ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

خاله زنک

بمحض سوار شدن به ماشین، همزمان با چرخش سوئیچ در جایگاهش مغز من هم استارت گپ زدن هایش را می زند، از همه چیز دور و اطراف سخن می راند، مثلا" اینطور آغاز می کند،" هوا چقدر سرده لامصب، سگ رو بزنی بیرون نمیاد، ای تفففففف بهت پول پدسّگ که اینطوری آهو گرداندیم( این یک اصطلاح است در زبان دری، وقتی کسی به جست و خیز شدید بیاید، مخصوصا" اگر ذات اصلی اش لش و تن پرور بوده باشد می گویند روزگار آهو گرداندِش)"

بعد باز مغز از حرفی که زده اظهار ندامت می کند و بسسسسسم الله ( حتما" سین باید کشدار باشد) شدیدی می گوید و برای آن روز کاری اش آرزوی موفقیت می کند.

بعد یادش می آید از تماس دیشب خواهر همسر با همسر جان، که بعد چهل و پنج روز از مرگ مادرش بجز آن دوباری که همسر زنگ زد و باهم جیغ زدند دیگر زنگی زده نشده بود و همسر گوشی را روی اسپیکر روی میز گذاشته بود و همزمان روی کامپیوترش روی پایان نامه اش کار می کرد، و بعد از هفت هشت دقیقه مکالمه های عادی و جاری خواهر همسر بهش گزارش وار درباره موعد مجدد یکساله خانه ای که پارسال تیر ماه با دویست و بیست میلیونی که همسر برایش فرستاده بود و رهن کرده بودند برای رسیدگی راحت تر به مادرشان گفت که، صاحبخانه گفته هشتاد میلیون دیگر بدهید برای سال جدید قرارداد را تمدید می کنم وگرنه بفکر خانه دیگر باشید.

من داشتم می شنیدم و گوش هایم تیزتر شدند، منظور و خواست خواهر کاملا" واضح و مبرهن بود، دلم می خواست بدانم همسر چه جوابی می دهد، حالا همسر جان ساده من برای اینکه به فکر خودش به خواهر بفهماند که خفه شود بعدش گفت،" خب که اینطور، خب دیگه چه خبر؟"

و بعد خواهرش باز یک حرف دیگری را زد که مثلا" از آن موضوع گذر کرده( اما همزمان مطمئنم که حواسش بود جور دیگری مطرح کند) احتمالا" انتظار داشت طبق معمول برادر جانش بگوید باشد سر چشم، من تا اینقدر را این هفته و تا آخر ماه باقی اش را برایتان روان می کنم جان برادر!

که می کرد، به خدا می کرد اگر اینقدر درمانده نبود.

دوباره شروع کرد به گپ و گفت که،" در ماه های آخر که مادر خیلی بدحال بود و چند باری مجبور شدیم دکتر بیاوریم اصغر( فکر کن پسرش) پول دکتر و پرستار را می داد و من گفتم دستت درد نکند دادی، حالا دایی در تمدید خانه جبران خواهد کرد."

اینجای مکالمه من در چه حدی باید آتش بگیرم بنظرتان؟ در حد زبانه کشیدن و حتی انفجار آتشفشانی خوبست؟ سرم را برگرداندم و با علامت سوال و همزمان دستم را بسمت همسر چرخاندم که این چی میگه؟ جبران؟ جب ران؟ 

آخه این خانه ای که به نام مادر هر کدام یک اتاق در قبضه دارید را چه کسی تهیه کرده که حالا با دو سه میلیون ( نهایت امر سه بار دکتر آمده خانه) دایی جان بخواهد با پرداخت هشتاد میلیون مجدد جبران کند؟ جبران چه کاری؟ جبران چه ظلمی؟

من هیچوقت از این چیزها اینجا ننوشته بودم، چون این چیزهای سطحی هیچوقت برایم مهم نبوده است، همیشه هم قبل از همسر خودم پیشنهاد کمک به خانواده اش را داشته ام  اما برعکس خودم که از روزی که مهاجرت به استرالیا برایم روی داد یک آب پاکی روی دست تمام خانواده ام درباره کمک های مالی ریختم که ما روی نقطه صفر زندگی هستیم و باید تازه برویم دنبال مبل و فرش و تخت، و تا وقتی که کار نکنم و روی پای خودم نایستم نمی توانم کمکی به آنها بکنم.

در حالیکه کمک های بلاعوض همسر به خانواده اش تازه پس از مهاجرت هر روز با شکل جدیدتری شروع شدند.

وقتی شش سال پیش پدر همسر بهمراه یکی از پسرها و دو دختر مجرد و مادر آن دخترها( همسر دوم پدر همسر ) قصد قاچاقی مهاجرت کردن به ترکیه را کردند ما به فکر خودمان عقلی کردیم و از بردن مادر همسر( همسر اول پدرش) جلوگیری بعمل آوردیم و همزمان همسر جان سخت در تلاش بود تا برای خواهر و دخترهایش و مادرش ویزا بگیرد و بعنوان تنها سرپرست شان آنها را داشته باشد که نشد و پرونده دو بار رد شد.

درست از آن روز که مادر بخت برگشته همسر افتاد روی دست این دختر بخت برگشته تر از خودش مسائل ما شروع شد، قبلا" می دانستیم مادرش در منزل خودش هست ولو زن دیگری کل اختیار آن خانه را از بالا تا پایین در دست داشته باشد، بد هم نبود والا، کار به کار هیچ چیزی نداشت. آن خانم می دانست و همسر و بچه هایش که کم هم نبودند و نوه هایش، جالب اینجا بود نوه های همسر دوم بیش از مادربزرگ اصلی شان به مادر همسر علاقه مند بودند چون او دقیقا" به مهربانی و شکستگی یک مادربزرگ بود اما مادر دوم نه!

