ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

برزخ درونی

این چیزهایی که الان می خواهم بنویسم را خیلی سالها پیش یکی از وبلاگ نویس هایی که دنبال می کردم بطرز جامع و کاملی نوشته بود، حتی همان موقع هم که رویه و اصولم با اکنون متفاوت بود خواندم و خیلی از نوشته هایش را درک کردم. نویسنده مثل من مهاجرت کرده بود به غرب و برداشت هایش را پس از چند سال زندگی در آن فضا راجع به حجاب و اعتقادات مذهبی نوشته بود.

یک. دوران دبستان بود یا راهنمایی نمی دانم، معلم پرورشی بود یا دینی یادم نیست، یکروز در کلاس به ما گفت" نماز اصول دین است و چنانچه کسی به عمد ترک کند گویی کافر شده است" و خوب در تعالیم دینی هم خوانده بودیم که کافر نجس است و کافر کسی است که به خدای یگانه باور ندارد(البته بعید می دانم آنموقع کافر را اینگونه معنا کرده باشند و کافر در بیشتر اذهان هر انسان غیر مسلمان را خطاب می کردند.) و در تعالیم دینی گفته شده بود که نجاسات ده چیزند، ادرار، مدفوع، خون، سگ، خوک، عرق شتر نجاستخوار، بقیه اش را یادم نیست و "کافر".

و چیز نجس هم اگر به بدن برسد دستور خودش را دارد، خون و شاش و گوه یک جور تطهیر می شود، سگ یک جور و خوک که الله اکبر، و کافر؟؟؟

و منِ تابع قانونِ متعبّدِ بسیار منزه و نمازگزار از آنروز که اینرا شنیدم تا روزی که از یک انسان پاکیزه روزگار مساله شرعی ام را نپرسیده و جواب او را نشنیدم یک شب خواب راحت نداشتم.

مساله چه بود، مساله بی نمازی یکی از اعضای خانواده بود، بی نمازی هم که در قانون آن معلم بمعنای کافر بود و کافر هم که در حکم شریعت نجس بود، این وسط رابطه ما چه می شد؟ من باید با یک انسان نجس چگونه برخورد می کردم که آب کافری نشوم؟!!!

یکروز که رفته بودیم حرم رفتم از آن کسانی که سوالات شرعی را جواب می دادند پرسیدم و با زبان نوجوان خود شرح دادم، پاسخش راحتم کرد، گفت شما چگونه دانستید که ایشان به عمد ترک صلاة کرده؟ شاید چند باری که شما ندیدید جای دیگری نماز خوانده، درثانی مسلمان زاده مسلمان است حتی اگر نمازش قضا شود و کافر نیست و بنابراین نجس هم نیست.

و اینگونه شد که من از رنج رها شدم.

دو. فامیل استرالیایی مان آمده بودند ایران و وقت نماز شد، دیدم که پسر در هنگام نماز کمربندش را در آورد، خنده ام گرفت با خودم گفتم لابد می خواهد راحت تر با خدا حرف بزند، بعد نماز کمربند را دوباره نصب کرد، طاقت نیاورده ازش سوال کردم، گفت این چرم اصلی طبیعی است و از استرالیا خریده ام، حیوانات در استرالیا ذبح شرعی نمی شوند و همه چیزهای شان حرام و نجس است و بخاطر نماز درآوردم. 

خنده ام تبدیل به تحسین شد(!)، آنموقع به انسان هایی که اینگونه به تمام دین جامه عمل می پوشاندند غبطه می خوردم.

بعد که خودم آمدم اینجا و همیشه آرزو داشتم یک بوت چرم بلند داشته باشم مانده بودم چه کنم با نجاستی که قرار است داخلش پایم عرق کند، کلی در اینترنت سرچ کردم تا حکم مساله واضح شود یکجا رسیدم به اینکه گفته بود اگر تجسس نشود و از فروشنده نپرسند چرم از کجاست نجس نیست، شاید از ملک اسلام آمده باشد و الحمدلله الان درهای تجارت همه دنیا باز است. با این هم هر بار می رفتم بیرون و برمی گشتم پایم را می شستم، یکبار هم که باران کل وجودم را تر کرده بود حتی تمام بوتها، همان داخل حیاط کل لباس و بوتها را در آوردم و رفتم حمام!

سه. باز هم وقتی هنوز به استرالیا نیامده بودم و با یک فامیل نزدیک دیگر استرالیایی صحبت تلفنی می کردیم یکبار گفت امروز رفته بودیم استخر، داخل پرانتز، استخرهای اینجا یک عنوان کامل مفصل برای یک پست است، جدای از بحث آنروز من پشت تلفن وقتی برای اولین بار در استرالیا آمدم استخر تا مدتها گیج بودم، اینجا هیچ منعی برای لباسی که با آن وارد آب می شوی وجود ندارد، هیچ منعی برای خوردن و آشامیدن در اطراف استخر، ملت با کالسکه بچه و لوازم پیک نیک می آیند در مکان های مخصوص نشستن برای یکروز و بچه هایشان سیر آب می شوند!، 

گفت آنروز رفته بودیم استخر با همسر و بچه هایم، چشم هایم گرد شد، استغفرالله مگر تو باحجاب نیستی، چگونه می روی داخل آب؟ لباس؟ مردهای نامحرم بیگانه؟ و آب روان مشترک بین تان؟

در جواب گفت مایو اسلامی می پوشم و می روم داخل آب، اگر نروم بچه هایم از بازی و کلاس محروم می شوند و همسرم بتنهایی قادر به تنظیم امور نیست و اینجا همین است وقتی بیایی خواهی فهمید آب و شنا چقدر در زندگی آدم بچه دار اینجا نقش دارد. 

