ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از رنج انسان بودن

برای شنبه صبر ندارم، امروز می نویسم.

این سه روز اخیر همسر خان توی شهر ورکشاپ آموزشی داشت، از کار قبلی که ختم شد گفته بودند دوره آموزشی اگر دوست داشتید شرکت کنید پولش پای شهرداری است، همسر هم نامردی نکرده یک دوره سه روزه مدیریتی برداشته بود به ارزش چهار هزار و پانصد دلار، سه روز فول تایم، بهش گفتم نمیشه نری پول رو بگیری؟؟؟ خدایی خیلی پول هست، ولی سرخوش و خرم بود این سه روز، باید بجای هفت، شش و نیم بیدار می شدیم و پسر را قبل هفت می برد مدرسه، افتر اسکول کِیر که شامل بود، برای این سه روز بیفور اسکول هم رزرو کردیم، بچه ام را خروس خوان راهی کردیم، صبحانه هم که با مدرسه است خیالم راحت بود.

بعد از رفتن آنها من و دختر هم ساعت نزدیک به هشت رفتیم دنبال کارمان.

امشب هم موقع آمدن گفت فلانی( یکی از دوستان) گفته بیا خانه مان بعد مدتها درباره بعضی چیزها حرف بزنیم، تا رسید راه افتاد رفت، گفتم پسر را هم ببرد و باهم مردانه رفتند.

من دختر را شام دادم و الان ساعت هفت و نیم است که آمدم روی تخت تا بنویسم.

یکماه از شروع به کارم در این موسسه می گذرد، کار را فهمیده ام و خیلی دوست دارم. ماهیت کار طوری است که به چشم خویشتن نتیجه اش را می بینی، الساعه حاصل دسترنج را لمس می کنی، اینطوری است که کسانی که با ویزای بشردوستانه به استرالیا آمده اند برای یکسال تحت مراقبت و سرپرستی این نهاد قرار می گیرند، حالا هستند کسانی که شاید بجز ثبت نام کلاس زبان و نامه معرفی به دکتر و ثبت نام شدن برای کمک های ماهانه دولت چیز دیگری نخواهند و اصلا" چیزی به نام کیس منیجر نخواهند و لازم نداشته باشند، حالا یا قوم و خویش و خواهر و برادر دارند و یا هم خودشان باسواد و با دانش هستند و نیازی به تماس و کمک خواستن ندارند.

اما کسانی هستند که بشدت به این نهاد وابسته هستند، حالا بسته به قدمت ورودشان متفاوتند، و بیشتر نیاز و سوال ها و کمک خواستن شان در بدو ورودشان متبارز می شود، مثلا" فرض کنید زنی با ویزای بشردوستانه از طریق سازمان ملل در مشهد با سه فرزند صغیرش قبولی استرالیا را گرفته است، سواد در حد دیپلم دارد اما تابحال از مشهد و قم دورتر را ندیده و هیچ کسی را هم در استرالیا ندارد، خیلی طبیعی است که برای وقت دکتر گرفتن، برای پرداخت قبض برق، برای قرارداد گاز، برای  چگونه استفاده کردن از کارت مترو و هر چیز ساده دیگر از نهاد ما کمک بگیرد.

یکی از کارهایی که ممکن است از ما ساپورت ورکر ها بخواهند کمک برای ترجمه است، دولت برای بیشتر نهادهای اصلی مثل کلینیک ها و مدارس و دادگاه و پلیس در صورت تقاضای افراد مترجم رایگان دارد اما این نهاد ما طوری طراحی شده است که خود سازمان نیاز به مترجم را از خود رفع کند، و کارمندان را از بین همان جامعه ای انتخاب می کند که بیشترین ساکنان منطقه هستند، و منطقه ای که من برایش استخدام شدم منطقه ای است که بیشترین میزان مهاجرین افغانستانی را در خود دارد، به همین ترتیب عرب، ایرانی و ترک، و کارمندان بر اساس نیاز نهاد به این زبان ها تکلم می کنند.

بعد تنها وقتی که ما ساپورت ورکر ها کلاینت ها( افراد تحت پوشش) مان را می بینیم همین زمان هایی است که یک کیس منیجر نیاز به همکاری ما دارد.

وقتی هم می رویم داخل اتاق برای آن نشست لازمه ما را مترجم معرفی نمی کنند، بلکه می گویند من از همکارم فلانی خواسته ام بیاید برای هم صحبتی با شما به من کمک کند.

بعد آنجا آدم ها را می بینیم.

توی بخشی از جاب دیسکریبشن( توضیحات و توصیفات راجع به شغل) نوشته بودند کارمند باید قابلیت درک شرایط مختلف و چالش برانگیز و سخت کلاینت را درک و هضم کند و برای رویارویی با شرایط خاص روحیه خود را حفظ کند.