مسائل اقتصادی و کمک های بی جا و باجای ما تنها مسائل ما در این سال‌ها نبود، ما علاوه بر پرداخت های همیشگی مالی همیشه نگران این بودیم که مبادا اشتباه کردیم؟ خواهرش توانایی روحی و عاطفی بالایی نداشت و این بیشتر باعث می‌شد ما عذاب وجدان بگیریم که مادر پیرش را جمع می کند! بقدری این بی ظرفیت بودن و ضعف روحی خواهرش شدید بود که هر بار همسر زنگ می زد از احوال مادرش بپرسد انگار او پرستار است نه دختر، و تمام مدت ما را زیر شکنجه روحی عذاب وجدان قرار داد بدون اینکه ما مستحق باشیم.

حالا هم که مادر مرده است هنوز فکر می کند ما بدهکارش هستیم و باید لطفش به مادر خودش را جبران کنیم.

آن شب با همسر نشستم به صحبت کردن بقدری برایم سنگین تمام شده بود که بغضم شکست، گفتم والا بخدا خواهر متاهل من هم مستحق است، یکبار نتوانستم برای پول رهن خانه اش ده میلیون تومان کمک کنم یا قولش بدهم، این به چه حقی فکر کرده باید از تو بکَنَد؟ بغضم شکست با تصور بی خردی و بی شخصیتی و بی شرافتی او که تنها خواهر تنی همسر مثل گل من است و کل عمرش یکبار سعی نکرده واقعا" خواهر بزرگ تر بودن و دلسوز بودن را نشان مان دهد، از پول های ارسالی خودمان برای خودمان نکرد در آن پنج روز یک هفته ای که توی خانه کثافتش کهیر زدم ولی ماندم بخاطر همسر، از پول های ارسالی خودمان برای دخترم که متولد شده بود یک هدیه قابل دار نگرفت، خنده ام می گیرد این چیزها را می نویسم اما من به اندازه ای که زن فرهیخته و با کمال و دلسوز و خطا پوشی هستم به همان اندازه ظرافت های رفتاری را در اطرافم می بینم، بخدا در دوازده سیزده سالی که افتخار به کل تاریخ خاندان همسر پاشیده شد بخاطر ثبت نام من در سجل شان بعنوان عروس یک نفر نیامده بگوید ساغر جان دمت گرم که اینقدر باکلاس هستی و اینهمه کم کاری ما را دیده و دم بر نمی آوری.

الان دیگر مادر مرده است، به همسر گفتم از این ببعدش فقط بی شرفی و پررویی است عزیزدلم، شوهر دارد، پسر و دخترهایش همه کار می کنند، از این بعدش دیگر زیادی است.

خواستم درباره تجربه های جالب اوبر بنویسم همه اش شد شکایت خواهر شوهر! 

در پست بعدی تمام چیزهای جالب درباره اوبر ایت را خواهم نوشت.


از کارگری

گفتم که خیلی حرف دارم درباره اوبر ایت درایوری! حیفم می آید ننویسم درباره شان، اول که روزهای نخست یک هیجان عالی وارد خونم شده بود، هر وقت از کار برمی گشتم تجربه تک تک شان و حتی مسافت هایی که رفته بودم، اشتباهاتم و خوب و بد بودن کار را برای همسر تعریف می کردم.

بعد اینکه از جهتی هم این کار برایم خوب نبوده است، همینطوری هم من تمام مدت زندگی در بیداری درون خودم حرف می زنم و حرف می زنم، فرصت رانندگی کردن بدون داشتن هیچ همراهی در ماشین چیز تازه ای بود برایم، و از آن زمان هایی که این خلق من را تامین می کرد، حرف های درونی ام وقتی فقط و فقط خودت هستی و جی پی اس، بیش از پیش با خود درونم حرف می زنم و می زنم و گاهی زیادی است و خسته می شوم. به خود می آیم و می بینم چقدر رنج دارم در کنج دلم، گاهی از خاطرات دور سخت بر خود می پیچم و باز بیادم می آورم که همه آنها تمام شده اند و حالا زمان دیگری است و من از آنها گذر کرده ام.

یکی دو بار هم در باران رانندگی می کردم و حرف می زدم و گریه ام گرفته بود بخاطر همه چیز و گفتم چه خوب است که این خلوت را دارم پس بیا به سبک فیلم ها که زیر باران و در ماشین گریه می کنند و جیغ می زنند گریه کنم و یکهو به خودم می آمدم که ای بابا آنها فیلم بوده اند و با گریه پیش چشمت را نمی بینی و بیم آن می رود که تصادف کنی زن احمق و همینطور هم هست، اینجا شبها خیابان گورستان است و چراغ های خانه ها نهایتا" تا هشت شب روشن است و بعد از آن نهایت هر خانه یکی آن هم کورسویی و خیابان و بزرگراه ها هم به قدر بسیار محدود، پس رانندگی ات را بکن و به خانه برگرد.

وسط های حرف هایم به این می رسیدم که این نیز بگذرد و تو روزی به شغل مورد نظرت خواهی رسید و به این خاطرات خواهی خندید و برای الان لابد این بهترین ‌کاری بوده که می توانستی بکنی و کرده ای.