با خودم گفتم اسلامی ات بخورد توی سرت، مایو چی است که اسلامی اش باشد، آن جنس خاص پلاستیک که بچسبد بر پستان و باسن و رانت همان بهتر که نباشد، این چه توجیه مزخرفی است از رعایت دین؟

گذشت و آمدم اینجا، بچه که بدنیا آمد خیلی ها گفتند تا قبل شش ماهگی اش ثبت نام کلاس شنا بکنید تا یکسالگی اش نوبت برسد، گفتیم حالا این شنا دیرتر یاد بگیرد چه نقص عمده ای در جهان پدیدار می شود، نفرستادیمش، رسید به سن شش سال، هیچکس دوروبرش نبود و نیست که شنا یاد نداشته باشد از همسالانش، خیلی وقت بود هی می رفتیم توی وب‌سایتش چک کردن، اسم نویسی هم کرده بودیم اما در زمان های پر طرفدار اصلا" جای خالی وجود نداشت، رسید به الان که آغاز فصل پاییز است، تازه بچه اولین کلاسش شروع شده و من دارم از اینجا روی نیمکت برایتان می نویسم، کمی ناخوش بودم و از اول قصد خیس شدن نداشتم و نرفتم داخل آب، همسر است و مسئولیت آن دو عدد بچه.

داشتم می گفتم بچه بزرگ و بزرگتر شد، باید می آوردیم داخل آب، و هرازگاهی سه تایی می آمدیم، اوایل بنا بر همان تعبیر خودم از لباس شنای اسلامی و عدم پذیرشش خودم لباس مخصوص برای خودم طراحی کرده بودم، یک زیر سارافون نخی زیر، یک هودی بدون آستین اما استرچ رویش و یک ساق شلواری مشکی برای شلوار، کلاه هم از این حجاب های زیر روسری و شال.

مدتها این پوشش قانعم می کرد که لااقل آنقدر چسبان و زننده نیستند، اما هرچه بیشتر می گذشت بیشتر احساس اذیت شدن داشتم، به خودم آمدم دیدم مایوی اسلامی چه مشکلی دارد؟ حداقل یه گل و بوته ای روی پارچه اش طراحی شده و می توانم رنگ های بازتری انتخاب کنم و اینقدر سیاه و داعشی به نظر نرسم.

یک مایو اسلامی از سایت فروش سفارش دادم و رسید، حتی حجاب هم داشت و حجابش تا داخل بلوز می رفت بطوری که قشنگ گردن را می پوشاند، و منِ تابع قانون " یاهمه یا هیچ" را ارضا می کرد، دو سال بعد از کرونا به حساب خودم در نقش یک بانوی مسلمان مایو پوش با آن مایو اسلامی حال کردم و بعد به این نتیجه رسیدم که بقول همسرم با آن حجاب کامل سیاه مانند پنگوئن بنظر می رسم و خیلی زشت می شوم.

از یک مدتی ببعد آن حجاب را نگذاشتم بجایش یکی از این حجاب های عربها که توری است ( و گردن را نمی پوشاند)کشیدم روی سرم، معمولا" موهایم هم کوتاه است و احساس بهتری به خودم پیدا می کردم. 

بعد از مدتی شلوار آن مایو اسلامی بعلت بلند بودن بنظرم مسخره آمد و بجایش شلوار کوتاه تر و جنس بهتری گرفتم.

انگار با گذشت زمان نه تنها از آن حس بدبین و مقتدر و غیر خدشه خودم نسبت به رعایت آنچه در نظرم کامل می آمد دورتر شدم که حتی در بسیاری موارد نظرم کاملا ضد آن نظر قبلی ام شد.

حرف هایم همه مربوط به شرایط الان خودم و ملت از دست خودم است و ربطی به داخل ایران و افغانستان و هیچ کشور اسلامی دیگری ندارد.

یکی از چیزهایی که هیچوقت مثل الانم فکر نمی کردم طرز فکر و دیدم نسبت به انسان هایی بود که نه حجاب دارند و نه ندارند، نه آن روسری سر کردن در دین ما قابل پذیرش است و نه از دید آدم ها بی حجاب بشمار می آید،  بقول یک پسر عرب خارجی که ویدئو گذاشته بود تو را بخدا حجاب را درست سر کنید اگر درست سر نمی کنید چرا آن لچک را سرمی کنید، چرا برنمی دارید؟

من اعتقادم برای سال ها به این آدم ها همینطور بود، با خودم می گفتم آخر تویی که معتقد نیستی، یا معتقد هستی اما برای خودت یک حجاب خاص تعریف می کنی که در شرع نیست، چرا آنرا نگه می داری؟ مگر زور جامعه و خانواده چقدر است که تو را مجبور به نبودن خودت می کند؟

الان رسیده ام به جایی که تمام قد به تمام آن بانوان کاملا" محجبه داعش طور، محجبه های لبنانی غرق آرایش و ناز و عشوه با لباس های تنگ و چسبان و بدن نما، حجاب زنان و دختران افغانی که فقط یک شال روی سرشان است بدون هیچ قشنگی خاصی، بی حجابی کامل دخترهای ایرانی و افغانی و عرب، تمام قد به تمام این زن ها احترام می گذارم، حتی به آن زنی که تا داخل ماشین است روسری بر سر ندارد اما وقتی می رسد به محل خریدش که معمولا" مسلمین خرید می کنند و ممکن است دوست و آشنا ببیند، روسری مچاله شده اش را از توی ساک در آورده بر سر می گذارد.

به آن زنی که حجاب ندارد اما در صف اول روضه و ختم قرآن است، به همکلاسی پشتون که روسری نداشت اما نمازهایش را سر موقع ظهر و عصر در نمازخانه محل زبان آموزی می خواند.

به آن زن باحجاب که در محافل عروسی و جشن روسری ندارد و وسط مجلس است اما بطور عموم در باقی مکان ها باحجاب است.

