-
هیچوقت دیر نیست!
یکشنبه 6 مردادماه سال 1392 09:21
خیلی خوشحالم که بغیر از دوستانی که آدرس وبلاگ را خودم با حفظ محرمیت بهشان دادم، تا بخوانَندَم و ابراز نظر کنند، کسان دیگری در فضای مجازی هستند که می خوانندَم، و برایم کامنت می گذارند و نظر می دهند و یا تشویق می کنند، و یا در فیس بوک معرفی ام می کنند(مرسی شهرزاد)، و امروز خیلی خوشحال ترم چرا که یکی از همین دوستان برایم...
-
از مهاجرت(5)!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 14:53
حالا می خواهم برداشت های خودم را بعنوان یک انسان افغانستانی که در ایران زاده شده است و بزرگ شده است و تا مقطع ماستری درس خوانده است و نان و نمک هم خورده است و وقت هایی هم که خیلی عصبانی و خیلی خوشحال می شود جان به جانش کنی ابراز احساس هایش ایرانی ادا می شوند و هنوز بهترین خاطرات زندگیش را زمانی می داند که ولیعصر تهران...
-
از مهاجرت(4)!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 14:35
سکانس چهار: آزاده نامداری با آب و تاب همیشگی دوست داشتنی اش دارد راجع به مهمان برنامه اطلاعات و آمادگی ذهنی می دهد، تصویر روی خودش است، از نامه هایی که به برنامه رسیده و تقاضاهایی که مبنی بر رفع مشکلات زوجینی که یکی شان افغان هستند، می گوید، و توضیح می دهد که بخاطرجنگ شوروی به افغانستان و بعد از آن جنگ های داخلی و بعد...
-
از مهاجرت(3)!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 14:34
سکانس سه: یازده سپتمبر بر امریکا و تبعاتش بر افغانستان رفته است، و ناتو آمده به افغانستان، رئیس جمهور دمکرات داریم و حکومت و دولت و دفتر و دستک و یک عالم پول، و حتی ارتباط سیاسی درست و درمان و مداوم با تمام کشورها، کنفرانس های بین المللی با موضوع افغانستان برگزار شده، شاید انعکاس عمومی این خبر که امریکا آمده است بیخ...
-
از مهاجرت(2)!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 14:34
سکانس دو: سال سوم دانشگاه با دوستان هم اتاقی می خواستیم برویم کوه، باید می رفتیم میدان سربند و از آنجا به هر جا که خواستیم، خوشحال و شادمان، سوار تاکسی ای شدیم که یک مرد کارگر افغان در صندلی جلو نشسته بود، جایی باید پیاده میشد، راننده ظاهرا" مبلغ بیشتری ازش گرفت، و مرد کارگر بهش گفت کرایه که اینقدر است پس چرا...
-
از مهاجرت(1)!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 14:32
این نوشته آغاز یک سلسله نوشته هایی با موضوع مهاجرت است! سکانس اول: روزهای نخست دانشگاه بود، و دانشجویان تازه وارد در به درِ ایجاد معاشرت های جدید، هجده سالگانی هراسان و بی رفیق، با یکی دو تایشان معاشرت می کردم، یکی شان یزدی بود، صمیمی تر که شدیم طبعا" رُک تر و بی رو در بایستی تر شدیم، از خاطره هایمان و خانواده...
-
سرو جمان من جرا میل جمن نمی کند***همدم کل نمی شود یاد سمن نمی کند؟!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 11:08
از وقتی یادم می آید از دکمه های وسایل الکترونیکی و ایضا" خود وسایل الکترونیکی بدم می آمد، می ترسیدم اصلا"، از تلفن، کامپیوتر، و هر وسیله دکمه دار مدرن، دوست داشتم در عصر حجر خودم میان غار تاریکم باشم و کاغذی و قلمی و وسایلی برای زندگی، و این وسایل مدرن به بازار آمده وحشت زده ام می کرد/می کند، از اینرو هرگز...
-
بس محمد و باز گل!
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 13:17
در گذشته در مناطق مرکزی افغانستان رواج بوده است که اگر در خانواده ای چندین دختر پیاپی به دنیا بیاید و آرزوی داشتن پسر داشته باشند، بعد از دومین یا سومین دختر اسم دختر را می گذارند: بس گل، یا بس بی بی، یعنی که خدایا بس است و از لطف شما بابت این گل ها متشکر و ممنون هستیم، یکی از آن خاردارهایش لطفا" عطا کن! اما اگر...