آن موقع با خودم گفتم برو بابا سوسول، ما را از چه می ترسانی، نهایتش چهار تا آدم چپر چلاق کوهستانی هستند که نیاز به نشان دادن راه مدرسه و بیمارستان دارند دیگر، حالا چرا تراژیکش می کنید.

اما وقتی همراه با کیس منیجر ها به آن جلسات رفتم و هر بار با تمام قوا سعی کردم بخاطر رنج شان نمیرم و از غصه ترک بر ندارم، معنای آن فاز جاب دیسکربشن را دانستم.....

مثلا"،

برای همراهی با سنیور کیس منیجر رفتم، خانم زیبای ایرانی به تمام معنا زیبای شرقی بهمراه همسرش و یک پسر جانانه هجده ساله اش کلاینت مان بودند، در دل گفتم زکی، ایرانی است دیگر، با این قیافه و تیپ و کلاس آخه چرا باید در رده کیس های سنیور کیس منیجر ( کیس های بشدت حاد و چالشی)باشد.

خلاصه که اولا" توی جلسه دانستم آن مرد جوان همسرش نیست، و پسر بزرگش است، یعنی به تمام معنا بقدری پخته و بزرگسال بود که هرگز گمانی بجز همسر آن زن بودن به ذهنم نمی داد، دلیلش را بعدتر فهمیدم، 

اینها یکسال است آمده اند، بعد یکماه همسرش سکته کرده و مرده است.....

و از آنروز ببعد اینها اینقدر پیر شده اند، و کمر پسر شکسته است، زن استرس و انزایتی و دیابت بالا دارد و بچه هفده ساله یکباره خاموش شده....

نمی توانستم جلو اشک هایم را بگیرم، نمی توانستم خود را جمع و جور کنم حتی در جلسه.....

و مثلا" آن مرد جوان چهل ساله ای که براحتی پنجاه ساله می زد و دوازده سال تمام در اندونزی بوده است به انتظار قبولی اش برای استرالیا، و حالا که شش ماه است رسیده است اینجا دیگر طاقت ندارد، انگار حالا که پذیرشش آمده و کیس خودش قبول شده هر روزش ده سال می گذرد بیشتر و سخت تر از سال های اندونزی، صحبت که می کند صدای تکه تکه بودن قلبش را می شنوی، تند تند صحبت می کند، فکر می کند کیس منیجر دوست دختر نخست وزیر است و تا یکسال نشده زن و پسرش که حالا سیزده ساله است را در کنار خواهد داشت.

با خودم می گویم، هی! ساغر، در راه استرالیا چه زندگی هایی تباه شده است، چه موهایی سفید شده اند، برای این ویزا چه جان هایی رفته است!

آن یکی زن شصت ساله اوکراینی که داشت زندگی اش را می کرد کجای دلم بگذارم که نتوانسته خانه دخترش دوام بیاورد چون فهمیده شوهرش راضی نیست و الان در خانه های امن موقتی دولتی بسر می برد و نه راه پس دارد نه پیش.

براستی جنگ چه کثافتی است، وقتی به این فکر می کنم که انسان چه قدرتی دارد و همزمان چه شکستنی است گاهی به پیچیدگی خلقتش بیشتر پی می برم.

و براستی چقدر سخت است انسان بودن در عین حال واقع بین بودن و درک درد و رنج آدم ها از بیخ و باز هم زیستن و زیستن...

من انگار باز پرتاب شده ام به بیست سال قبل، آن موقع هم من از جایی مامور خدمت شده بودم به افغانستان مظلوم و دردمند، که انگار تازه داشت نفس می کشید و همه چیزش بکر و دست نخورده بود، آن زمان هم من درد مردم را می دیدم و هی باید به خودم یادآوری می کردم که اینها هم خوشی های خاص خود را داشته اند در زندگی و نگران شان نباشم بیش از حد، الآن هم باز افتاده ام وسط افغانستان استرالیا با این تفاوت که این رنج های الآن انسان تازه مهاجر شده افغانستانی خیلی عمیق تر از آن انسان خالص افغانستانی به دلم می نشیند.

انگار اینها از یک سیاره دیگر آمده باشند و من هیچوقت چنین انسان هایی با این میزان رنج ندیده ام در زندگی.

آه الان که می نویسم یادم از آن مرد خاموش آمد که چشم هایش در چهل و دو سالگی کم بینا شده اند در حد کوری، و یا آن مردی که پشت تلفن گفت شما ایرانی هستید یا از هراتید؟

درست مثل وقتی افغانستان بودم و بارها این را از همکاران و آدم ها می شنیدم، یک طوری آن روزها هی جلو چشمم می آید هر دم.