رسیده ام به اینکه اینجا، در این آزادی خالص و بدون مرز آدم های زیادی از یک نقطه بسیار سختگیر خواهند رسید به نقطه کاملا" مخالف خود، البته خیلی ها را هم می شناسم که در کشور اسلامی خودشان حجاب چندانی نداشته اند و برعکس هر سال که از زندگی شان در غرب گذشته سفت و سخت تر چسبیده اند به اسلام.

سه و چهار و الی ختم،

در اسلام هر حیوان حلال گوشتی که ذبح شرعی نشده باشد نجس است، هر حیوان دریایی که فلس نداشته باشد حرام است، اما تا کجا می توان به این دستورات پایبند بود؟ ما هیچ گوشتی از غیر از مغازه های اسلامی نمی خریم، هیچ رستوران خارجی نمی رویم مگر اینکه شعبه حلال داشته باشد، بعد بچه من که مثل تمام بچه های پنج و شش ساله دنیا عاشق هپی میل مک دونالد است در هر پنج کیلومتر رانندگی چشمش می افتد به مک دونالد و خیلی وقتها حق خود می دانسته که یک هپی میل( غذای بچه) داشته باشد ولی ما از تنها مک دونالد حلال(!!!) بیست کیلومتر فاصله داریم، هر بار بهش گفتیم فقط ویکندها و فقط مک دونالد فلان جا، از یک جایی ببعد بچه ناراحتی اش را بیان می گرد که چه فرقی دارد؟ چرا اینهمه راه را باید بکوبیم برویم تا فلان جا وقتی دم خانه مان شعبه دارد؟

یا وقتهایی که می رویم تفریح، آذوقه می بریم برای دو روز اما یک جایی ته می کشد و بچه ای که از قضا مریض هم بوده است اولین رستورانی که بو می کشد دلش غذای گرم می خواهد؟ چه باید کرد؟

یکروز به همسر می گفتم پیتزاها اینجا خیلی مسخره و تکراری اند وای چقدر دلم پیتزای ایرانی می خواهد، گفت عزیزم مگر تو چند نمونه پیتزای واقعی ایتالیایی و استرالیایی را تست کرده ای بجز چند مغازه داغون افغانی؟

حالا من اصلا" اهل شکم نیستم اما از یک جایی ببعد آدم رد می دهد، مخصوصا" که پای بچه آدم به میان می آید،  با خودم می گویم والا دین هم یک گزینه عسر و حرج دارد که زمانی که زندگی بدان گرفتار آمد آدمی آنچه برایش سهولت دارد را برگزیند، الان و اینجای زندگی من رفتن در سوپرمارکت و دانه به دانه خواندن پشت و روی بستنی و شکلات های متنوع که بین بچه ها خیلی معمول است و از مدرسه یاد می گیرند، چک کردن مواد اینها که عاری از ژلاتین حیوانی و حلال باشد عسر و حرج است.

بقول دوستی که می گفت از مسلمانی ما همین باقی مانده که نیم ساعت بیشتر از بقیه توی مارکتها دنبال اسم ژلاتین و الکل می گردیم تا درونش نباشد.

حالا نصف همین مسلمانی که این کار را می کنند از آنطرف درآمد سالانه شان را دقیق همان مقداری ذکر می کنند که از نعمت کمک های نقدی و پزشکی دولت بهره مند می شوند، کار سیاه می کنند و پول نقد می گیرند( ولو دستمزد کمتر) تا از رنج اعلام کردن و مالیات دادن رهایی یابند اما واویلا اگر از اطرافیان بشنوند فلانی الکل نوشیده یا استغفرالله دخترش ازدواج سفید کرده....

حالا اینها مثال های بسیار باکلاس دهان پرکن هستند، یکبار که کسی از من شنید تا بحال در استرالیا برای مراسم دهه محرم پای هیچ منبری نرفته ام نزدیک بود شاخ در بیاورد از اینهمه سستی ام!

اینها و هزار مثال و داستان و حرف دیگر درباره خط و مرز و سقف و بلندی و کوتاهی اعتقاد آدم ها تا اینجایی که آمده ام وجود دارند و حقیقت هم دارند.

خلاصه که قیودات دینی چیز مزخرفی است و بی قیدی های دینی هم چیز خطرناکی، این وسط اخلاق از گذشته تا اکنون حرف اول را می زند، و ای کاش ما از ابتدا بجای تربیت شدید دینی تربیت شدید اخلاقی می شدیم، البته که من خودم آدم بسیار با اخلاقی هستم اما بسیاری اوقات وقتی در کنه مطلب با خودم اندیشه می کنم می بینم همیشه بخاطر انجام دادن برخی کارها و انجام ندادن برخی دیگر از درون به خود افتخار کرده ام، سرم را بالا گرفته ام بخاطر اعتقاداتم و با دید سخیف و تحقیر به بقیه نگریسته ام، آدم ها را قضاوت کرده ام و می کنم و هزار چیز دیگر، 

اما الآن رسیده ام به اینکه قبل از هر چیز باید بخاطر خوبی خود عمل آنرا انجام داد و نه ترس و توبیخ و قضاوت!

در این‌باره بسیار سخن دارم اما حوصله ندارم.



کفر می گویم و از گفته خود دلشادم!

گاهی فکر می کنم زندگی چه بیهوده است، دنیا چه پیچیده و بی عدالت است.