قبل از این کار هر بار برای خانه خرید لازم داشتیم همگی باهم می رفتیم و خیلی کم پیش می آمد که به همسر پیام بدهم که مثلا" نان تست و شیر نداریم و بیاور، حالا که بارها و غذاهای ملت را برده و آورده ام مثل آب خوردن خریدهای خودمان را هم انجام می دهم و می آورم خانه مثل یک دختر خوب می چینم سر جایش. 

اوبر ایت فقط برای  غذا نیست و گاهی خریدهای ملت را از وولورث( یکی از مارکت های زنجیره ای مواد  غذایی) گرفته و می برم دم منزل شان، چه دروغ بگویم بسیار شده است مخصوصا" آن اوایل که وقتی خریدها را که گاهی بسیار زیاد بوده اند حمل کرده و گذاشته ام پشت در حس حمال بودن داشته ام، فکر اینکه کسی( زنی، بانویی، مادری، دختری، مردی) در کمال رفاه نشسته توی خانه اش و خریدهای روزانه اش را از روی اینترنت انتخاب کرده و سفارش داده است و برایش بسته بندی و منظم کرده اند و از اینطرف شخصی به نام ساغر رفته گرفته و آورده تا آب توی دل آن شخص تکان نخورد و برود سراغ پخت پاستا و کبابش، دلم را به درد آورده است گاهی، اما حقیقت همین است و ما در این برهه تاریخی بسیار نیازمند به بدست آوردن پول بیشتر هستیم برای گذراندن زندگی و هیچوقت به اندازه الان مساله مالی نداشته ایم. تازه این شرایط با حذف بالا رفتن بازپرداخت قسط خانه برای ماست چون ما همان اول که خانه را گرفتیم گزینه فیکس کردن نرخ بهره بانکی را انجام داده ایم و با تورم های اخیر و بالا رفتن سود وام های بانکی هیچ تغییری روی بازپرداخت وام ما روی نمی دهد الی سال آینده همین حوالی. وام ما دو سال پیش که خانه را گرفتیم دو هزار و دویست دلار بود که فیکس کردیم اگر فیکس نمی بود تا الان حدود سه و پانصد می شد، خیلی ها بخاطر این بالا رفتن سود توان بازپرداخت را از دست دادند و با مشکل جدی روبرو شدند، برای ما سال آینده پس از گذشت سه سال فیکس بودن مشخص خواهد شد که چه مقدار خواهد بود( حداقل باید برای مبلغ سه هزار و پانصد در هر ماه آمادگی داشته باشیم).

اگر امید نمی بود، اگر به گذر زمان باور نداشتم، اگر به دعای مادر ایمان نداشتم، اگر لحظه ای خودم را با دیگران مقایسه بکنم و هزار اگر دیگر اگر نمی بود اینجای زندگی کم می اوردم، اما ما دوام خواهیم آورد و روزی اینها می شود خاطره!


به کار ساده نیازمندیم

درباره کار در اوبر ایت خیلی حرف دارم، یعنی درست از روز اولی که اولین تحویل غذا را انجام دادم داستان دارم تا همین امروز.

اصلا" از قبلش داستان شروع شد، چند روز طول کشید تا فرم های مربوطه را آنلاین انجام بدهم و تکمیل کنم، اطلاعات خودم و اسناد هویتی و کاغذ های ماشین، پلیس چک و در نهایت داونلود اپلیکیشن و فعال شدنش که برای من نمیشد و هفت هشت بار زنگ زدم به مرکزش و پشت تلفن هر بار سوال های تکراری جواب می دادم و آخر سر هم خودم بطور تصادفی در ستینگ اپلیکیشن دیدم یک چیزی ( یادم نیست چی بود اصلا") آف است، آن کردن همانا و صلوات!

خلاصه بعد از ثبت نام و فعال شدن اپلیکیشن یکروز که خرید رفته بودم گفتم بسم الله بگویم و اولین بار در مرکز خریدی که بودم اپ را روشن کردم، تقاضای دریافت غذا از یکی از مغازه های همانجا آمد و گرفتم، باید دکمه اخذ غذا را می زدم و سپس سفر برای تحویل شروع میشد، اپلیکیشن اوبر ایت خودش جی پی اس مخصوص به خود داشت و فعال شد، لهجه زن گوینده آسیایی بود و خیلی از نام ها را طور دیگر تلفظ می کرد، خلاصه که ما را به مقصد رساند و چه جالب که نزدیک خانه خودمان بود و این را به فال نیک گرفتم چون فقط قصد یک تجربه را داشتم و باید برمی گشتم خانه.

آنروز یک دامن پلیسه طرح چرم خریده بودم و بمحض رسیدن همزمان که دارم با آب و تاب فراوان برای همسر از تحویل غذا در نزدیکی خانه و شکستن طلسم کارم می گفتم از آنطرف روی واتس آپ با خواهرم آنلاین بودم تا دامن را بهمراه بلوزی که او به من داده بود چک کنم تا از زیبایی اش مطمئن شوم چون همان هفته به مجلس عروسی پسر یکی از دوستان مان دعوت بودیم و برای من مهم بود که چه لباس و استایلی داشته باشم مخصوصا" که محفل مختلط بود( اینجا من تابحال به عروسی های زیادی نرفته ام بجز یکی دو تا که آنها مختلط نبودند)

خلاصه که هوا گرم بود و بلوز چسبان و زیپدار و پوشیده و داشتم با کفشی که داشتم هم ست می کردم و با خواهر گپ می زدیم که دیدم روی تلفنم زنگ می آید، بی درنگ پاسخ دادم و کسی نبود بجز سفارش دهنده غذا که بسیار عصبانی و خشمگین فریاد می زد تو در اپلیکیشن غذا را تحویل داده ثبت کرده ای حال اینکه من غذایی پشت درم نمی بینم، یا خدا، چی شده یعنی؟ اشتباه کردم؟ والا بخدا من پشت همان شماره نه خیابان فلان گذاشتم، خانم استرالیایی خیلی بد عصبانی بود و داشت به زمین و زمان فحش خواهر و مادر می داد که بهش گفتم نگران نباش و فقط دو دقیقه صبر کن چون من بقدری به موقعیت نزدیک هستم که می توانم پیاده تا دو دقیقه دیگر آنجا باشم.