البته گاهی هم بین کیس ها هستند افرادی که به تمام معنا خوشنود و خوشحال و رو به ترقی و سلامت دارند پروسه استرالیایی شدن را طی می کنند، اما چه کنیم که همیشه غم در مسابقه با شادمانی برنده است در جا خوش کردن توی سینه!

 با همه اوصاف فکر می کنم بزرگترین شانس زندگی ام یافتن و قرار گرفتن در این شغل بوده است و مطمئنم باعث برکات فراوانی در زندگی ام خواهد شد چون بقول همکارانم، ساغر بجای پیگیری کیس ها انگار دارد پشت تلفن روانشناسی می کند و طوری به آدم های آنطرف خط دلداری می دهد که آدم دلش می خواهد کلاینتش باشد. 



به رسم شنبه ها!

هوا امروز بیست و هشت درجه شده، دیروز روز جمعه و تعطیلی عمومی بود، اینجا معمولا" تعطیلی های عمومی دولتی را یا دوشنبه(اول هفته) یا جمعه(آخر هفته) می اندازند تا به ملت حال حسابی بدهند و به اصطلاح لانگ ویکندی بسازند برایشان.

روز پنج شنبه هم سر کار یک اوضاعی بود، کسی حال و حوصله کار نداشت، توی مسنجر تیم هم تیم لیدر نوشت که بجای ساعت پنج، ساعت چهار بروید به زندگی تان برسید، دیگه هیچی اوضاع بدتر شد، یک وضعی بود برای خودش، من اما عادی بودم، شاید یکی از دلایلش این بود که برای من این تعطیلی جمعه لانگ ویکند نمی ساخت چون شنبه هم سر کار هستم، حسودی ام می شد به همکاران، اما باز خودم را جمع کردم که خب بهرحال جمعه تعطیلی و همین یک نعمت است از کی تابحال کفران نعمت را بلد شدی؟

براستی من از کفر نعمت متنفرم، تمام عمرم همینطوری بوده ام، دوست هم ندارم هیچوقت فراموش کنم یک روزگاری چه دنیای داشتم، حتی هنوز هر وقت می روم خرید ساده ترین چیزها مثل خوراکی و نان و شیر و تخم مرغ و گوشت، هر چیزی، وقتی می گذارم شان روی اوپن آشپزخانه و منظم شان می کنم بعد از گذاشتن هر چیزی سر جایش از خدا تشکر می کنم، از اینکه جامیوه ای پر از میوه می شود، جا تخم مرغی، جای حبوبات، برنج، گوشت، آخ لعنتی گوشت، چه دروغ بگویم گوشت لعنتی، مخصوصا" از وقتی قیمتش در ایران سر به فلک کشیده، هر وقت می خرم از یکطرف شکر از یک طرف غصه می خورم به حال آدم هایی که قدرت خرید گوشت را ندارند، و هیچوقت نیست که گوشت بخرم و بیاد برادرم نیفتم، برادرم که عاشق آبگوشت و کباب بود و چه کبابی می زد، بسختی کار می کرد، روزی که مزدش را می گرفت از همان مسیر برگشت، با حق الزحمه اش چند کیلو گوشت چرخ کرده و پیاز می خرید مثلا" یکبار خانه عموی زن مرده ام می رفت بار بعدی خانه دختر عمه پدرم که بهش می گفتیم عمه و چشم های سبز داشت، آن موقع که زن داشت زنش و بچه اش را هم می برد، این سال آخر قبل از رفتن همیشگی اش اما بی زن و بی بچه هر بار می رفت یکی از اقوام را کباب می داد، دلش خوش می شد که چند تا کباب زده برای چند عضو فامیل، همین قوم پرستی و عاشق فامیل بودنش از بقیه ما متمایزش می کرد، ماها که از فامیل فراری بودیم همیشه...

من همیشه بیاد روزهای سرد کابل و بامیان هستم، بیاد آن بوت های چرمی که از بازار روس ها در کابل می خریدم، بازاری که از زمان روس ها مکان فروش دست دومی های خارجی بود و تا زمانی که ما بودیم هم و احتمالا" تابحال هم هست، و من بهترین مکان خرید بوت و چکمه کابل می دانستم، بوت های چرم خارجی را به قیمت صد و صد و پنجاه افغانی می خریدیم.

در دلم چه غوغایی بود، آخ که چه گاهی دلم می خواهد همانقدر جوان می شدم، باز می شدم ساغر بیست و پنج شش ساله، وای که چه برقی داشت چشم های قهوه ای ام، و چه بغضی داشت دلم، من چه قلبی داشته ام همیشه با خود، براستی من چه قلبی با خود داشته ام، و من چه روحی داشته ام که نترکیده ام و رسانده ام خودم را بدینجا، من چه شهامتی در زندگی داشته ام که بجز یکبار که آنهم بخاطر یک انسان عوضی نفهم، خودم را کشته ام، و نمرده ام...