من همیشه به آدم ها خیلی نگاه می کنم بقدری که گاهی همسرم می گوید زشت است زوم نکن، ولی من همیشه دوست دارم آدم ها را عمیق نگاه کنم، توی یک محیط بسته مثل اتوبوس و مترو که بدتر، یکروز داشتم به یک اکیپ نوجوان مست و خوشحال در یک مرکز خرید نگاه می کردم، پسرهای سفید که موهایشان را بسته بودند، دختران زیبا با پاهای بلند و موهای روشن، سیاه های دلبر، اینجا سرزمین مهاجران است، سیاه و سفید و زرد و سرخ در کنار همند، و من چقدر عاشق این اختلاطم، داشتم با خودم فکر می کردم خوش بحال این بچه ها که شاید هیچ ندانند از خاورمیانه مگر در کتاب و یا مجازی، چه می شد اگر من هم یکی از اینها بودم، از ازل در یک ملک آباد و مترقی بدنیا آمده بودم، رفتارم، خواست هایم، قیافه ام، جهان بینی و برنامه هایم همه مال همین سرزمین می بود، چه می شد هیچ نمی دانستم از آن طرف دنیا؟ مثل الان که هنوز حتی، هیچ نمی دانم از اینطرف دنیا، یک چیزهایی ربطی به زبان ندارد، باید قاطی باشی که بدانی ته مطلب را، و من هنوز هرگز قاطی نشده ام و ترسیده ام از حتی هم کلامی با والدین هم کلاسی های بچه ام هر روز که بدنبال پسر می روم پشت در کلاسش، و اینجا خیلی جالب است والدین برای برداشتن بچه ها چند دقیقه قبل از زنگ آخر می روند پشت در کلاس و معلم از کلاس اول ببعد موظف نیست بچه ها را چشم در چشم والدین تحویل دهد اما برای نظارت دم در می ایستد و با والدین حسب نیاز خوش و بش و صحبت می کند، بچه ها هم هر کدام به سمت والدین خود می روند، آنجا خیلی وقتها والدین دیگر را می بینم و باز همان بحث نژادها و زبان ها و چهره های ملت های مختلف است.

این مدرسه پسر درست سال گذشته که بچه باید پیش دبستانی می رفت تاسیس و افتتاح شد، و این محله ای که ما زندگی می کنیم از محلات تازه ساخت و نوساز ملبورن است که بشدت در حال افزایش جمعیت و خانه سازی های فردی و کلی است، بهمین خاطر و به دلیل افزایش ساکنین مدرسه پشت مدرسه افتتاح می شود.

روزهای جمعه در زنگ آخر جلو درب ورودی و روی صفه ای که وجود دارد انواع میوه و برخی اقلام خوراکی و کنسرو بطور رایگان می گذارند برای هر کسی که لازم دارد، زنگ های تفریح هم برای بچه ها خوراکی رایگان موجود است و صبح ها از هشت و پانزده تا هشت و چهل و پنج دقیقه صبحانه می دهند، که البته بچه ما هیچوقت آنموقع صبح آماده نیست ولی خیلی ها بخاطر کارمند بودن باید زودتر بچه را تحویل مدرسه بدهند و با این کار زمان شان ذخیره می شود.

روزهای چهارشنبه و پنج شنبه برای تعامل خانواده ها و مربیان و بچه هایشان برای یک ساعت بعد از زنگ آخر فعالیت های غیردرسی هوشی و بازی با بچه ها دارند، و بدون استثنا تمام مربیان آن ساعت تمام بچه ها را با نام صدا می زنند، مدیر خندان ترین چهره ای است که تابحال دیده ام و هر روز صبح و بعدازظهر بدرقه ات می کند.

اینجای زمین هم زمین است، این هم زندگی است، آنجای دنیا هم روی همین زمین است و آدم هایش همینقدر آدم هستند که این سفیدها، اما چقدر زندگی فرق دارد.

روزهای نخستی که آمده بودم هنوز دو قلپ آب اینجا را نخورده و هنوز پره ای به گوشتم افزوده نشده بود، آدم یک پست گذاشتم که، " خارج خارج که میگن همینه؟؟؟!"

الان اذعان می دارم که گوه خوردم مثل خیلی دیگر از گوه خوری های دیگر زندگی ام و یکی از خصلت خوب های من همین پذیرش غلط هایی است که کرده ام، آنموقع هنوز اینقدر فرو نرفته بودم در زندگی و نعمت های اینجا، هنوز سقف خواستن های مادی ام یک هزار الانم هم نبود و هنوز هیچ خبر نبودم از امکانات و نعمت های اینجا، از برخورداری وام های بانکی برای خانه، از نحوه تعلیم و تربیت بچه ام، از نازک شدن یکهویی پوست و روحیه ام بر اثر زندگی آرام و محترمانه.

ویدیوهای زلزله را می بینم و می بینم و حالم بد و بدتر می شود، اواخر خیلی در ندیدن چیزهای جنگ و خشونت قوی شده بودم ولی ویدیوهای زلزله چیز جدیدی است، نفر از زیر آوار فیلمش را ثبت کرده، آن یکی در هنگام زلزله و بعد دود و صدای فریادش ضبط شده، بچه شیرخوار را از توی خاک می کشند بیرون انگار خاک دارد می زایدش، انگار واقعا" تمام آن آدم های له شده زیر آوار دارند دوباره اینبار از بدن مادر اصلی شان یعنی زمین زاییده می شوند، اینها را می بینم و به پوچی می رسم، انشاالله و الحمدلله از زبان راویان ویدئوها نمی افتد، امید دارند به خدا، و چه چیزی می تواند در هنگام وحشت و یاس و استیصال و بی پاسخی نجات دهنده باشد؟ برای آن انسان درمانده هیچ چیز بجز همین "الله" یا هر خدای دیگری که آن لحظه یادش می کنند، اما حقیقت ها از چشم بیننده ای هزاران کیلومتر دورتر از حادثه جور دیگری تعبیر می شوند، من آنها را تکه های گوشت کوبیده ای می بینم که خیلی شانس بیاورند جراحت عمیقی نداشته باشند و زنده بمانند، اما با آن ترس و ترومایی که دو سه روز زیر آوار ماندن به جانشان انداخته، با درد از دست دادن بچه، مادر، برادر و خواهر و خویش و قوم چگونه زندگی خواهند کرد؟