-
زایمان سلطنتی!
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 11:23
آن لباس عروس ساده و این زایمان شیک، چنان خوش و خرم و سرحال و راضی از پله ها پایین می آید و به ملت دست تکان می دهد انگار آنچه زاییده نه شاهزاده ای با قد و وزن طبیعی که دانه فندقی بوده، چه می خورند این سلطنتی ها و چگونه رفتار می کنند که اینقدر سالم و خوشحال هستند؟ البته سوال مزخرفی ست، بروم کِشته(برگه زردآلو) هایم را...
-
آنکل وجتبل سلر!
چهارشنبه 2 مردادماه سال 1392 09:42
نمی دانم از کجایم در آورده بودم این قانون نانوشته را که بغیر از مواقعی که خریدهای کلی می کنیم باید از مغازه های اطراف خانه مان خرید کنیم و اگر حسب بر قضا از جایی دورتر خرید کردیم و در راه خانه بودیم چشممان را از مغازه دارهای هم محله ای برگیریم و حتی الامکان خریدی که کرده ایم را از دیدش پنهان داریم، تا دلشان نگیرد که...
-
خواهران غریب!
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 13:19
دو خواهر دارم، فلش دو سر، از نظر رفتاری و اعتقادی و درون و بیرون و خلاصه در تمام ابعاد 180 درجه با همدیگر تفاوت دارند، در تفاوت های فکری شان همین بس که آن بزرگتر در قم زندگی می کند و آنجا را بهشت روی زمین می داند و دوستش دارد، محل زندگی و مکتب فرزندانش بر اساس درجه دینی تر بودن مکتب انتخاب می شود، جلسات راهنمایی برای...
-
خواب!
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 09:20
شده خواب کسی را ببینی که مدتهاست از دست داده ای؟ شاید سالها، کهنه شده باشد نداشتنش، و هرازگاهی شاید با دیدن عکس ها و فیلم هایی که ازش داری خود را تسکین دهی، دیشب دیدمش، بی آنکه این اواخر فیلم و یا عکسی دیده باشم ازش، خواب کسی را که شانزده سال است ندارم. حَی بود و می دانستم مدتهاست نبوده است، و مدتهاست نیست، انگار به...
-
قصه بودن و رفتن.....
سهشنبه 1 مردادماه سال 1392 08:07
حس سفر دویده است به خوابهایم، مدتهاست، شاید برای این است که این اولین بار است دو سال بی وقفه دور بوده ام از فضایی که سالها در آن نفس کشیده بودم، نزدیک دو سال می گذرد از آخرین باری که آمدیم با چمدان هایمان برای زندگی، برای شروع زندگی دو نفری مان، هر چند مادر و برادر پارسال تابستان آمدند و یکماه ماندند، و امسال هم برادر...
-
سگ نبودنم آرزوست!
پنجشنبه 27 تیرماه سال 1392 13:22
خودت می دانی این حسِ مرگی که در درونت جاری ست مقطعی ست، تاریخ آخرین پریودت را یک ستاره قرمز زده ای توی تقویم رومیزی ات، هر ماه می زنی، هر 28 روز یکبار، حالا یکی دو روز اینطرفتر و آنطرفترش فرقی نمی کند، مهم اینست که برای خودت ثابت شده که حول این ستاره قرمز حواست به خودت باشد، با خودت مهربانتر باشی، به سوال های فلسفی ای...
-
الصرخة و السیجارة خیرٌ من النوم.....
چهارشنبه 26 تیرماه سال 1392 13:39
بعضی چیزها را نمی شود گفت و نوشت، فقط باید بگذاری همراه با دود سیگار و اشک های نیمه شب متصل به سحرت هضم شوند، نه، هضم که نمی شوند، دود شوند، یک، دو، سه، چهار.... نَفَسم سوخت، چرا صبح نمی شود؟ چرا اذان نمی دهند؟!
-
مجری! رمضان شد!