چطوری زیپ را باز کردم، یک پیراهن راه راه و یک تنبان پلنگی و یک شال گل گلی برداشته و بدو بدو بسمت آنطرف خیابان، تا رسیدم رفتم سراغ آدرسی که غذا را گذاشته بودم و سر جایش بود، خانم هنوز داشت بد و بیراه می گفت و تا پاکت غذا را دید نرم شد. نفس نفس می زدم که رسیدم بهش، خیلی خوش شانس بودم که روحیه ام فوق العاده بالا و عالی بود، از آن روزهایی که به هر دلیلی ناشاد نمی شدم، زن گفت:" وسط درس و تز و تکالیف فوق لیسانس هستم، فرصت غذا درست کردن را ندارم، سفارشم را که ندیدم و گزارش تو را که دیدم از کوره در رفتم، من را ببخش چون خیلی سرت داد زدم"!

من ولی خدا را شکرگویان بهش توضیح دادم که این اولین تحویل غذای من بود و هنوز با لهجه و گویش جی پی اس آشنا نیستم و وقتی رسیدم زنگ زدم اما شما پاسخ ندادید که گفت متاسفم واقعا" همان لحظه مشغول بودم، و من حتی در هم زدم ولی کسی باز نکرد.

حالا اشتباه من کجا بود، آن جایی که جی پی اس گفت تحویل بده درواقع پشت خانه این خانم و رو به درب پارکینگ بود، من بجای اینکه برگردم و بروم مثلا شماره نه را در خیابان سمت راست پیدا کنم رفته بودم سمت چپ و از شانسم یک شماره نه همان اول راه بود و غذا را گذاشته و در زدم، کسی در را نگشود، به شماره گیرنده زنگ زدم برنداشت، من هم یک عکس از پشت در و غذا گرفته و رفتم خانه.

این اولین و آخرین اشتباه من درباره آدرس بود و دیگر تکرار نشد.

اگر بخواهم راست بگویم در حداقل ده تحویل غذای اول ده تجربه متفاوت و جدید کسب کردم، مثلا" جی پی اس بمحض اینکه فقط یک متر از محل دورتر می شدم بجای اینکه بگوید دور بزن و برگرد می رفت روی یک دور مزخرف تازه و جوری برخورد می کرد انگار هیچ راه دیگری بجز همان وجود ندارد که این می گوید، من هم که ایمانم به تکنولوژی خداست، می رفتم کل دنیا را دور می،زدم تا برگردم به همان نقطه منتهی یک متر جلوتر، طول کشید که این بازی های جی پی اس را بفهمم، بمحض دورتر شدن و یا بجای شمال جنوب رفتن یک دور می زنم و خلاص.

بیشترین مشکلم هم همین خانم جی پی اس بوده تابحال، که الان خوب حرفش را می فهمم، زودتر نمی پیچم، می گوید چهارصدمتر جلوتر قشنگ می دانم چقدر جلوتر است، اگر تابلو وجود داشت که چه بهتر، قبلا یکبار گفت دویست متر جلوتر و من فکر کردم خب الان اینجا جای پارک هست پارک می کنم دویست متر پیاده می روم( هنوز میزان مسافت ها را خوب نمی فهمیدم) حالا هی برو و هی برو تا برسی به آن دکان کذایی.

اوایل پاهایم درد می گرفت چون خیلی عجله می کردم، ترس و دلهره از دیر رسیدن باعث می‌شد همیشه بدوم اما الان هیچ عجله ای در کار نیست می دانم که هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد در دو سه دقیقه اینطرف آنطرف.

یکی دیگر بگویم و داستان های اوبر ایت خلاص( البته که خیلی زیاد است) ، من وقتی که یک سفارش می آید به مبدا و مقصد نگاه نمی کنم فقط به پول و مقدار زمانی که این سفر طول می کشد نگاه می کنم، اگر وقت داشته باشم که حتی زمان هم برایم مهم نیست، درواقع آن مدت زمانی که اپلیکیشن برای اوکی کردن به آدم می دهد آنقدر زیاد نیست که کله ات را بخارانی و بخواهی کلی فکر کنی، در سی ثانیه باید گزینه را اوکی کنی و بروی دنبال کار.