بعد اینها که به سرشان آمد برای چه بود؟ برای جغرافیای زندگی شان مگر نبود؟ اگر این زلزله در ژاپن یا آمریکا رخ داده بود هم همینقدر پاره می شدند؟ یا چی؟

کجای کار ایراد دارد؟ چرا ما عقب ماندیم از بیشتر زنده ماندن؟ چرا انسان شرقی یا در زلزله، یا سیل، یا جنگ و یا قحطی می میرد و هنوز خدا را شاکر است؟

می دانم اینها که دارم می نویسم برای خیلی ها از دوران بلوغ نوشته و پرسیده می شوند، اما در من بطرز عجیبی پس زده می شد چون از کفر می ترسیدم. ما از گفتن این چیزها نهی می شدیم و برعکس باید همیشه افتخار می کردیم که منسوب به چه تاریخ و فرهنگ والایی هستیم و غربی های مادرجنده کتاب های ما را کپی کرده و خوشبخت و موفق شدند. ما بجای علم فقط به خدا پناه بردیم که شیطان رجیم وارد روح مان نشود غافل از اینکه شیطان رجیم هم زاییده فکر خلاق خود ماست....


برای بودن می نویسم

خواهرم بعد از هشتاد روز اقامت با ما به کشور و خانه خود برگشت و این اولین آخر هفته ای بود که بی صدا و هیاهوی مخصوص او گذشت و ما تقریبا" بعد از پنج روز به نبودش عادت کرده و به زندگی عادی خود بازگشته ایم.

این مدت اقامت او چندان هم همه اش دلچسب و خوش گذرانی نبود، زمستان سال گذشته ما بسیار کش آمد و قصد رفتن نداشت که خواهر آمد،  تقریبا" دو هفته اول آمدنش تمام مدت باران و تگرگ و طوفان داشتیم، انگار زمستان زورهای آخرش را می زد، بعد از آن هوا کمی با ثبات تر شد و ما توانستیم از پیله خود بیرون آییم،  خواهر از یک زندگی مجردانه خوش گذران عربده کش مستی جوی می آمد و ما غرق در مادرانگی و پدر بودن بودیم/ هستیم، که اقتضای زندگی هایمان همین است، زمان برد تا خواهر بفهمد اولویت نخستین ما آرامش و خواب و خوراک و خوشی و شاش و گوه بچه هایمان است، برای او سر و صدا و جیغ و گریه که هیچ، جیغ و فریاد از سر شادی و نشاط کودکانه هم آزار دهنده بود، زمان برد که در پوست خاله مهربان درآید و دست از قضاوت و غرغر بردارد.

راستش ما هم اوایل هرکجا می رفتیم یک دلمان بخاطر بچه ها، یکی دیگر برای اعصاب شکننده و روان خسته خواهر مخدوش بود و شب ها در خلوت همدیگر به همدیگر متذکر می شدیم که هم تغییر خلق و خوی بچه ها بخاطر ورود یک انسان متفاوت، عادی است و هم تحمل ناپذیری و بی طاقتی خواهر، و این ما دو تن بودیم که باید همه چیز را با سعه صدر مرتب می کردیم.

ما هم که همیشه در یک نظم و سکون و بی خبری و کم تحرکی غرق بودیم، کم خوابی و تفریح و مهمانی های مکرر بدون داشتن وقت برای استراحت و تجدید قوا و استرس خوش نگذشتن به خواهر و کم پولی خودمان و چیزهای دیگر کمی خسته مان می کرد گاهی اما درکل این تجربه بی نظیرترین و بی تکرارترین حادثه عمرمان در استرالیا شد.

دو جا برای دو شب ویلا گرفتیم در همین ایالت خودمان، نزدیک اقیانوس و در عمق جنگل، آتش افروزی که برای خودمان هزار سال یکبار هم رخ نمی داد به یمن خواهر هر روزه بود، سه بار کمپینگ دوشب و یک شب داشتیم، به بزرگترین پارک آبی اینجا رفتیم در داغ ترین روزهای تابستان و استخرها و گشت و گذارهای مداوم....

بچه هایم مخصوصا" رایان انگار از اینهمه خوش گذرانی و تفریح به وجد آمده بود و هیچ صبحی دیرتر از هشت بیدار نشد به پرسیدن اینکه،" امروز برنامه چیست؟"

و حالا بازگشته ایم به دلخوشی های کوچک، به کافی های ارزان قیمت روزهای شنبه و یکشنبه، به پارک بردن ساده بچه ها، به هیاهوی خنده و قلقلک های قبل از خواب بچه ها....

 زندگی چیز عجیبی ست، لااقل زندگی ماها، که در غربت هستیم دور از کسان و عزیزان مان، ایرانی های ساکن اینجا (البته تا قبل از رخدادهای اخیر) تا قصد می کردند و اقدام، ویزای خواهر مادرشان درست بود، هندی ها، چینی ها، کامبوج حتی، و خیلی کشورهای جهان سومی دیگر دنیا صرفا" با پر کردن فرم ویزای توریستی صاحب خواهر مادرشان می شوند، برای ما اما خواستن و داشتن خواهر مادر از ایران یا افغانستان محال است چون بی ارزش ترین پاسپورت دنیا و ناامن ترین کشور دنیا را داریم.

و با این اوصاف، خواهر کانادایی ام تنها انسانی است که قدرت مهمان شدن خانه من را دارد و دمش گرم که مهرش راستین است و قصدش زلال، و با تمام نداری و تنها بودنش رنج این سفر طولانی و پرهزینه را تا خانه ما کشید، خیلی ها مثل من خواهر و برادر و حتی پدر و مادر ساکن اروپا و آمریکا دارند اما تابحال مهمان عزیزشان نشده اند، و ما این محبت و لطف خواهرم را خیلی ارزشمند می دانیم.