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 11:02
همزمان با شروع شدن ماه رمضان تلویزیون های افغانستان محجبه شده اند، اینرا وقتی فهمیدم که با شروع یکی از برنامه های آشپزی تلویزیون طلوع نشستم به نظاره و بعد دیدم یک دختر محجبه با شال و روسری ترکیه ای و با آرایش خیلی لطیف و موقر دارد مواد لازم را بر می شمارد، اول فکر کردم این یک مجری جدید است و حسب بر قضا محجبه است اما...
-
رمضان و نوستالوژی!
یکشنبه 23 تیرماه سال 1392 10:29
همکاری که به تازگی ازدواج کرده برای روزهای نخست ماه رمضان رخصتی گرفته بود و می خواست در خانه اش بگذراند، که همکار ازدواج نکرده مان بهش گفت بهتر نیست آخر ماه رمضان و برای عید فطر بروید؟ رخصتی هایتان هم با احتساب روزهای عید زیادتر می شود، و این فصل گرما و این مسافت راه نمی ارزد برای دو سه روز بروید شهرتان، بهش رو کرده...
-
نمای تازه، روح تازه!
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 13:20
امروز سومین ماهگرد تولد وبلاگم است، و بدین مناسبت اقدام به تغییر نمای وبلاگم نمودم، از اینکه اینجا را افتتاح کردم احساس خوبی دارم، فعالیتم در فیس بوک به صفر رسیده است، بخاطر اینکه من آدم جزء نویسی نیستم، و باید مشرح بنویسم، هر چند بعضی وقتها هم دلم می خواهد فیس بوک وار بنویسم مثلا" خوشحال، یا غمگین، یا چمدان بوی...
-
مردها خَرَند!
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 08:40
یکبار فقط رخ داده بود که همزمان که داشتیم در جمع مهمان های مان غذا را صرف می کردیم همسر محترم دهانش را به گوش من نزدیک کرده و از سفت ماندن گوشت های قورمه سبزی زیبایم ایراد گرفت، یعنی بدون توجه به آنهمه زحمت و تلاشی که همسر کارمندش به خرج داده بود و بدون توجه به مکان و زمان و همزمان با بَه بَه و چَه چَه دوستانی که دور...
-
گرچه ناز و نازنینم...
دوشنبه 17 تیرماه سال 1392 13:29
آن قسمت کلیپ جدید آریانا سعید وقتی به انتهای آهنگش می رسد جایی که روی تصویر زنی ست که تیل(نفت) را ریخته روی سرش و گوگرد(کبریت) در دستان لرزانش قصد نافرمانی دارند و دلش گیر کرده میان پاسخگویی به ضجه های فرزند تنهایش و رفتن، همانجا که تصویر طفل گریان را نشان می دهد که بسویش نگران است و می داند کاری در مرحله انجام است و...
-
اژدهای خشمگین!
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 16:13
رأس ساعت دوی گفته شده پشت در سفارت ایران هستم که می فهمم تایم باز کردن دروازه شان 2:30 است و مأمور دروازه بان برای به قول خودش به قطار(صف) شدن مراجعه کنندگان و تأمین نظم به همه می گوید ساعت 2 بیایید، غافل از اینکه یک بدبخت بیچاره ای مثل من برای هر دقیقه کاری اش باید اجازه بگیرد و فورم رخصتی پر کند و ناز آفیسر مربوطه...
-
سی سال پیش، سی سال بعد!
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 11:28
با یکی از دوستان گپ می زدیم راجع به نومیدی مان درباره آینده این کشور و اینکه سرویس شدیم رفت و عمرمان گذشت و می گذرد به تباهی، و آینده بچه هایمان را چه خواهد شد و چه باید کرد و آخر سر هم که رسیدیم به اینکه مهاجرت به هر قیمتی که شده اولین و آخرین راه ماست ، میان حرف ها یک چیزی گفت و شنیدم که خیلی به دلم نشست و یک نکته...
-
بچه دیدنی و برداشت های جدید از خود!
یکشنبه 16 تیرماه سال 1392 10:45
دیروز رفتم خانه یکی از دوستان برای دیدن بچه اش، باید عرف و عنعنات (رسوم)سنتی را بجا می آوردم، همان برنامه بده بستان های اینچنینی، که اگر در قالب رسم ازش یاد نمی شد آدم با یک فراغ بال و گشایش خاطر و سر فرصت ادایش می کرد. به هر حال! هر چند سخت و طاقت فرسا، ولی رفتم، رفتم چون باید می رفتم، خب خانم رفته و زایمان کرده و...
