بعضی صحنه ها در زندگی آدم رخ می دهند که با وجود کهنه شدن تاریخش هرازگاهی بیادت آمده فکری ات می کنند، شاید بخاطر یک صحنه، کل رخداد حامل آن صحنه را مرور کنی و بعد تحلیلش کنی و چرایی و چگونگی و آثارش را برای خودت شرح دهی، صحنه خداحافظی با خواهر جزء دردناک ترین صحنه های زندگیم بود، زمانی که رفتن و رد شدن از شیشه های قطور به آنطرف و سپس بالا شدن از پله برقی محوش می کرد شاید برای سال ها، انگار تمام آن تمرین ها که کرده بودم هیچ در هیچ شده باشد، انگار تمام آن گفتن ها و تکرار این جمله که دارد می رود، به یکباره رنگ واقعیت به خود بگیرد، و انگار در یک لحظه بر اصالت امر پیش رو مؤمن شده باشم و به درک موضوع تا انتهایش واقف!
دیدم که جانم می رود، جانم که 40 کیلو بود، زائده ای متصل به کوله پشتی بزرگ، آن صحنه ادراک و وقوف به ژرفای موضوع و آن آغوش های لاغر، و آن بغض هایی که کافی بود شکستانده شوند تا تمام میدان هوایی را در برگیرد، و سختی دست های خواهر که می راندت از خود، و باید می رفت، البته بایدها را خودمان می سازیم، و لابد باید می رفت!
یکسال بعدش دختر عمه می رفت فرانسه، نامزدش قبل از او رفته و پناهندگی گرفته بود، یک همچین چیزهایی، همسر عمه کارمند سفارت بود و پاسپورت سیاسی داشت، و برای دختر و همسر و خودش ویزا گرفته بود، برایش یک مراسم عروسی گرفتند، جهیزیه بستند و عروس را بردند نزد داماد، خیلی شیک، بعد در میدان هوایی که پر شده بود از فامیل های عروس و داماد، گاهِ خداحافظی، دختر عمه ها همدیگر را سخت در آغوش گرفتند و من به چشم خویشتن آن صحنه ادراک را دیدم، در چشم هایشان و در آغوش هایشان، مثل زایمان است لامذهب، نکرده ام، شنیده ام اما، که دردهایش جسته و گریخته می آیند و خودی نشان می دهند و بعد وِل می کنندت تا دفعه بعدی، و دم آخر خودش را بشکل کامل نشان می دهد، و معنی زایمان را و بهشت زیر پا را هم شیرفهمت می کند، می گفتم، ادراک یکهویی مسافر فرانسه بر خواهران هم اینگونه بود، و من خوب می فهمیدم معنی آن فرو رفتن در همدیگر را، و آن مویه ها را، طاقت نیاوردم رفتم خودم را چسباندم بهشان، این وسط سعی می کردم یک چیزهایی هم من باب حس همدردی و ابراز درک شدگی شان از جانب خودم، هم بلغور کنم همراه با گریه و آب دهان و دماغ و غیره.
از آن روزها ده سال گذشته و من دیگر آنقدر نازک نیستم، خانواده ام هم، حتی دخترعمه ها هم، و زندگی ها چه زود متغیر شدند و رفتارها و عمل ها و عکس العمل ها نیز، و عکس العمل هایمان چه خوب با شرایط وفق می یابند!
جنتری(تقویم) رومیزی ام رفت به آگست، و من علیرغم عادت همیشگی ام دیروز یادم رفته بود ورق بزنم تا صبح امروز آلردی آغازگر ماه جدید بوده باشم، از ماهها قبل در انتهای جولای نوشته بودم "اقدام به اخذ رخصتی بیست روزه"، اینرا دیروز هم می دانستم که امروز باید اقدام کنم و فرم را پر کرده به اداری تحویل دهم، ولی انگار این ورق زدن این برگه که از جولای به آگست می رفت خیلی برایم خاص بوده، خودم خبر نداشتم اما، یعنی یک حالی کردم وقتی ورقش زدم به صفحه بعدی و نشانی هایی که با برچسب گذاشته ام برای روزهای عید، و برای روزهای سفر، حالی خوش بهم دست داد در حد دویدن گرما در گونه هایم!