راستی دنیا از ازل همینطور بوده؟ یکجا زلزله می امده، یکجا جنگ بوده، یک جا سیل و یکجا طاعون و وبا می آمده و آدم ها یکجایی و یکهویی می مرده اند؟

می مرده اند و کسی خبردار نمی شده تا مانندش را تجربه نمی کرده؟! حالا اما به یمن تکنولوژی یکجا زلزله می آید و ما تا ته حلق و نای و نایژه هایمان را غبار می گیرد و استخوان مان خرد می شود و من به آن مادر و پدری فکر می کنم که اتاق بچه هایش از اتاق خودشان دورتر بوده است و بعد از چند دقیقه زلزله دیگر هیچوقت صدایشان را نشنیده اند؟ و یا به آن پدری که آن لحظه نبوده است و می شود تنها بازمانده؟

جدی زلزله چه چیز نکبتی است، داری زندگی سگی یا خوبت را می کنی که یک لحظه تمام می شود و کاش تمام بشوی، امان از ذره ذره لابلای دیوار و سنگ و بتن ها مردن، تکنولوژی همیشه اش هم خوب نیست، لااقل درباره زلزله.....

گریه و اشک و بغض را بقدری از خودم دور کرده ام که زده به تار و پودم و اضطراب دائمی گرفته ام چند وقت اخیر، نمی دانم این اثر زلزله اخیر ترکیه و سوریه است یا زلزله درونی و کلنجار دائم روح خودم، هرچه هست خیلی پاره ام اینروزها....



مسافر راه دورم...

از قبل از رفتن ما به ایران با خواهر کانادا گپ و گفت داشتیم که او چه کند؟ آیا همزمان با سفر ما به ایران بیاید و همدیگر را و بچه ها را ببیند و یا بعد از بازگشت ما به استرالیا بیاید؟ سفری که درست از بارداری دختر برایش شکل واجب پیدا کرد اما کرونا امد و او مجبور به کنسل کردن بلیط استرالیا شد و تمام این دو سال را در عطش دیدار دختر بسر برد، به این نتیجه رسیدیم که ایران و همزمانی با مسافرت ما کاری عبث خواهد بود و خدارا هزار بار شکر که ایران نیامد.

همان موقع که ما بلیط ایران گرفتیم او بلیط استرالیا را بوک کرد.

جمعه شب ساعت ده و بیست و پنج دقیقه بوقت ملبورن در خاک ما فرود آمد.

و او بخاطر قیمت های بالای بلیط سعی کرده بود ارزان ترین بلیط که مساوی بود با بیشترین ترانزیت و تعویض هواپیماها را بگیرد، و جنازه آش و لاش خسته اش را پس از نزدیک به پنجاه ساعت برساند به آغوش ما!

الان دو شب است که آنجا روی تخت تازه ای که بنام او و بعد از او به کام رایان خریده ایم می خوابد، هنوز یخ هایمان کاملا باز نشده و هنوز صدایش بقول خودش مثل شهره آغداشلو مخملی و کلفت است از خستگی، ولی دختر یبوستش خوب شده و امروز یک کاسه آبگوشت و گوشت خورده است و رایان هر صبحگاه قبل از رفتن به دستشویی رفته است سرک کشیده به اتاق خاله و بلافاصله پس از دعوت خاله پریده توی بغلش!

مردم خواهر دارند، برادر دارند، اما معنای این دو کلمه برایشان جور دیگری است. معنای خواهر و برادر برای ما "جان" است.  عشق است و ایثار و فراموشی از خود است.

حرف ها بسیار است ولی فرصت سه ماهه ای که او به ما داده است هم کم نیست، امیدوارم که این سفرش بهترین سفر عمرش باشد و نتیجه این همزیستی سه ماهه را هزاران بار بشکل های مختلف از عشق در خود ببیند.

ماشینی که داشتیم هم یک ماشین کهنه ساده هیوندا سال دو هزار و یازده بود، بعد از بازگشت به ایران نتیجه گرفتیم به هر قیمت که شده یک ماشین خانوادگی آبرومند بگیریم تا خواهر اینبار لذت سفرهای مختلف را بچشد، سال دو هزار و شانزده که آمد با یک ماشین بویناک هزار دلاری بسر شد و البته که هیچ کجا هم نرفتیم و فقط مرا تیمار نمود و دور سر رایان می چرخید،  خلاصه که یک ماشین قسطی دو هزار و نوزده تویوتا کلوگر تمیز و زیبا گرفتیم و برای پنج سال قسط های هشتصد دلاری خواهیم پرداخت که از نظر اقتصادی بشدت تحت فشار خواهیم بود اما کاری بود که باید انجام می شد و شد!

هنوز خسته و خوابیده ایم همه مان اما بشدت خوشحالی را در آغوش گرفته ایم و تنها درد جاری در تمام لحظات مان گزارش های ایران است.

انگار نه انگار هزار سال است خودمان درد داریم، همه فراموش شده و فقط مانده درد شرافت و کیان هایی که در زادگاه به خون می غلطد....



برای خودم و سال هایی که رفت...

خیلی وقت است انقلاب درونی من شروع شده است، درست از وقتی که تصمیم گرفتم آن آدم سابق نباشم، درست از لحظه ای که به جنگ با غم رفتم، درست از زمانی که خانه تکانی ذهنی ام را شروع کردم، حول و حوش چهل سالگی ریختم بیرون مسائلی را که باعث استرسم می شد، روابطم با خانواده را مثل بقیه مردم ساده و درجه دوم قرار دادم، سعی کردم از هر آشوب بیرونی که به من ربط مستقیم نداشت بگذرم، بشنوم و گذر کنم، آسایش و آرامش و روحیه خوب و نشاط و سلامتی را از هر دریچه ای که می شود به خانه ام وارد کنم.