وقتی تاریخ خودم را مرور می کنم و امان از وقتی که بشود سری بزنم به برخی نوشته های اینجا، وای خدایا، خودم هم می مانم در این سرنوشت.

خودم هم متحیر می شوم و چه کسی بهتر از خودم می داند براستی آن قسمت های زندگی که اینجا نوشته ام شان چقدر عجیب و خاص و پر رنج و یا زیبا و براق و جذاب بوده اند.

من باید بنویسم خودم را، من باید زندگی ام را بنویسم. تا فرزندانم بدانند از چه کسی بدنیا آمده اند، اینها را که دارم اینجا می نویسم هر جایی نمی گویم، محیطی که الآن داخلش هستم و جایی و جامعه ای که اینجا عضوی از گروهش هستم ظرف و توانایی درکش را ندارند، دارند به قدر خودشان، گفته ام تا حدی، اما بیشترش را نمی گویم، در عوض در مهمانی ها و دورهمی ها مست و سرخوش و رقصان و شاد هستم، برای رفع چشم زخم بین خوشحالی ها برایشان می گویم که دلم خیلی تنگ بوده است و می شود گاهی و گمان نبرید من همیشه همین حال را دارم. مثلا" همین دیشب یکجا دورهمی زنانه دعوت بودیم و پاهایم درد می کنند از بس رقصیدم!

روز پنج شنبه همان روز قبل تعطیلی عمومی، تیم لیدر برای بار اول موقع ناهار با من و دو همکار دیگر سر میز بود، چون وقت ناهار بود گپ ها هم غیر رسمی و دوستانه بود، همان موقعی که یکی از همکاران داشت از من می پرسید ساغر جان شما اگر مشکلی نیست می خواهم بدانم چند ساله ای و من داشتم می گفتم من چهل و دو سالم هست، و همان موقع تیم لیدر رسید و گفت اصلا" بهت نمی خورد و من گفتم حتی با این موهای جوگندمی؟، و او گفت من پنجاه و دو سالم هست و اگر هر سه هفته رنگ نکنم سفید سفید هستم اما هرگز این شهامت را نیافته ام که بگذارم مثل تو بمانند، من هم درست از همین سن تو موهایم جوگندمی شدند و از همان موقع تا الان رنگ موهایم روتین زندگی ام شده و به خودت افتخار کن که اینقدر با شهامتی.

از آن روز تا الآن هی چیزی درونم بهم یادآوری می کند انگار که حالا درست است موهایت بخاطر ارث خانوادگی جوگندمی شده اند اما کهولت سن هم بی تاثیر نیست و بخواهی یا نه، داری پا روی سن می گذاری!

باورم نمی شود ولی، من تا همین چند روز و ماه پیش هرگز فکر اینکه عمری از من گذشته نداشته ام  تا روز پنج شنبه که بشدت به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم هی، موهایت که کوتاه است، کوتاه نگهشان دار، اما بد هم نیست حالا برای تفنن هم که شده هراز گاهی رنگی بزنی بهش تا ملت فکر نکنند از لحاظ روحی پیری!

گاهی مخصوصا" توی این محل جدید کار وقتی مهاجرین تازه از راه رسیده درب و داغون جوان و نوجوان را می بینم در جلسات شان، با خودم می گویم کاش من اینجا جوان شده بودم، این دختر نوجوان، این پسر افسرده، تا بیاید بفهمد کجای دنیا واقع شده عمرش بر فناست، آخ اگر بفهمد زندگی چقدر دو روست؟ و تاریخ یک انسان چقدر می تواند دستخوش تحول شود!

الآن ساعت دو و نیم بعدازظهر همان روز گرم است، همکاران این دفتر مبل و فرنیچر نیامده اند چوم دیروز که تعطیل عمومی بوده است سر کار بوده اند، من تنها هستم، توی یک ساختمان دو طبقه که پایینیش به یکی از انبارهای بزرگ اینها ختم می شود و هزار تو دارد، هوا گرم است ولی من کولر را روشن نکرده ام، دلم می خواست اهل ترس بودم تا ترس از تنهایی را بهانه کرده و میر فتم اما براستی نمی ترسم از هیچ کسی!

گفتم بیایم اینجا چیزی بنویسم به رسم شنبه های اخیر و نوشتم!






از کار

تقریبا"می شود گفت از نظر روحی و بدنی درباره شرایط جدید واقف شده ایم به تغییر عظما! قبلا" کجا که نهایت کاری که در شبانه روز انجام می دادم بردن و آوردن بچه به مدرسه بود، حالا کجا که صبح قبل هفت از خواب بیدار و در تدارک صبحانه بچه ها و ظرف غذای خود و همسر و بچه ها هستم تا شب که برمی گردم بچه به دست و سریع السیر می پرم توی آشپزخانه به تدارک شام.

