-
از روزهای آخر!
دوشنبه 3 آبانماه سال 1395 21:38
یک. خواب های شب امتحان تبدیل شده اند به خواب های شب زایمان، حالا شب یا روز، مهم این است که پریشانی احوال و استرسِ وجود، خواب های مخصوص این احوال را تغییر داده با سناریوی جدید! اینطوری است که مثلاً داریم با کل فامیل مشهدی مان از یک پیک نیک یکروزه بر می گردیم، و من در صندلی جلو نشسته ام که احساس می کنم دردهای قاعدگی...
-
در دل هر زن اقیانوسی از حرفهای نگفته و رازهای مگو هست!
یکشنبه 25 مهرماه سال 1395 12:54
عنوان یکی از سلسله نوشته های "آرامگاه زنان رقصنده"، خودکشی بود، با خواندن تک تک نوشته ها من هم می نوشتم، نوشته های خودم با نوشته هایی که می خواندم ترکیب می شد، چند روز همینطور توی ذهنم درگیر بودم، بعد هم سعی کردم فراموشش کنم، داستان را نه، نوشتن درباره اش را، که باز امروز که یکی از دوستان در کامنتش بر نوشته...
-
از پا به ماه بودن!
سهشنبه 20 مهرماه سال 1395 21:47
یک. باید بگویم خوش می گذرد بهم، بقول همسر تمام روز در اختیار توست، اینرا بخاطر شب بیداری هایم می گوید، که تقریباً شاید سر جمع سه ساعت خواب عمیق داشته باشم، بقیه اش از این پهلو به آن پهلو شدن تا یافتن بهترین موقعیت است و بستن چشم ها و فکر کردن به سناریوهای احتمالی آینده! آخر سر هم که چشم ها گرمِ خواب می شوند و بدن را...
-
در افغانستان به زن باردار، " امیدوار" می گویند!
چهارشنبه 7 مهرماه سال 1395 22:26
یک. تنبلی می کنم در نوشتن ولی در ذهنم می نویسم، هر روز و هر لحظه! دو. وسایل پسر را خریدیم، خوبی عدم آگاهی و إشراف به تمام مراکز خرید و کم و کیف شان همین است که به دیدن دو سه مرکز فروش قناعت کنی و پرونده خریدت را جمع کنی برود پی کارش! البته ما بعلت کمبود جا کمد نخریدیم، وسایلی هم که با بزرگتر شدنش لازمش می شوند را هم...
-
بهار است و با تولد شکوفه ها مادر می شوم!
جمعه 12 شهریورماه سال 1395 21:24
یک. بهار شروع شده اینجا، پارسال تمام مدت این روزها گیج بودم و چیز زیادی بیادم نمانده جز اینکه همه اش منتظر بودم بهار هم مثل تابستان گرم باشد و یخ های من که تمام مدت در بدنم ته نشین شده بودند آب شوند و نشد، امسال اما درست از روز نخست یعنی دیروز حسش را گرفته ام و شکوفه ها خیلی به چشم می آیند. دو. سنگین شده ام، و لباس...
-
زمان فقط به پیش می رود.....
چهارشنبه 27 مردادماه سال 1395 21:40
سال پیش در چنین شبی بسمت اینجا پرواز کردم، هجده ساعت در قطر ترانزیت شدم و هجده ساعت بعد رسیدم به خانه ام، که آنشب نخست اصلا" بنظرم شبیه خانه نبود، چقدر خسته رسیدم و سرما هم خورده بودم، همسر بخاطر گرم تر کردن من علاوه بر ایر کاندیشنر یک فن کوچک هم روشن کرده بود و همین باعث شد ظاهرا" که مشکل برقی پیدا کنیم و...
-
از حامله بودن!
چهارشنبه 13 مردادماه سال 1395 19:49
یک. تا یکماه پیش هنوز هیچ خبری از تغییرات اساسی در وجودمان نبود، هر روز فکر می کردیم کی قرار است این پدیده در ما رخ نماید، تا اینکه وقتی می خواستم برای عید فطر آماده شوم و لباسی را که از قبل داشتم و بنظرم کمی گشاد و مناسبم بود آزمایش کنم و دیدم اگر همان روزها ازش استفاده نکنم دیگر به کارم نمی آید، بله بله درست است که...
-
خون مزاری در رگ هر شخص ما جاریست!