درست از همان موقع صحبت های درونی ام با خودم بیشتر و واضح تر شد، اینکه چه انسانی هستم و چرا؟ اینکه تقیدم به مذهب و شریعت از کجا ناشی می شود و چرا؟ اینکه چرا هیچوقت از یک خطی بیشتر به خودم اجازه پرسش و تعمق نداده بودم و چرا؟

به همه اینها بعلاوه به میزان تعهد و احترامی که به اعتقادات خانواده و مخصوصا" مادرم داشتم، به خط مشی جمعی القا شده به خاندان مان، به همه اینها اجازه ظهور دادم و واکاوی کردم.

همیشه برایم سوال بود که چرا اینقدر محکم و مستبد بوده ام راجع به اعتقادات، چرا هیچوقت به خودم اجازه دستکاری کردن آنچه یک عمر برایم مسجل و قطعی و جزمی بود را ندادم؟

رسیدم به چند جواب، یکی اش این بود که ما در بطن یک خانواده بشدت مذهبی و مطرح بین همشهریان خودمان واقع شده بودیم، قبل از هر چیزی، حتی مهر و عطوفت مورد نیاز یک طفل، برایمان از تقدس مذهب و وجوب ایمان قلبی و ظاهری  اش گفته شده بود، وقتی هنوز طفلی بیش نبودم و پدرم را از دست دادم در مراسم تشییع جنازه کفن پوشم کرده بودند و اول صف شعار داده بودم که ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای پدر، بعد هم که وارد مدرسه شاهد شدیم و در راه راست قرار گرفتیم.

من شخصیت بسیار قوی و محکم و جزمی دارم، بیاد ندارم چیزی را خواسته باشم، به خود یا کس دیگری قولی داده باشم و ذره ای از تعهد عدول کرده باشم، حرف من در کل عمرم حرف بوده است، پس ایمان و حجاب و دیانت و تعهد قلبی ام اول به خودم و بعد به خانواده ام از اساسات شخصیت من شد، چیزی که بخاطر همان جزم و رفتار خاص هرگز دست نخورد و باز نشد.

از طرف دیگر بخاطر مشکلات عدیده و وحشیانه روزگار در زندگی ام هیچوقت زمان این نشد که من برسم به اینکه خب من چند چندم و کجای اعتقادم را باید بتراشم، همیشه یک گیر و گوری در زندگی داشتیم که روزها و ماه‌ها گرفتاری ذهنی داشته باشم.

و بعد خواهرم، که از من چهار سال بزرگتر و فرزند سوم خانواده ما بود، او سرکش ترین دختر کل خاندان ما بود، دگراندیشی که در دهه شصت دوران نوجوانی اش را می گذراند و کاملا برعکس من هرگز تابع و مطیع نبود، بارها از طرف مدرسه بخاطر رفتارهای هنجارشکنانه اش بازخواست میشد، در سال دوم دبیرستان از مدرسه شاهد براحتی اخراج شد فقط بخاطر اینکه با رفیقش در خانه اش عکسی گرفته بود که از نظر مدیر مدرسه خاک عالم بر سر دختر شهید ایرانی کرده بود، براحتی بدون هیچ بازرسی و پرس و جویی بعنوان دختر افغانی هرزه و خانه خراب کن اخراج شد، بلافاصله بعد از قبولی دانشگاه از خانه خارج شد و آنجا هم مشکلات کمی نداشت...

من از همان کودکی با سن کم یاد گرفتم و به خودم قبولاندم که ادب را از او بیاموزم چون او بهترین مثال بی ادب ترین آدم اطرافم از دید متعارف جامعه بود. دوستش داشتم، عاشقش بودم اما از نظر اجتماع و فامیل و خاندان او فرد محترمی نبود بخاطر طرز تفکر و رفتار و لباسش.

این شد که من چنان دیوار قطوری بین خودم و هر گونه رفتار غیر رفتار مشخص سالم در چارچوب اسلامی قرار دادم که برداشتنش از عهده ام ساقط بود.

من از سالی که وارد دانشگاه شدم در معرض تفکرات مختلف و متفاوتی از خانواده ام قرار گرفتم اما برایم تازگی نداشت، می شنیدم و می گذشتم، خیلی طبیعی بود که بگذرم و بگویم به من ربطی ندارد، در مسائل سیاسی که هیچ حرفی نداشتم، فقط دوستانم می دانستند درباره مسائل مذهبی و اعتقادات نباید جلو من حرفی بزنند و بحث کنند چون من آدمی معتقد بودم.

سال‌های سال هیچ ابراز نظری راجع به هیچ منتقد حکومتی نداشتم، با خود می گفتم مملکت خودتان است و حتما حق دارید نقد کنید، من یک مهاجر بیچاره بیش نیستم.

چه دروغ بگویم، من مدافع سرسخت انقلاب اسلامی و نظام مقدس ج ا بودم، از ظاهرم هم پیدا بود فقط فرقم با ولایی های اصیل نحوه پوشش و رفتار نسبتا" آزاد و طبیعی ام بود، من هیچوقت بحد خفه شدن مقنعه نمی پوشیدم و همیشه آرایش داشتم، همیشه به لطف همان خواهر دگراندیش بهترین لباس های مد روز می پوشیدم و این تحمل من مذهبی را بین دختران امروزی ایرانی راحت می کرد، کاری هم به کار کسی نداشتم و اهل شوخی و خنده و عربده کشی هم بودم.

اینها البته بیرون قضیه بود، درونم همیشه صحبت بود و حرف، خیلی وقتها جدال و کشمکش اما بسیار گذرا...

گذشت و رسید به ازدواج، رسید به مهاجرت، رسید به اینجا، تنهایی و غربت و پوست اندازی روحی، یکهو به خودم آمدم دیدم من چقدر به خودم سخت گرفته بودم تمام عمر، چقدر تنگ بود ذهنم، چقدر کوچک بود دنیایم.