-
خاله بودن!
پنجشنبه 13 تیرماه سال 1392 15:10
خواهرزاده با پدرش پشت تلفن صحبت می کرد و آرام و قرار نداشت، تابحال تلفنی صحبت کردن دختر خواهرم را با پدرش ندیده بودم، دخترکی که بعد از دو پسر آمده بود تا زندگی پسرانه شان را تغییرکی آورد، و براستی که لازمه زندگیشان بود این شیرین زبان بانمک! امان نمی داد و یکسره تلفن را از دست مادرش می گرفت و خودش حرف میزد،...
-
وبلاگرِ درون!
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 09:45
قبلا" که وبلاگ نداشتم هرازگاهی در دفترم می نوشتم، در یک فضای انحصاری و یک خلوت دلخواسته، بسته به زمانی که تصمیم به نوشتن می کردم، از یکروز قبل تا یکساعت قبل از نوشتن به نوشته ای که می خواستم بر کاغذ بیاورم فکر می کردم و بعد پیاده می شد روی کاغذ! حالا اما هر چیزی را که می بینم، در خیابان که راه می روم، خرید که می...
-
من در میان جمع و دلم .....
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 09:33
خیلی دوست دارم خود رویاهایم باشم، ساغر رویاهایم زنی بسیار موقر است، بلند نمی خندد، طمأنینه دارد در کلام و رفتارش، آرام قدم بر میدارد و آرام حرف می زند، متین و منطقی ست، ترجیحا" زیباست، و اگر هم نیست خودش را برای زیباتر شدنِ مصنوعی جِر نداده است، گذاشته با همان ذره زیبایی خدادادی اش دیده شود، خودش را باور داشته...
-
زیر باران باید رفت...
دوشنبه 10 تیرماه سال 1392 16:37
خیلی دوستش دارم، باران را، ببارد و من یک جفت پای سبک داشته باشم و راه بروم و راه بروم زیرش، از آخرین پیاده روی و زیر باران گردی های جانانه طولانی ام بیش از ده سال می گذرد، دوران دانشجویی در مقطع لیسانس که آنقدر جوان و پرشور بودم که اگر باران می بارید بلااستثناء در هر شرایط و زمان و مکانی که بودم باید می رفتم بیرون،...
-
جای خالی تو!
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 10:24
بهش گفتم از آنچه که فکر می کردم راحت تر کنار آمده ام با نبودنت، خیلی راحتم و راستش اینقدر مسائل دور و برم هست که نبودن تو و رفتنت نقطه تمرکز و غصه ام نیست، من ذهن سختگیری دارم، مسائل را طبقه بندی می کند و به هر موضوعی بشکل مجزا از بقیه رسیدگی می کند، موضوع شما را تا هنوز در رسته بندی دلتنگی نیاورده است، و فعلا"...
-
چمدان بوی سفر!
یکشنبه 9 تیرماه سال 1392 10:08
به امید روزی ام که بروم خانه، و خانه بوی غذا بدهد، بوی دستپخت مادر را، بوی زندگی، بوی ادویه های مخصوص، بوی برنج دم کشیده با زیره سیاه، بوی لیمو عمانی، بوی سبزی خوردن های شسته شده توی آبکش داخل سینک، اصلا" بوی هر غذایی که تحت ریاست و سلطانیِ مادر طبخ شده باشد، خانه من اگر گاهی بوی غذا هم بدهد بویش متفاوت است با...
-
غُرهای یک زن کارمند در یک بعدازظهر پنج شنبه!
پنجشنبه 6 تیرماه سال 1392 14:21
دوست دارم یک چیزی بنویسم همینجوری! اما سوژه خاصی مد نظرم نیست، خیلی وقتها که وبلاگ می خواندم و می خوانم می بینم که خیلی از این وبلاگ نویس ها با خواننده هایشان حرف می زنند و حال و احوال می پرسند و اول برخی پست های شان که اکثرا" روزانه نویسی است می نویسند حرفی برای گفتن و چیزی برای نوشتن نیست همینجوری آمدم به اینجا...