برای این دو هفته اولی که رفته ام سر کار هر بار یکشنبه اش غذا درست کرده ام برای همه روزهای هفته بجز یک شب که مثلا" پیتزا از بیرون باشد. به اندازه زیاد برنج، کباب تابه ای، مرغ، سس ماکارونی آماده مثلا"، و خدایی اش این دو هفته از تمام زمان های دیگر برنامه غذایی بهتری داشته ایم، چون بالاجبار صبح زود مجبور شده ام صبحانه بخورم، ناهار را آن تایم و ساعت های دوازده و نیم الی یک و نیم ظهر خورده ام، و شام، مهمترین بخش قضیه همین بود، که بالاخره همسر جان که تمام عمر کارمند بوده است به آرزویش رسید و آن هم خوردن شام دسته جمعی در ساعات نخستین شب بود!

دختر هم گوش شیطان کر و دندش نرم، شب ها بی منت و مکافات ساعت های هفت و نیم هشت غش می کند، پسر هم که همیشه هشت و نیم می خوابید.

بزرگترین ترس من بعد از استرس کاری، ترس از کم خوابی و ضعیف شدن بعدی اش بود که تا الان تحت کنترل سفت و سخت خودم بوده است، نهایتا" ساعت نه و یا نه و نیم خوابیده ایم همچون مرغ!

الآن هم که از محل کار دوم(!!!) دارم خجسته وار برای شما می نویسم و دعا به جان و مال صاحب این بیزینس می کنم.

تقریبا" فهمیده ام کار چه است، دو سیستم داریم، یکی مربوط به خود موسسه و یکی سیستم دولتی که حاوی اطلاعات محرمانه اشخاصی است که تحت سرپرستی موسسه ما در می آیند الی یکسال.

این دو هفته هر روزش چیزی یاد گرفته ام و بال و پر در آورده ام از خوشحالی، آخرهای هفته پیش وقتی اولین تسکم(وظیفه) را انجام داده و سند(ارسال) کردم (این دو کلمه را بخاطر این انگلیسی اش را نوشتم که خیلی در محل کارم تکرار می شود، میگویند فلان تسک در فلان تاریخ سند شد و باید ریپورت شود.)بلند شدم یک قری دادم بعد نشستم سر جایم، همکاران خندیدند، گفتم این کار بجز درآمدزا بودن برای من معناهای خیلی بزرگتر و بیشتری دارد، و من از اینکه دارم چیزی یاد می گیرم خیلی خوشحالم.یکی از چیزهایی که یاد گرفتم درست از روزهای اولی بود که باهاش روبرو شدم، و آن تکثر و تنوع آدم هایی بود که عنوان مهاجر به خود می گیرند، و متاسفانه اکثر افرادی که تحت مسیولیت و تکفل این موسسه هستند افرادی هستند که دل خوشی از مهاجرت کردنشان ندارند و یا درست در ابتدای مهاجرت به گل نشسته اند، چطوری؟ مثلا" زن و شوهر خر مغز نفهم سر هیچ و پوچ دعوایشان شده و زنک سریع السیر به کیس منیجرش گفته و اینها هم که وظیفه قانونی دارند برای پیگیری و ریپورت داده اند به دولت و پلیس آمده سر وقت مردک و افتاده اند به اول خراب کاری زندگی و آینده شان، همان بحث تفاوت فرهنگی و شوک اولیه روانی و فرهنگی. که اگر مدیریت نشود، اگر صبوری نباشد و اگر هوش اجتماعی ات را بکار نبری زندگی را باخته ای.

و یا یارو هنوز امضای ورودی پاسپورت گندیده افغانی اش به استرالیا خشک نشده است افسرده این است که مادر و پدر پیرش را نیاورده است، عذاب وجدان دارد که دارد اینجا زندگی می کند، بدون توجه به اینکه خب لااقل باید خدا را شاکر باشی که خودت را نجات داده ای، اگر الآن خودت هم آنجا بودی که بدتر از الآن کاری ازت ساخته نبود. بعد این وسط زندگی را به کام فرزندان نوجوان و همسرش تنگ و تلخ کرده و خانواده به کیس منیجر گفته اند و کیس منیجر ارسالش کرده به دکتر روان شناس بعد این شاکی شده که چرا به من انگ روانی بودن زده اید و خر بیاور و باقالی بار کن.

بیشتر کیس های پیچیده حول همین محور خشونت های خانوادگی، دخیل شدن پلیس و محکمه، و افسردگی ها و بیماری های روانی است، در کنارش مساله ناشناس بودن با الفبا و زیر و بم زندگی غربی.