یکشنبه 10 مردادماه سال 1395 22:38
تنبلی می کنم در اینجا آمدن، نه سرم جای دیگری هم در این مجاز آباد گرم نیست، فیس بوک را هنوز هر روز چک می کنم و هنوز بهترین و سریع ترین منبع اطلاع رسانی من است، و گرچه بیشتر اخبار بد را منتقل می کند اما لاأقل باعث می شود حلقه اتصال مان با وطن قطع نشود، اما فقط چک می کنم و ارتباط تنگاتنگی با ملت فیس بوکی ندارم، زمانی هر...
-
بعضی حال ها خیلی ننوشتی اند، فقط باید زندگی شان کنی!
شنبه 19 تیرماه سال 1395 23:37
یک. بالاخره فهمیدیم مسافرمان پسر است، همان تصویر همه ی سالهای اخیر زندگی ام از فرزند نداشته مان، البته در سونوگرافی هفته سیزدهم من یک چیزهایی آن وسط دیدم و سعی کردم به روی مبارک نیاورم، و آهسته آهسته روی همسر کار کنم، چون او علیرغم من همیشه در تصوراتش پدرِ دخترکی بوده است و این تصور تا هنوز محکم چسبیده بود به مغزش، در...
-
زندگی در لحظه ها!
جمعه 4 تیرماه سال 1395 19:41
یک.ماهی کوچکم این روزها خیلی پر تحرک است، گرچه حرکاتش خیلی وقت است شروع شده اما من نمی دانستم آنچه به نرمی و آهستگیِ نبض هم نیست درواقع حرکات ماهی وارِ فرزندِ درونم است! حقیقت این است که من طبق معمول از یک حادثه بیش از مقدارش انتظار داشتم، فکر می کردم حرکات وقتی حرکات بشمار می آیند که از روی پوست حسش کنم، حال اینکه...
-
اولین خرداد در زمستان!
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1395 17:46
یک. سومین هفته ای ست که کلاس نمی روم، به خودم آمدم دیدم دارم از دست می روم اما مصرانه حاضر نیستم یک دقیقه از کلاس ها را از دست بدهم، همه آخر هفته ها بهبود پیدا می کردم، و بمحض شروع هفته حالم بد می شد، اصلا" از یکشنبه شب تهوع می آمد بیخ گلویم، با آخرین بالا آوردنِ قبل آغاز هفته تصمیمم را گرفتم، رفتیم پیش مشاورم و...
-
یکی می گفت من وقتی بچه ام به لگد زدن می افتاد پی به بارداری ام می بردم!!!
سهشنبه 21 اردیبهشتماه سال 1395 19:38
یک. عامدانه نمی نویسم، وقت می کنم اما نمی آیم بنویسم، فکر می کنم اگر از حال و احوالات این روزهایم بنویسم زیادی تکراری خواهد بود، اینکه شنیدن کی بود مانند دیدن درباره بارداری خیلی صدق می کند، ما قبل از آمدن همسر به اینجا و احتمال دوری و فراق چندین ساله زیاد درباره اش باهم صحبت کرده بودیم، حجت هایمان را تمام کرده بودیم،...
-
از مادر شدن!
پنجشنبه 2 اردیبهشتماه سال 1395 21:31
خیلی وقت است ننوشته ام اما در تمام مدت داشتم می نوشتم توی ذهنم، حرف می زده ام با خودم، البته وقت هایی که حالم خوب بوده و یا قصدا" با خودم حرف می زده ام که حالم را نفهمم، درواقع حالی که هیچ نمی دانی بعدش چه می شود، و چه چیزی کی رخ می دهد، اوایل همه چیز همین است اما این حال من اوایل و اواسط و اواخرش همه تازه اند...
-
ماهی های معصوم من تولدتان مبارک!
چهارشنبه 18 فروردینماه سال 1395 13:02
امروز سومین سالروز تولد وبلاگ هست، خوشحالم که اینجا را خلق کردم! از روز یکشنبه تا کنون سیدنی هستیم، خانواده دایی بزرگم اینجا زندگی می کنند، سه پسردایی و دو دختر دایی ام با خانواده و دو پسر و دو دختر آخری شان هم نامزد دارند و بزودی تشکیل چهار خانواده مستقل دیگر را می دهند، بغیر از یک پسردایی ام که با خانواده اش در...
-
ساغر بر وزن مادر!
سهشنبه 3 فروردینماه سال 1395 17:05
سال ١٣٩٥ را در حالی شروع کرده ایم که حبابی درونم شکل گرفته، هنوز شاید اندازه گندم هم نیست و جایی آن بالا دارد پروسه لانه سازی اش را با سر و صدا و درد به انجام می رساند! خبرش را درست در روزهای نخست به مادر دادیم، به برادر گفتم یک گوشی دیگر هماهنگ کن و این گوشی ات را ببر روی تماس ویدئویی تا با مادر حرف بزنم، منظورم را...