یکی از این بارهایی که سفارش آمد قبول کردم و رفتم، غذا را گرفته و بردم به مقصد اما مقصد عجیب بود برایم، تا آن موقع غذا به مدرسه، کارمند شرکت، کارگر ساختمان و البته خانه های عادی و خانه سالمندان برده بودم اما این یکی ساختمانی از بیرون یک جورایی عجیب بود، تمام ساختمان برنگ بنفش بود، داخل که شدم بدنبال رسپشن( پذیرش) گشتم و از همان در ورودی پرده زده بودند، هی پرده را کنار زدم باز مرحله بعدی تا برسم به پذیرش، یک زن میانسال آسیایی بود و گفتم غذا برای فلانی، بلند صدا زد، فلانی؟ و فلانی از پشت یک پرده آمد و اسم رمز لازم بود، آنرا گفت و غذا را دادم، طاقت نیاورده از خانم پرسیدم چه نوع بیزینسی اینجا دارید عزیزم؟ ایشان گفتند " دیس ایز ا فایو استار براثل"  ، معنایش را نمی دانستم و اینجا من هر وقتی چیزی را نفهمم با جرأت تمام دوباره می پرسم که هم معنی اش را بگویند، گفتم ببخشید من این کلمه را در دایره لغاتم ندارم و نمی دانم، زن تقریبا" فریاد زد:"مِن کام هییر فور سکس سوئیت هارت!"

و من حالتی شبیه ترس، اضطراب، غش و ضعف و خنده همزمان با انفجار و گریه و خجالت همگی باهم را تجربه کردم و با کله ای که باد کرده بود از این حالت ها از آنجا گریختم و زن گفت " سی یو لیتر گورجیوس"!

باز هم درباره اوبر ایت و تجربه هایش می نویسم.

سر خط خبرها...

یک. از یک ماه و پانزده روز گذشته تا بحال در حال کار در اوبر ایت( همان اسنپ فود ایرانی) هستم، در چند ارگان غیر دولتی برای کارهای اداری اقدام کرده و تاکنون نتیجه نگرفته ام و کماکان بدنبال کار مناسب هستم، تجربه توزیع غذا به مردم نسبتا" مرفه تجربه جالبی بود برایم، پر از درس، یکی اش اینکه چقدر پول بدست آوردن سخت است، گاهی رخ می دهد که اپلیکیشن اوبر ایت برای سه دلار دستمزد به صدا در می آید و سریع السیر قبول می کنم، تا قبل از این حتی یکبار هم باک بنزین را پر نکرده بودم، حالا هر دو سه روز یکبار در پمپ بنزین مجبورم به این کار، بنزین هم لیتری حدود دو دلار است و هر بار که پر می کنم آهی از نهاد می کشم بابت پولم که می رود.

رانندگی ام به نسبت قبل خیلی بهتر شده و این یکی از دستاوردهایم است.

دو. دختر را گذاشتم مهد، هفته ای دو روز، هفتاد و نه درصدِ روزی صد و بیست دلار را دولت می دهد( چون به کار آغاز کرده ام) و مابقی بعهده خود ماست، می شود هفته ای پنجاه دلار، به نسبت برادرش بسیار خوب تر و اجتماعی تر این پروسه را پذیرفت، ما هم نه وقت و نه انرژی غصه خوردن و اذیت شدن روحی را داشتیم.

سه. مادر همسرم دار فانی را وداع گفت، الان دقیقا" دو هفته از فوتش می گذرد، در حال کسب روزی در جاده ها بودم که پیام کوتاه همسر در جا خشکم کرد، بدون اینکه بازش کنم روی صفحه گوشی دیدم که نوشته بود؛"ساغر مادرم فوت کرد، زود بیا"، وقتی رسیدم لباس سیاهش را بر تن کرده گوشی به دست روی تخت دراز کشیده بود، انگار منتظر بود من بیایم و عزایش را آغاز کند، دلم برایش ریش شد اما هر دوی ما بعد از سفر سال گذشته خوب می دانستیم پرنده مردنی است با آن تن خسته و زخم بستر و رنج فراموشی اش....

اینجا یک سالن کرایه کردیم و ختم قرآن گرفتیم، ملت آمدند و تسلیت گفتند و رفتند، دوستان نزدیک برای حدود چهل نفر افطاری و شام تدارک دیدند و هر کسی تا منزل بدرقه مان کرد شد مهمان آن شب.

اینجا رسم است دوستان نزدیک تا مدتی پس از مرگ نزدیکان بهت سر می زنند و غذا می آورند، آن شب افطار هم یکی شام آورد، یکی آش آورد و دیگری حلوا، خودم سبزی و پنیر و خرما مهیا کردم، همه چیز بخوبی پیش رفت. تا امروز هم دست به آشپزی نزده ام، روزهای نخست بطرز رقت انگیزی مرگ زده بودیم اما الان زندگی مثل قبل در جریان است، تو گویی هیچ صنوبر بانویی در دنیا نزیسته بوده است.

درست روز قبل فوت مادر همسر، رایان بین صحبت هایمان پرسید" مادرِ بابا هنوز زنده است؟" و من آنروز فهمیدم جناب مرگ بر بستر مادربزرگ در کمین است و بزودی خبر می رسد.

چهار. وقتی به این فکر می کنم که روزی برای مرگ مادر خودم باید سیاه بر تن کنم....

یا شاید هم من قبل مادرم بمیرم، وقتی به مرگ و نبودن فکر می کنم تنها چیزی که به فکرم می آید بچه هایم هستند، آیا آنها بعد مرگ مادر خود دوباره آن آدم قبل خواهند بود؟

کاش بچه هایم هم حداقل به همین میزانی که ما مادر داشتن را تجربه کرده ایم صاحب من و پدرشان باشند، کاش نمیرم به این زودی ها...

وقتی گرد مرگ به یک خاندان پاشیده می شود این افکار پدیدار می شوند و گاهی خیلی سخت است رهایی ازشان و من اینروزها خیلی به مرگ فکر می کنم....