وقتی اینها را دیدم انگار آن روی قضیه را می دیدم  که افرادی هم هستند برخلاف من که این نقطه از زندگی را بهشت زندگی ام می شمارم، انگار افتاده اند توی جهنم و همان سرزمین مرگ بار افغانستان برایشان بهتر از این سردرگمی و بیچارگی بوده است، بعد هی حرص می خورم از این خر شانسی شان، که وقتی حتی یک کلمه انگلیسی بلد نیستند و به اندازه ارزنی قدرت تطابق با محیط نداشته اند و ندارند، کیس پناهندگی شان قبول شده آنوقت اعضای خاندان شوهر من و فامیل های خودمان در ایران و ترکیه علاف یک ویزا هستند و قبول نمی شوند.

کیس های خیلی پیچیده و مشکل را سنیور کیس منیجرها پیش می برند، کیس های ساده تر اما باز هم پیچیده را کیس منیجر ها، و ما کلاینت ساپورت ورکر ها هم کارمند و حلقه به گوش کیس منیجر ها و سنیور کیس منیجر ها هستیم و با هر سازی که گفتند باید برقصیم، مثلا" دیروز سنیور کیس منیجر از من خواست برای یکی از افراد که قبض برقش زیادتر از حد انتظارش آمده بود برای یک بونس دولتی اقدام کنم، از کجا؟ از وبسایتشان، و شماره تلفن شان و باید زنگ می زدم به آن شرکت برق مربوطه و بهش می گفتم که برای آن مبلغ اقدام کرده ام و در قبض بعدی اش تجدید نظر کند تا قیمت توافقی دولت لحاظ بشود. بعد من تابحال حتی یکی از اینجور کارهای خانه خودمان را خودم انجام نداده بودم و زبانم پشت تلفن کج و کوله است ولی باید بخاطر مشتری که روبرویم نشسته است و من را به سان کشتی نجات دهنده اش می بیند، خودم را محکم بگیرم و با اعتماد بنفس کارهایش را بکنم.

خلاصه که فعلا" شروع شده است و باید تا یکماه به خودم فرصت بدهم و از خودم انتظار زیادی نداشته باشم، به خم و چم کامل کارها و سیستم ها آشنا شوم تا بیفتم روی غلطک و بی استرس به زندگی و کارم برسم.




آبدیت

از دفتر مبل و فرش می نویسم.

از آخرین پستم دوازده روز می گذرد و به ترتیب در این دوازده روز که رسیدیم به امروز استرس ها و ترس ها و سوال ها و وسواس هایم کم و کمتر شده اند.

روز اول کاری هفته پیش که می رفتم برای کار جدیدم خوشحالی ام بابت این آغاز بخاطر استرس شدیدی که داشتم خیلی کمرنگ بود، اول که اصلا" نتوانستم صبحانه بخورم، دیشبش هم شام درستی نخورده بودم، فقط دلم می خواست صبح شود تا بروم بطور رسمی و فیزیکی توی محل کار قرار بگیرم، دیدن تیم لیدرها و منیجرهایی که باید با آنها کار می کردم و شناخت شان، شناخت نفس کار و توانایی های خودم و دانستن مسافت راه (گرچه از قبل چک کرده بودم) و مسیر راه در عمل و بالاخره تمام اینها مدام توی سرم بود.

همسر می گفت همه چیز به مرور برایت آسان خواهد شد و این اتفاق از روز نخست رخ داد اما آهسته.

اول اینکه تیم لیدری که مستقیما" باید باهاش کار می کردم نبود و بجایش آن یکی دیگر بود و من را به همکاران معرفی کرد و فقط گفت اینجا بنشین و این هم کامپیوترت که یوزر و پسوردش را هم طی روزهای اخیر بهت داده اند برو و دانستنی ها را بیاموز و هر کجا سوال داشتی به من و یا یکی از منیجرها بگو.

من ماندم و سیستمی که هیچ کلمه ای ازش نمی دانستم، رفتم سراغ تکالیفی که هر تازه واردی باید طی روز های اول انجام بدهد، اینطور که باید هر ویدیو و یا نوشته ای که آنها طراحی کرده اند را ببینی و بخوانی و در آخر به امتحان و سوالاتی که برایت نمایش داده می شود پاسخ بگویی و بعد در جای مشخص توی فایلت علامت انجام شد بزنی تا مشخص باشد این را پاس کرده ای، بعضی از برنامه ها چها و پنج دقیقه طول می کشید و گاهی گیر می کردم در انجامشان.

روز دوم فکر می کردم حالم بهتر باشد اما بهبودی نداشتم همان بی میلی در خوردن صبحانه و همان استرس در ورود به سازمان.

روز دوم هم تیم لیدر من نیامدو شنیدم که مرخصی مریضی گرفته است. 