-
روح پدرم شاد که فرمود به استاد***فرزند مرا هیچ نیاموز به جز عشق
پنجشنبه 20 اسفندماه سال 1394 21:19
یک. شش ماه از آمدنم گذشت، هجده آگوست که آمدم آخرهای زمستان بود، امروز اینجا پاییز شروع شده، یعنی حساب کتابش با هیچ جا سر نمی خورد، عادت داشتن به اینکه درست در روز اول بهار یکهو با شکوفه های بهاری روبرو بشوی یا اواخر شهریور بدنت با بادهای پاییزی بلرزد و بازار را انار بگیرد و از اول دی برف داشته باشی، که یک روزی عادی...
-
حتی اینجا هم مردان به زنان شان تجاوز می کنند!
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1394 18:11
یک. اولین باری که دیدم یکی کفش بزرگترش را پوشیده و به خیابان آمده از تعجب شاخ در آوردم، شاید پنج-شش سالم بوده، ولی هنوز تأثیرش در ذهنم هست، خیلی متعجب شده بودم که می شود چنین کار قبیحی انجام داد، دختر همسایه کفش های مادرش را پوشیده و به خیابان اندر شده بود، ذهن من از ابتدای عمرم درگیر نظم و ترتیب بود، هنجار و ناهنجار،...
-
میله ی زنانه در استخر!
یکشنبه 2 اسفندماه سال 1394 19:07
رفتن به استخر یکی از برنامه هایی بود که دوست داشتم اینجا دنبالش باشم، نه برای تفریح که برای کمی با خود بودن و تمدد اعصاب! من همیشه تنهایی به استخر رفته ام، هر چه دور و بر آدم خلوت تر، استفاده آدم بهتر و بیشتر، گاهی البته آدم دوست دارد با دوستانش برود آب تنی، شوخی کنند و باهم بخندند، من اما همیشه دوست داشته ام تنهایی...
-
دردهای من، گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست...
پنجشنبه 22 بهمنماه سال 1394 20:04
یک. می خواهم تغییراتی که از وقتی اینجا آمده ام در زندگی ام بروز کرده را لیست کنم، من یک آدم ظالم در رابطه با جسمم بوده ام، هنوز هم هستم، می خواهم یک اقرار بزرگ بکنم درباره اینکه من کسی بودم که در تمام طول زندگی ام و طی شبانه روز آب نمی نوشیدم، نهایتِ استسقایم را در اوج تموزها با جرعه ای آب ارضا می کردم، فقط وقتی آب می...
-
هزاره زنده کرده اند بدین هزارگی!
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1394 21:40
دانشگاه موناش ملبورن یک تحقیقی روی دست گرفته با موضوع "میزان افسردگی پس از زایمان در مهاجرین و پناهندگان در استرالیا"، رسیده بود به بخش افغان ها، برای انجام این تحقیق پرسشنامه هایی طرح کرده اند، و پرسشنامه ها را به زبان جامعه آماری شان ترجمه کرده اند، برای تکمیل کردن پرسشنامه ای که برای افغان ها طراحی شده...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(4)!
دوشنبه 5 بهمنماه سال 1394 09:40
بعد از یکهفته به همسر این ایمیل را فرستادم، بعدش رفتم خوابیدم، می دانستم همان دقیقه ی ارسال می خواند و زنگ خواهد زد، زنگ زد، گیج و هیجانزده بود و فقط بعد سلام گفت: ایمیل را گرفتم، بعدا" زنگ می زنم! و من به خوابم ادامه دادم! سلام! تمام نوشتار بولت شده اند،یعنی از سین سلامم تا ظ خدا حافظم مهمند در این نامه، پس...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(3)!
سهشنبه 29 دیماه سال 1394 23:16
باربی کیو تو نایت رستورانتِ پل سرخ کابل میعادگاه مان بود، ناهار مهمان دوستی بودم که الآن در آلمان زندگی می کند و دوقلو های پسرش سه ساله اند، همه شان می خواستند با من بیایند سر قرار، پشت درختی زیر میزی جایی قایم شوند و نگذارند ما راحت باشیم، شوخی می کردند، ولی واقعا" همه شان بعد ناهار با یک تاکسی دربست با من آمدند...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(2)!
شنبه 26 دیماه سال 1394 13:15
وقتی در بهار 1389 برای تحقیق میدانی برای پایان نامه ام به کابل رفتم از آخرین دیدار ما سالها گذشته بود، علاوه بر انجام کارهای پایان نامه دیدارها تازه شد با دوستان و همکاران سالهای قبل در افغانستان، اسکانم در منزل مشترک دو دوست واقع شده بود و دوستان رنج پذیرایی از ما را بعهده داشتند، دوستان دیگر از دور و نزدیک دعوتمان...