حتما شرایط زندگی و محیط جدید تاثیر داشته، قطعا" این فضای باز، این فراخی ازادی، این شرافت و نزاکت در برخوردهای انسانی. این توانایی های اقتصادی و رفاه تاثیر داشته در این برداشت های جدیدم.

اینبار که به ایران رفتم که در زمانش گفتم همه چیز برایم تغییر کرده بود، همه چیز آنجا و همه چیز خودم.

من دیگر بی صدا نبودم در برابر نقدها، دیدم من چه باشهامت دارم ابراز نظر می کنم با دوست ایرانی ام، من چقدر نفسم بند می آید از دیدن برخی چیزها، من دیگر آن آدمی نیستم که چیزهایی که زمانی عادی بود برایم قابل تحمل باشد.

به چشم خود دیدم من چقدر خوب می توانم آن رفقای منتقد و ناراحت ایرانی ام را درک کنم، و خوب می دانستم چرا، آن زمان من در پوست یک مهاجر بدبخت افغانی بودم که باید بترسد و بلرزد که اندک خطایی مرتکب نشود و بتواند سال‌های تحصیلش را سپری کند بی مشکل، اما حالا من نیازمند چیزی نبودم، من بعد سالها زندگی در یک فضای باز و با شرافت خودم را اندازه یک انسان ایرانی محق و برابر برای ظهار نظرهای تند راجع به حکومتداری ایرانی می بینم و متاسفانه هیچ جا هم خوش خبری نبود همه درحال ناله و شکایت...

همه اینها در من رخ داده بود و رسیدیم به جریان کشته شدن دختر بیست و دو ساله سقزی، و من به چشم خویشتن دیدم که دارم زبانه می کشم از سوختن، انگار تازه فهمیده ام چه انفجاری در من رخ داده، درواقع انفجاری در من آماده بروز بود و با این اتفاق رخ داد، انگار تازه دارم بجای تمام آن سالها غصه و شکایت رفقای ایرانی ام که مات نگاهشان می کردم و در هوای خودم بودم، به یکباره غصه می خورم، تازه دارم درد هر کلمه شان را حس می کنم.

راستش را بخواهم من آن زن محجبه مجری نمی دانم کدام شبکه بود که در بحث حجاب گفت،" هرکی دوست نداره بره از ایران" و خیلی مشهور شد و بعد عذرخواهی کرد، من آن زن بودم برای سالها، چون معتقد بودم قانون یک کشور مقدس است و حتما قانون ایران مقدس تر، چون در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشوده بودم که ایکاش نمی گشودم. من را اینطور بزرگ کرده بودند که هر کسی سازی مخالف این و این زد لایق بدترین رفتار و حرف و درک است، من در خانواده ای بزرگ شده بودم که دوست داشتن خواهری که شلوار جین می پوشد و دوست پسر دارد گناه است و الحمدلله که آن خواهر زود از ایران رفت( مصداق عینی حرف آن خانم)، و ما هم نفس راحتی کشیدیم که نمی بینیمش...

یکماه است هی تمام سالهایی که بخاطر تارهای عنکبوتی مقدسی که در ذهن داشتم آدم ها را دسته بندی کرده بودم بیادم می آید.

جالبش اینجاست که من در آن حد هم مذهبی نیستم، که مثلا" نافله و نماز شب و چی و چی ام همیشگی باشد که البته تمام عمرم آرزو داشتم کاش آنطوری بودم، یا این مدلی یا کاملا برعکس مثل خواهرم اما این وسط تمام عمر میانه روی کرده بودم بخاطر چی؟ 

همیشه انکار کرده بودم مخالف را، همیشه افتخار کرده بودم به حجاب اختیاری ام، و حالا رسیده ام به اینکه اگر من از روز اول آزاد و رها و به اختیار چنین انتخابی می کردم الان پرچمم بالا بود بابتش نه بخاطر شرایط خانوادگی و شخصی ام. 

طالبان را شنیده بودم، در کشور طالب خیز زندگی کرده بودم، اما طالب و اندیشه طالبانی من را ذره ای از اعتقادات سفت و سختم دورتر نکرد که هیچ نزدیکتر و راسخ تر هم شدم.  اما این اتفاق اخیر و همزمانی اش با رخداد کاج کابل دارد ریشه هایم را بی‌رحمانه قطع می کند و پرتاب شده ام روی زمین تفتیده و داغ، دارم خودم را برش می دهم از کلی چیزهایی که یک عمر مقدس شمردم و در مرز نیستی جا می دهم.

یکی از خوبی های این دهکده جهانی الان همین رویارویی آدم ها با خودشان در زمان و مکان های دیگر است، و فضای اینروزها آدم را می برد به خودش، من خودم را در کلام آن زن محجبه سرسخت ولایی می بینم و شرمسار می شوم، من خودم را بجای والدین دختر هفده ساله مهاجر افغانی می بینم که بیست روز پیش کشته شده اما بخاطر ترسی که بهشان وارد کرده اند خبرش تازه امروز به بیرون درز می کند، من خاله دختر هفده ساله خوش سیما و خوش صدای پر از نشاط و قشنگی هستم که حتما" از درد خاطرات همزیستی اخیر با نوجوانش دارد آب می شود اما کاری نمی تواند بکند.

من آن مامور پلیسی هستم که کتک می زنم و همزمان آن مردان و زنانی هستم که شعار می دهد، "بی شرف".

خلاصه که ساغر اینروزها بشدت به منِ دیگرش، به چهره دیگرش پشت نقاب شبیه است، آرزویم این است روزی بتوانم آزادانه و بدون ترس آن ساغر دیگر را زندگی کنم، یک عمر آن طرف دیوار به اندازه همان این طرف دیوار، عادلانه است نه؟

پ ن؛ اسامی را می دانم، خواستم وبلاگ را از دست جستجوگران اسامی خاص رها کنم.