روز سوم حسب اتفاق روز جمع شدن کارمندان بخش مربوطه من از دو دفتر مختلف در یک رستوران و صرف ناهار و هم صحبتی بود. حدود سی نفر کارمندان سازمان از دو دفتر در یک رستوران در دندینانگ گرد هم آمدیم و بعد از ناهار به پارکی در آن نزدیکی رفتیم و بخش اداری سازمان برنامه های تفریح و تفنن چیده بودند مثلا" یکی اش این بود که همکاران باید به صف می شندند و هیچکس نفر قبلی اش را نمی دید، فرد پیش برنده برنامه یک حرکتی میزد برای نفر اول و آن نفر اول باید حرکت جدیدی به آن حرکت اضافه می کرد و به نفر بعدی نشان میداد، مثل پانتومیم، و این چرخه تا به آدم آخری می رسید یک شکلی به خودش می گرفت که با آن اجرای اولیه مربی هیچ شباهتی نداشت، مثلا" یارو ادای خوردن موز را در آورده بود، نفر آخری نقش میمون را اجرا می کرد.

برنامه طوری طراحی شده بود که موجبات خنده اعضا را فراهم کند و براستی چقدر فکر همه جای روح و روان کارمندان را کرده اند!

روز سوم فهمیدم که تیم لیدر من پدر شده است و دارد از رخصتی های پدر شدنش برای یکماه استفاده می کند، و کسی بجای او برای یکماه به گروه معرفی شد.

از روز سوم که کمی فهمیدم مسیر راه چطوری است دختر را خودم برداشتم بردم مهدکودکش، او برای اولین بار در عمرش دارد هر روز می رود مهد، و روز سه شنبه که از مهد برگشت خیلی زود خوابید و صبح چهارشنبه هم هفت بیدار بود، من پانزده دقیقه به هشت برداشتمش و رفتیم مهد، او را پیاده کردم و بسمت دفتر رفتم در حالیکه بالاخره توانسته بودم چند لقمه صبحانه بخورم، روز سوم کاری بود و من تقریبا" مطالعاتم را کرده بودم، آنروز آن یکی تیم لیدر یکی از منیجرها را مسیول کرد که درباره روند کار به من تعلیم بدهد، و چقدر لذت می بردم از یادگیری.

سیستم های کاری شان در بدو ورود پیچیده و سخت است اما درواقع به همان اندازه شفاف و روان.

من و دو نفر دیگر با عنوان کلاینت ساپورت ورکر، باید با کیس منیجرهای بخش در ارتباط مستقیم و پیوسته باشیم، کیس منیجرها مسیول تنظیم پلان و پیشبرد برنامه های مهاجرین هستند، مهاجرین توسط برنامه دولتی به بخش ما معرفی می شوند، ما دسترسی به سیستم دولتی داریم و هر فرد تحت پوشش را با اطلاعاتش رصد می کنیم، هر درخواست جدید و هر برنامه مورد تقاضا قرار گرفته و هر خدمت انجام شده یک کد و یک فورم مربوط و مشخص دارد، من و دو ساپورت ورکر دیگر بعد از تقاضای کیس منیجر باید به فورم مربوطه رفته و اطلاعات فرد را گرفته و برای کار مورد نظر اقدام کرده و اخر سر یک ریپورت بدهیم با ذکر سند و تاریخ و ثبت کنیم.

هر برنامه و پلان و بخش و سیستم شان یک اسم اختصاری دارد و برای شخص من کمی گیج کننده بود.

اما بمحض شروع از روز چهارو و پنجم با هر یادگیری ای پر در آوردم و خیلی خوشحال بودم.

بعد هی در طول هفته به این فکر می کردم که خیلی ها در شرایط ما بوده اند سال ها،و چون ما تازه اول این مسیر واقع شده ایم اینقدر قالب تهی کرده  و ترسیده ایم، میلیون ها انسان تمام هفته کار می کنند و خیلی ها آخر هفته ها هم، و بدین وسیله خودم را قانع کردم که از غصه شنبه کار کردنم (برای مبل و فرش)نمیرم یهو.

همسر هم یک کار موقتی پیدا کرده است برای دو ماه، دوشنبه خبر قطعی را می گیرد و شاید شروع کند.

من بهش گفتم هیچ فرصتی را از دست ندهدچون در بیکاری اش استرس خودش بالاتر می رود و این برای هیچکداممان خوب نیست.





از زندگی

امروز آخرین روزی خواهد بود که طی هفته می آیم اینجا، از هفته بعدی که کار فول تایمم با ایمز شروع می شود، شنبه ها می آیم اینجا و طی هفته فقط به پیام ها و کامنت های پیج ها جواب می دهم.