-
از مرد چشم شیشه ای ام(1)!
دوشنبه 21 دیماه سال 1394 12:11
این روزها که فرصت زیاد داریم برای باهم بودن، از خاطراتمان می گوییم، از اینکه همسر نیمه اول عمرش را زیاد اهل حرف زدن و بیان خودش نبوده است و کلا" زندگی اش به بخش اول و بخش دوم تقسیم می شود، بخش اولش شامل نگفتن و شرکت نکردن و اظهار نظر نکردن است و بخش دوم زندگی اش را بیان کردن و عیان کردن و اظهار نظرش در بر می...
-
با تو یه دانشگاه سیگاری شده!
سهشنبه 15 دیماه سال 1394 13:26
یک. نمی دانم گفتم یا نگفتم، درست دو روز قبل از اینجا آمدنم دندانم توی دهانم خورد شد، بخشی از یک دندانم ریخت، و با اصرار توانستم در درمانگاه نزدیک خانه مان خارج از نوبت پر کنم، بعد اینجا حدود دو ماه پیش همان دندان دوباره باز شد، نمی دانم شاید بغلی اش باشد ولی من همه اش فکر می کنم خودش است، و سهل انگاری دکتری که فهمید...
-
تجربه اولین سال نو در کنار هم!
جمعه 11 دیماه سال 1394 10:33
سال جدید میلادی مبارک! رفتیم مرکز شهر برای تحویل سال در اعماق تابستان و دمای بالای سی درجه! توی مسیر راه داخل ترن ملت شاد بودند، فضا فضای سال نو بود، مردم دسته دسته در هر ایستگاه سوار شدند و پیاده نشدند تا مرکز شهر، جایی که آتش بازی ملبورن مرکزیت دارد و از فراز برج های بلند تجاری آتش افروختند و ما جیغ زدیم، و دست و...
-
نمی دانم چرا فکر می کنم بامبوها در خانه من زیباتر بنظر می رسند!
دوشنبه 30 آذرماه سال 1394 19:49
یک. رخصتی نزدیک به چهل روزه ی ما آغاز شده است، رسما" از جمعه گذشته، چهارمین ماهگی اقامت من درینجا، بر خلاف روزهای اول و حتی میانه آمدنم، این روزها خیلی بیزی ام، همسر خان یک برنامه آشپزی و بحث برای زنان را اینجا از طریق بنیادشان عملی کرده اند و مسئولیت هماهنگی و تدارکات و اجرا با ما سه تا همسر این سه مرد است، تا...
-
من در میان جمع و دلم در گلشهر است!
دوشنبه 23 آذرماه سال 1394 04:31
خانه را شور و شادمانی فرا گرفته است، صوت و فیلم از نشاط شان برایم فرستاده اند با کامنتی کوچک:" جای تو خالیست"، و من برای اینکه دلشان نشکند و بی من هم خوش باشند بی عذاب وجدان بهشان دروغ گفته ام که داریم با کشتی می رویم تازمانیا، یکی از ولایات استرالیا که از بدنه اصلی دور است، و جزیره است، تازه گفته ام ما هم...
-
گل چی نانگ!(گلشهر، برچی، دندینانگ!)
یکشنبه 15 آذرماه سال 1394 07:15
جامعه افغانی ملبورن معجونی از کتگوری های مختلف است، بگذارید بهتر بگویم جامعه هزاره ملبورن، چراکه جامعه افغانی ملبورن بیشتر خلاصه می شود به هزاره ها، و باقی اقوام کمتر به استرالیا آمده اند، نمی دانم چرا، شاید یکی از دلایلش دوری و سختی آمدن باشد، که مردم ما در این امر یعنی سختکوشی و پس پای مانده بودن در انتخاب کشور امن...
-
کاش بتوانم در این دانشگاه درس بخوانم!
شنبه 7 آذرماه سال 1394 17:03
یک. کم کم با محیط، هوا، فضا(!!!) دارم خو می گیرم، کم کم دارم حس می کنم اینجا خانه ام است، و باید برای خانه تر شدنش تلاش کنم، هوای خلسه آور بهاری ملبورن خوابم را زیاد کرده، چه صبح کلاس داشته باشم و چه بعد از ظهر، بعد از ظهرها می خوابم تا غروب، گاهی شب! دو. از دفعه پیش که نوشتم تا اینبار به دو برنامه در اینجا شرکت کردم،...