برزخ درونی

این چیزهایی که الان می خواهم بنویسم را خیلی سالها پیش یکی از وبلاگ نویس هایی که دنبال می کردم بطرز جامع و کاملی نوشته بود، حتی همان موقع هم که رویه و اصولم با اکنون متفاوت بود خواندم و خیلی از نوشته هایش را درک کردم. نویسنده مثل من مهاجرت کرده بود به غرب و برداشت هایش را پس از چند سال زندگی در آن فضا راجع به حجاب و اعتقادات مذهبی نوشته بود.

یک. دوران دبستان بود یا راهنمایی نمی دانم، معلم پرورشی بود یا دینی یادم نیست، یکروز در کلاس به ما گفت" نماز اصول دین است و چنانچه کسی به عمد ترک کند گویی کافر شده است" و خوب در تعالیم دینی هم خوانده بودیم که کافر نجس است و کافر کسی است که به خدای یگانه باور ندارد(البته بعید می دانم آنموقع کافر را اینگونه معنا کرده باشند و کافر در بیشتر اذهان هر انسان غیر مسلمان را خطاب می کردند.) و در تعالیم دینی گفته شده بود که نجاسات ده چیزند، ادرار، مدفوع، خون، سگ، خوک، عرق شتر نجاستخوار، بقیه اش را یادم نیست و "کافر".

و چیز نجس هم اگر به بدن برسد دستور خودش را دارد، خون و شاش و گوه یک جور تطهیر می شود، سگ یک جور و خوک که الله اکبر، و کافر؟؟؟

و منِ تابع قانونِ متعبّدِ بسیار منزه و نمازگزار از آنروز که اینرا شنیدم تا روزی که از یک انسان پاکیزه روزگار مساله شرعی ام را نپرسیده و جواب او را نشنیدم یک شب خواب راحت نداشتم.

مساله چه بود، مساله بی نمازی یکی از اعضای خانواده بود، بی نمازی هم که در قانون آن معلم بمعنای کافر بود و کافر هم که در حکم شریعت نجس بود، این وسط رابطه ما چه می شد؟ من باید با یک انسان نجس چگونه برخورد می کردم که آب کافری نشوم؟!!!

یکروز که رفته بودیم حرم رفتم از آن کسانی که سوالات شرعی را جواب می دادند پرسیدم و با زبان نوجوان خود شرح دادم، پاسخش راحتم کرد، گفت شما چگونه دانستید که ایشان به عمد ترک صلاة کرده؟ شاید چند باری که شما ندیدید جای دیگری نماز خوانده، درثانی مسلمان زاده مسلمان است حتی اگر نمازش قضا شود و کافر نیست و بنابراین نجس هم نیست.

و اینگونه شد که من از رنج رها شدم.

دو. فامیل استرالیایی مان آمده بودند ایران و وقت نماز شد، دیدم که پسر در هنگام نماز کمربندش را در آورد، خنده ام گرفت با خودم گفتم لابد می خواهد راحت تر با خدا حرف بزند، بعد نماز کمربند را دوباره نصب کرد، طاقت نیاورده ازش سوال کردم، گفت این چرم اصلی طبیعی است و از استرالیا خریده ام، حیوانات در استرالیا ذبح شرعی نمی شوند و همه چیزهای شان حرام و نجس است و بخاطر نماز درآوردم. 

خنده ام تبدیل به تحسین شد(!)، آنموقع به انسان هایی که اینگونه به تمام دین جامه عمل می پوشاندند غبطه می خوردم.

بعد که خودم آمدم اینجا و همیشه آرزو داشتم یک بوت چرم بلند داشته باشم مانده بودم چه کنم با نجاستی که قرار است داخلش پایم عرق کند، کلی در اینترنت سرچ کردم تا حکم مساله واضح شود یکجا رسیدم به اینکه گفته بود اگر تجسس نشود و از فروشنده نپرسند چرم از کجاست نجس نیست، شاید از ملک اسلام آمده باشد و الحمدلله الان درهای تجارت همه دنیا باز است. با این هم هر بار می رفتم بیرون و برمی گشتم پایم را می شستم، یکبار هم که باران کل وجودم را تر کرده بود حتی تمام بوتها، همان داخل حیاط کل لباس و بوتها را در آوردم و رفتم حمام!

سه. باز هم وقتی هنوز به استرالیا نیامده بودم و با یک فامیل نزدیک دیگر استرالیایی صحبت تلفنی می کردیم یکبار گفت امروز رفته بودیم استخر، داخل پرانتز، استخرهای اینجا یک عنوان کامل مفصل برای یک پست است، جدای از بحث آنروز من پشت تلفن وقتی برای اولین بار در استرالیا آمدم استخر تا مدتها گیج بودم، اینجا هیچ منعی برای لباسی که با آن وارد آب می شوی وجود ندارد، هیچ منعی برای خوردن و آشامیدن در اطراف استخر، ملت با کالسکه بچه و لوازم پیک نیک می آیند در مکان های مخصوص نشستن برای یکروز و بچه هایشان سیر آب می شوند!، 

گفت آنروز رفته بودیم استخر با همسر و بچه هایم، چشم هایم گرد شد، استغفرالله مگر تو باحجاب نیستی، چگونه می روی داخل آب؟ لباس؟ مردهای نامحرم بیگانه؟ و آب روان مشترک بین تان؟

در جواب گفت مایو اسلامی می پوشم و می روم داخل آب، اگر نروم بچه هایم از بازی و کلاس محروم می شوند و همسرم بتنهایی قادر به تنظیم امور نیست و اینجا همین است وقتی بیایی خواهی فهمید آب و شنا چقدر در زندگی آدم بچه دار اینجا نقش دارد. 

