات را چک می کردند و اگر در آن مرحله چیزی پیدا می کردند که باید تحویل امانت داری می دادی برت می گرداندند به مرحله های قبل، جالب اینجا بود که تک تک حوله ها و مایوها را خوب تکان می دادند و دست می کشیدند، و من همزمان با اینکه کلافه شده بودم به این دقت نظر و این تعهد کاری شان و اصلا" این قاعده و قانون درست و مجریان دقیقش و به نظامی که آنجا حاکم بود غبطه خوردم.

بگذریم! بعد از چک، کلید به دست به سمت کمد ها رفتیم و در میان زنان نیمه عریان و مایو پوش کمدمان را یافتیم و با اعمال شاقه لباس مان را عوض کردیم، و تو فکر کن برای آنهمه کمد که سر از هزاران در می آورد رختکن به تعداد انگشتان یک دست هم یافت نمی شد، و ملت بالاجبار همان روبروی کمدشان حوله ای به دور خود پیچیده و اقدام به تبدیل لباس می کردند، خب این مرحله هم در ازدحام و هیاهو انجام شد و باید به صف می شدیم، و چک نهایی آنجا انجام میشد، و بعله! گیر دادند به النگون هایم، خب چرا اینطور نگاهم می کنید، النگون هایم را از دم انداخته بودم آمدم ایران چشم و چال در آورم، آخر در میان جماعت شرقی، و مخصوصا" سنتی شرقی، و مخصوصا" افغانی، و مخصوصا" عوام الناس، ملاک و معیارهای خوشبختی در چاقی و سفید پوستی و داشتن طلای بسیار است، که ما که دیدیم از لاغری داریم می میریم و سیاهی هم مزید بر علت شده، بنابراین سه تا النگون در دست راست و یک تک پوش در دست چپمان کرده بودیم تا مردم به ضرب و زور زردی طلا از درجه خوشبختی مان آگاه شوند، و چوبش را هم در موج های آبی درست در مرحله آخری که چند قدمی با هیجان فاصله نداشتیم خوردیم، چوبش هم چون مایو بر تن و مرطوب از عرق بودیم خیلی درد داشت، و مثل بیچاره ها بازگشتیم تا دو قبض سه هزار تومانی مچ بند واریز کرده و بعد با ارائه قبض ها برویم از آن خانم که یک سر و هزار مشتری داشت مچ بندها را گرفته به مچ ببندیم و بازگردیم، دلیل شان هم برای ممنوعیت النگو بخاطر حفظ امنیت جسمی خانم ها بود و نه خطر گم شدن یا سرقت، چرا که در میان تونل ها و تویوپ های آبی و فشارهایی که در حین استفاده از بازی ها عاید می شود امکان پاره شدن مچ و ساعد با النگو وجود دارد.

خلاصه تا با دو مچ بند سیاه بر دستان رفتیم داخل، شده بود 5 و سی دقیقه، اما بسیار خوش ها گذشت، و با بازی ای به نام"U"  آغاز کردیم که بسیار شعف ناکمان نمود و براستی عربده هایی از ته دل کشیدیم، بعدش سوار بر بازی چاله فضایی شدیم که خود در نوع خودش بی نظیر بود، و در قسمت موج های مصنوعی اش کولی بازی های فراوانی از خود بروز دادیم که تا آنروز از وجود بالقوه اش در درونمان بی خبر بودیم، و به همین ترتیب سوار وسایل بازی هیجان انگیز دیگر شدیم و اوقات بسیار خوشی را رقم زدیم! و آخر سر هم رفتیم در رستورانش تمام شارژ کلیدهایمان را پیتزا و ساندویچ های بسیار مطبوع خوردیم، و مطبوعی اش بیشتر از اینرو بود که رستوران چی ها دختران خوش اندام با یونیفورم های بسیار زیبا متشکل از تاپ و شلوارک های بسیار خوشرنگ بودند و آدم احساس می کرد در جزایرهاوایی سفارش پیتزا داده است! اصلا یک وضعی!

این بود خاطره ما از سرزمین موج های آبی مشهد ایران در تابستان 1392!