ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

پیروزی بر امیرم مبارک!


شادم، دیروز خبر رسید که امیرم بازگشته، بهمراه اعزامی ها برای رخصتی شان!، بعد از مخابرات و تماس های مکرر و واسطه شدن های پیاپی، و به کمک دوست برادرم که فرمانده یکی از گردان های اعزام شده سوریه است.

و امروز هم که کشور خسته و خاکی ام شاهد جشن ملی ست، جشن قهرمانی تیم ملی فوتبال افغانستان در جنوب آسیا، بگذریم از اینکه دیشب هنگام فیر(تیراندازی) های پیاپی از ترس زهره ترک شدیم و بعدها فهمیدیم ابراز شادمانی به سبک افغانی است، شلیک هوایی می کردند، و ترقه هایی به غایت پر سر و صدا، و تا پاسی از شب شار گردی(شهر گردی) و رقص و هارنگ(بوق) و صدای موزیک از سرک ها بلند بود.

تا باد چنین بادا! 

توضیحی چند بر پُست دیروز!


طبعا" وقتی دلیل این پست، پست قبلی باشد و قبلی هم معدوم شده باشد، این هم باید نباشد، ولی فقط عنوان ها را نگه می دارم تا بیاد خودم و دوستانم باشد نوشته ام، و برای روزهایی که دلم خواست بخوانمشان بروم در آرشیو خودم در کامپیوترم مروری دوباره کنم!


 

سفرنامه(2)، لبیک یا زینب!


این پست را بنا بر خواهش کسی که برایم عزیز است بر می دارم، کسانی که باید می خواندند خواندند، و نظر دادند چه در همینجا و چه در تلفن یا ایمیل و حضوری، فقط می خواهم بگویم برداشتنش نه بخاطر هیچ ملحوظ دیگری غیر از خاطر همان عزیز است، وگرنه من زبان سرخی دارم که حاضرم بابتش سر سبزم را نیز بدهم، هر چند سر سبزم اینجا ناشناخته هم هست، بگذریم که این نیز بگذرد!

سفر نامه(1)، "سورپرایز"!


خواسته بودم سورپرایزشان کنم، قرار بود روز شنبه هفته آینده اش بروم، چهارشنبه هفته جاری رفتم، فقط همسر و برادر و داماد مقیم کابل مطلع بودند و لاغیر، می خواستم خوشحال شوند، دو روز بیشتر ببینندم، ولو روزه دار، اما امان از دست و دل و زبانی که سر جایش باقی نماند، و کسانی که نمی توانند راز داری کنند، همینطور که عجولانه و خیلی سریع داشتم از آخرین مرحله فرودگاه خارج شوم و سریعا" یک تاکسی گرفته به گلشهر شریف شوم، چهره های خندان و روزه دار خواهر و خواهر زاده و برادرزاده ی رشیدم را مقابل چشمانم دیدم، بعله! آقای داماد کار خودشان را کرده بودند و خبر آمدن مرا به خواهر خانم رسانده بودند و ایشان نیز درگوشی به پسر ارشد و برادرزاده مان گفته و یک طوری خانه را دودَر کرده و به فرودگاه آمده بودند به استقبال، و تو فکر کن من بجای خوشحال شدن و اشک شوق و این اطوارهای دوست داشتنی همینطور که بوس های بدبو می کردیم هم را، گفتم: اَه اَه اَه، کی گفت بیاین فرودگاه؟ حالم رو خراب کردید، می خواستم یکبار در کل زندگیم سورپرایز کردن را تجربه کنم...............

و جالب  اینجا بود که وقتی خانه رفتم مادر نبود، و نمی دانم شصت او از کجا باخبر شده بود که رفته بود آن وسط ظهری گل بخرد چرا که مطمئن بود من آمده ام، و نه تنها، بل با یک دختر دیگرش از کانادا، یعنی توقع معجزه تان یکبارگی در حلق روزگار!

این بود خاطره اولین روز سفر من به مشهد ایران در تابستان 1392!

 

 

باز آمدم، باز آمدم......

باز آمدم، بعد از یکماه، و کابلم را پاییز فرا گرفته، و انارها به استقبالم آمده بودند، و اشک هایم، از نداشتن و دور بودن عزیزی که انار دوست دارد، و در سرزمینی نفس می کشد که انار ندارد و این روزها بهار را منتظر است.

شهر خالی تر است انگار، و اینبار زیستن در این بی تویی را شاید طاقت نیاورم، جایی نداشتم برای گریه، مسافری در خانه ام منتظر بود، با دلی پر از حکایت، حکایت سرزمین خسته اش، آمده برای ویزای تحصیلی، از ایران و در خانه ام قبل از من ساکن شده، جایی برای گریه نداشتم، چمدان ها را گشودم، خانه ام را اما دوست داشتم، ساکت و پاییزی، خصوصا" با بالاتر رفتن ارتفاع ساختمانِ در حال اعمارِ بغلی، و دیگر رسما" بی نورِ بی نورم.

بر من خرده نگیرید، ولی آمده ام بگویم خیلی دلتنگم، و پاییز دوست داشتنی ام مزید بر علت است.

در صددم سفرنامه ام را بنویسم، تا جایی که یادم مانده ار رخدادها و برداشت هایم، اما فرصتی باید مرا!