با خودم گفتم اسلامی ات بخورد توی سرت، مایو چی است که اسلامی اش باشد، آن جنس خاص پلاستیک که بچسبد بر پستان و باسن و رانت همان بهتر که نباشد، این چه توجیه مزخرفی است از رعایت دین؟

گذشت و آمدم اینجا، بچه که بدنیا آمد خیلی ها گفتند تا قبل شش ماهگی اش ثبت نام کلاس شنا بکنید تا یکسالگی اش نوبت برسد، گفتیم حالا این شنا دیرتر یاد بگیرد چه نقص عمده ای در جهان پدیدار می شود، نفرستادیمش، رسید به سن شش سال، هیچکس دوروبرش نبود و نیست که شنا یاد نداشته باشد از همسالانش، خیلی وقت بود هی می رفتیم توی وب‌سایتش چک کردن، اسم نویسی هم کرده بودیم اما در زمان های پر طرفدار اصلا" جای خالی وجود نداشت، رسید به الان که آغاز فصل پاییز است، تازه بچه اولین کلاسش شروع شده و من دارم از اینجا روی نیمکت برایتان می نویسم، کمی ناخوش بودم و از اول قصد خیس شدن نداشتم و نرفتم داخل آب، همسر است و مسئولیت آن دو عدد بچه.

داشتم می گفتم بچه بزرگ و بزرگتر شد، باید می آوردیم داخل آب، و هرازگاهی سه تایی می آمدیم، اوایل بنا بر همان تعبیر خودم از لباس شنای اسلامی و عدم پذیرشش خودم لباس مخصوص برای خودم طراحی کرده بودم، یک زیر سارافون نخی زیر، یک هودی بدون آستین اما استرچ رویش و یک ساق شلواری مشکی برای شلوار، کلاه هم از این حجاب های زیر روسری و شال.

مدتها این پوشش قانعم می کرد که لااقل آنقدر چسبان و زننده نیستند، اما هرچه بیشتر می گذشت بیشتر احساس اذیت شدن داشتم، به خودم آمدم دیدم مایوی اسلامی چه مشکلی دارد؟ حداقل یه گل و بوته ای روی پارچه اش طراحی شده و می توانم رنگ های بازتری انتخاب کنم و اینقدر سیاه و داعشی به نظر نرسم.

یک مایو اسلامی از سایت فروش سفارش دادم و رسید، حتی حجاب هم داشت و حجابش تا داخل بلوز می رفت بطوری که قشنگ گردن را می پوشاند، و منِ تابع قانون " یاهمه یا هیچ" را ارضا می کرد، دو سال بعد از کرونا به حساب خودم در نقش یک بانوی مسلمان مایو پوش با آن مایو اسلامی حال کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که بقول همسرم با آن حجاب کامل سیاه مانند پنگوئن بنظر می رسم و خیلی زشت می شوم.

از یک مدتی ببعد آن حجاب را نگذاشتم بجایش یکی از این حجاب های عربها که توری است ( و گردن را نمی پوشاند)کشیدم روی سرم، معمولا" موهایم هم کوتاه است و احساس بهتری به خودم پیدا می کردم. 

بعد از مدتی شلوار آن مایو اسلامی بعلت بلند بودن بنظرم مسخره آمد و بجایش شلوار کوتاه تر و جنس بهتری گرفتم.

انگار با گذشت زمان نه تنها از آن حس بدبین و مقتدر و غیر خدشه خودم نسبت به رعایت آنچه در نظرم کامل می آمد دورتر شدم که حتی در بسیاری موارد نظرم کاملا ضد آن نظر قبلی ام شد.

حرف هایم همه مربوط به شرایط الان خودم و ملت از دست خودم است و ربطی به داخل ایران و افغانستان و هیچ کشور اسلامی دیگری ندارد.

یکی از چیزهایی که هیچوقت مثل الانم فکر نمی کردم طرز فکر و دیدم نسبت به انسان هایی بود که نه حجاب دارند و نه ندارند، نه آن روسری سر کردن در دین ما قابل پذیرش است و نه از دید آدم ها بی حجاب بشمار می آید،  بقول یک پسر عرب خارجی که ویدئو گذاشته بود تو را بخدا حجاب را درست سر کنید اگر درست سر نمی کنید چرا آن لچک را سرمی کنید، چرا برنمی دارید؟

من اعتقادم برای سال ها به این آدم ها همینطور بود، با خودم می گفتم آخر تویی که معتقد نیستی، یا معتقد هستی اما برای خودت یک حجاب خاص تعریف می کنی که در شرع نیست، چرا آنرا نگه می داری؟ مگر زور جامعه و خانواده چقدر است که تو را مجبور به نبودن خودت می کند؟

الان رسیده ام به جایی که تمام قد به تمام آن بانوان کاملا" محجبه داعش طور، محجبه های لبنانی غرق آرایش و ناز و عشوه با لباس های تنگ و چسبان و بدن نما، حجاب زنان و دختران افغانی که فقط یک شال روی سرشان است بدون هیچ قشنگی خاصی، بی حجابی کامل دخترهای ایرانی و افغانی و عرب، تمام قد به تمام این زن ها احترام می گذارم، حتی به آن زنی که تا داخل ماشین است روسری بر سر ندارد اما وقتی می رسد به محل خریدش که معمولا" مسلمین خرید می کنند و ممکن است دوست و آشنا ببیند، روسری مچاله شده اش را از توی ساک در آورده بر سر می گذارد.