دفعه قبلی که ایران می رفتم همکار پسر بهم گفت می توانید برای من یک انگشتر فیروزه نیشابور بیاورید؟ و من هم چون در آن سفرم خیلی مصروف بودم و از قبل هم می دانستم بهش جواب رد دادم و گفتم چون واقعا" فرصتم کم است و مراسم داریم نمی توانم درخواستت را قبول کنم، علاوه بر اینکه سررشته ای در باب انگشتر فیروزه نیشابوری نداشتم، امسال اما فراغت بیشتری دارم، مراسم نداریم و خودم هستم و علایق و کارهای خودم و فقط خوش گذرانی و بازدید و خرید، و البته بعد از اینکه از برادر درباره اینکه آیا کسی را می شناسد که انگشتر فیروزه نیشابوری را بشناسد و کمکم کند و پاسخ او مثبت بود، بهش گفتم اگر کماکان انگشتر فیروزه نیشابوری می خواهی برایت می آورم، گفت چه وقت می روی و گفتم فلان وقت، گفت اگر تقاضای دیگری ازت بکنم چه؟ برایم می آوری؟ گفتم اگر جاگیر و سنگین نباشد چرا نه؟ و گفت: برایم یک گیتار بیاور، مشخصاتش را برایت می دهم...........
یعنی
مانده بودم چه بگویم، چرا که از نظر شخص من تغییر مود و علاقه و سلیقه و تقاضا از
انگشتر فیروزه نیشابوری به گیتار، یک تغییر جهشی است، با ذکر اوصافی که در پست ناامید داشتم و از تغییر و تبدیل روحیات آدم ها ولو
جوان در افغانستان ناامیدانه سخن گفته بودم، بابتش خوشحال شدم اما کمی
هم دلهره گرفتم چرا که شاید حتی بیشتر از انگشتر فیروزه نیشابوری در گیتار بی
سررشته و بی سوادم، علاوه بر آن حمل یک گیتار برای من مسافر خیلی سخت تر از یک
انگشتر فیروزه نیشابوری است!
کابلِ خوش آب و هوای خنک تبدیل شده به دهلی، گرم و شرجی، و نفس نمی توانی بکشی اگر بقدر دقیقه ای بیرون بمانی، دیروز برادر عکسش را زمانی که رسیده بود اداره شان برایم وایبر کرده بود، از سر و رویش عرق جاری بود، البته تقصیر خودش است که برای چند مین بیشتر خفتن عطای موتر سرویسش را به لقایش بخشیده به خوابش می پردازد، و مجبور می شود عرق ریزان برود اداره اش.
دیشب بعد از دو شبانه روز بد خوابیدن و اصلا" نخوابیدن، (چرا که تا اذان صبح بیدار بودیم و بعد از ظهر هایش هم نتوانستیم بخوابیم) ساعت 10:30 خوابیدم و برای سحری هم فقط کوک کرده بودم برای نوشیدن آب و خواندن نماز، و همین کار را هم کردم، ولی صبح وقتی قبل از زنگ زدن موبایل بیدار شدم و نگاهی به ساعت انداختم از شوق ده دقیقه ای که مانده بود تا زنگ زدن موبایلم، لبخندی روی لب هایم آمد و جالب اینجاست که در آن ده دقیقه هم خوابیدم!!!!!!!!!
امروز مویرگهای گوشه چشم هایم قرمز و دردناک شده اند، و من مانده ام با اینکه خوابم را تکمیل و فراتر از تکمیل کرده ام این قرمزی گوشه چشم ها و این خمیازه های طولانی و چشم هایی که روی هم می روند از چیستند؟
وزنم هم به لطف این روزها یک کیلو و نیم کم شده است ولی علیرغم همیشه آنقدر بی حالم که جانی برای پایکوبی و دست افشانی برایم باقی نمانده است(دوست همیشگی! شده ام 53.5 می بینی؟)!
خواستیم با نوشتن این پست از روزمرگی ها یمان بگوییم، همین!