به آن زنی که حجاب ندارد اما در صف اول روضه و ختم قرآن است، به همکلاسی پشتون که روسری نداشت اما نمازهایش را سر موقع ظهر و عصر در نمازخانه محل زبان آموزی می خواند.

به آن زن باحجاب که در محافل عروسی و جشن روسری ندارد و وسط مجلس است اما بطور عموم در باقی مکان ها باحجاب است.

رسیده ام به اینکه اینجا، در این آزادی خالص و بدون مرز آدم های زیادی از یک نقطه بسیار سختگیر خواهند رسید به نقطه کاملا" مخالف خود، البته خیلی ها را هم می شناسم که در کشور اسلامی خودشان حجاب چندانی نداشته اند و برعکس هر سال که از زندگی شان در غرب گذشته سفت و سخت تر چسبیده اند به اسلام.

سه و چهار و الی ختم،

در اسلام هر حیوان حلال گوشتی که ذبح شرعی نشده باشد نجس است، هر حیوان دریایی که فلس نداشته باشد حرام است، اما تا کجا می توان به این دستورات پایبند بود؟ ما هیچ گوشتی از غیر از مغازه های اسلامی نمی خریم، هیچ رستوران خارجی نمی رویم مگر اینکه شعبه حلال داشته باشد، بعد بچه من که مثل تمام بچه های پنج و شش ساله دنیا عاشق هپی میل مک دونالد است در هر پنج کیلومتر رانندگی چشمش می افتد به مک دونالد و خیلی وقتها حق خود می دانسته که یک هپی میل( غذای بچه) داشته باشد ولی ما از تنها مک دونالد حلال(!!!) بیست کیلومتر فاصله داریم، هر بار بهش گفتیم فقط ویکندها و فقط مک دونالد فلان جا، از یک جایی ببعد بچه ناراحتی اش را بیان می گرد که چه فرقی دارد؟ چرا اینهمه راه را باید بکوبیم برویم تا فلان جا وقتی دم خانه مان شعبه دارد؟

یا وقتهایی که می رویم تفریح، آذوقه می بریم برای دو روز اما یک جایی ته می کشد و بچه ای که از قضا مریض هم بوده است اولین رستورانی که بو می کشد دلش غذای گرم می خواهد؟ چه باید کرد؟

یکروز به همسر می گفتم پیتزاها اینجا خیلی مسخره و تکراری اند وای چقدر دلم پیتزای ایرانی می خواهد، گفت عزیزم مگر تو چند نمونه پیتزای واقعی ایتالیایی و استرالیایی را تست کرده ای بجز چند مغازه داغون افغانی؟

حالا من اصلا" اهل شکم نیستم اما از یک جایی ببعد آدم رد می دهد، مخصوصا" که پای بچه آدم به میان می آید،  با خودم می گویم والا دین هم یک گزینه عسر و حرج دارد که زمانی که زندگی بدان گرفتار آمد آدمی آنچه برایش سهولت دارد را برگزیند، الان و اینجای زندگی من رفتن در سوپرمارکت و دانه به دانه خواندن پشت و روی بستنی و شکلات های متنوع که بین بچه ها خیلی معمول است و از مدرسه یاد می گیرند، چک کردن مواد اینها که عاری از ژلاتین حیوانی و حلال باشد عسر و حرج است.

بقول دوستی که می گفت از مسلمانی ما همین باقی مانده که نیم ساعت بیشتر از بقیه توی مارکتها دنبال اسم ژلاتین و الکل می گردیم تا درونش نباشد.

حالا نصف همین مسلمانی که این کار را می کنند از آنطرف درآمد سالانه شان را دقیق همان مقداری ذکر می کنند که از نعمت کمک های نقدی و پزشکی دولت بهره مند می شوند، کار سیاه می کنند و پول نقد می گیرند( ولو دستمزد کمتر) تا از رنج اعلام کردن و مالیات دادن رهایی یابند اما واویلا اگر از اطرافیان بشنوند فلانی الکل نوشیده یا استغفرالله دخترش ازدواج سفید کرده....

حالا اینها مثال های بسیار باکلاس دهان پرکن هستند، یکبار که کسی از من شنید تا بحال در استرالیا برای مراسم دهه محرم پای هیچ منبری نرفته ام نزدیک بود شاخ در بیاورد از اینهمه سستی ام!

اینها و هزار مثال و داستان و حرف دیگر درباره خط و مرز و سقف و بلندی و کوتاهی اعتقاد آدم ها تا اینجایی که آمده ام وجود دارند و حقیقت هم دارند.

خلاصه که قیودات دینی چیز مزخرفی است و بی قیدی های دینی هم چیز خطرناکی، این وسط اخلاق از گذشته تا اکنون حرف اول را می زند، و ای کاش ما از ابتدا بجای تربیت شدید دینی تربیت شدید اخلاقی می شدیم، البته که من خودم آدم بسیار با اخلاقی هستم اما بسیاری اوقات وقتی در کنه مطلب با خودم اندیشه می کنم می بینم همیشه بخاطر انجام دادن برخی کارها و انجام ندادن برخی دیگر از درون به خود افتخار کرده ام، سرم را بالا گرفته ام بخاطر اعتقاداتم و با دید سخیف و تحقیر به بقیه نگریسته ام، آدم ها را قضاوت کرده ام و می کنم و هزار چیز دیگر، 

اما الآن رسیده ام به اینکه قبل از هر چیز باید بخاطر خوبی خود عمل آنرا انجام داد و نه ترس و توبیخ و قضاوت!

در این‌باره بسیار سخن دارم اما حوصله ندارم.