از خانه مان تا اینجا حدود سی دقیقه راه است ولی چون دختر را بین مسیر باید بگذارم چایلدکیر(مهدکودک) من معمولا" ساعت نه از خانه خارج می شدم، و بعد از سپردن دختر به مهد می آمدم اینجا، سر راه یک کافی هم می گرفتم و می آمدم و چون برای شخص من هیچ مقررات خاصی وجود نداشت که حتما" سر ساعت نه و نیم سر کار باشم من چیزی حدود نه و چهل و پنج دقیقه می آمدم و حاضری می زدم. در برگشت هم گفته بودم بهشان که باید بروم دخترم را بردارم و بعلت ترافیک برگشت باید پنج خارج شوم و بسمت خانه بروم و اوکی بودند.

اما از هفته بعدی باید سر ساعت نه در محل کار جدیدم باشم، محل کار جدید هم یک منطقه دورتر از اینجاست، مسیرم طولانی تر و زمانم صبح تر( !!) خواهد بود. نمی دانم می شود دختر را زودتر جمع و جور کرد یا نه، اما لااقل تا زمانی که همسر کار نگرفته و بیکار است می شود گذاشت تا او ببرد.

طی این بیش از یکماه هر دو روز در هفته که آمده ام اینجا، در مسیر راه بعد از سپردن دختر و راهی شدن لحظات خلوتی با خود داشته و دارم، مثلا" امروز داشتم راجع به برادر کوچکم با خودم صحبت می کردم، کوچک یعنی حدود چهار سال، و یکهو یادم آمد ای بابا من چطور برای خودم اینهمه قایل به پیری و سن و سال هستم اما نسبت به بقیه مخصوصا" همین برادرم نه، امسال بعد از ماه صفر اگر خدا بخواهد دیگر می رود سراغ زندگی اش، در سی و هشت سالگی، تفاوت نسل ها بیداد می کند، برادر بزرگم اولین کسی بود از بین ما شش خواهر و برادر که برای سر به راه شدنش برایش زن گرفتند، به انتخاب خودش سراغ قشنگ ترین دخترهای فامیل رفتیم اما هیچکدام دل نکردند زن برادر بزن بهادر من بشوند، بعد دیدیم عموی بزرگم و خانمش آمدند خانه مان و زن عمویم گفت دختر خواهرم که پارچه ماه است و از قشنگی چیزی کم ندارد و بینی بلند و چشم های درشت دارد را با خواهرم صحبت می کنیم و برایش می گیریم. مادرم می دانست این خوش خدمتی قصد چندین ساله ای پشتش هست، و آنها اولین گزینه شان برای پسر ارشدشان، خواهر بزرگ من بود که در آن زمان مثل یک موجود ماورایی مقدس، زیبا و بی نقص جلوه می کرد و بخاطر زیبایی بی نظیر و شهامت بالایش( چون پدرم که به مقام رفیع شهادت رسید و از پاکستان آوردندش تا مشهد و تشییع بی نظیری شد بین مهاجرین و آخر سر در حرم امام رضا دفن شد و خواهرم آنجا مقاله ای خواند که از یاد هیچکسی نرفت و نمی رود) از هر قماش آدمی و از هر دیاری خواستگار داشت، از بقال سر کوچه بگیر تا استادش در دانشگاه فردوسی مشهد که در سال هفتاد و پنج ازش فارغ التحصیل شد.

گرچه آخر سر خواهر من افتاد در دامن همان پسرعمو، که هیچوقت ازش نگفته و نخواهم گفت.

قصدم از بیان اینها این بود که اولین عضو خانواده ما برادر نوزده ساله ام بود که داماد شد، آن سال یکسالی از شهادت پدرم گذشته بود و ما هنوز خیلی در بدبختی های بزرگ و کوچک فرو نرفته بودیم، و اولین نسخه برای رهایی از بدبختی ها و ناملایمات نوجوان ها و جوان ها مزدوج کردن شان بود.

آنها کجا و این زمانه کجا!

برادر نوزده ساله بیچاره من که هیچ از زندگی اش نفهمید و اخر سر با شیزوفرنی اش رفت سوریه تا داعشی بکشد و خودش با یک نعره بلند یاعلی کشته شد.

ای بابا من داشتم درباره نوردیده ام برادر کوچولوی سی و هشت ساله ام می گفتم.

لعنتی این هورمون های پریود بی شرف  از کار افتاده اند و یا من دارم یایسه می شوم که اینقدر برعکس شده، کثافت مگر الان نباید من را سوق بدهی به سمت خوش گذرانی و مستی و هم خوابگی؟ پس اینها چیست که امروز صبح آمد به ذهنم و امروز در این لحظه بطرز دیگری دارد غمگین می شود به شرط اشک ریختن من، انگار توطیه چیده باشند از درون که بیا برینیم به حال و هوای این زنک تا حالش را بگیریم برای چند لحظه!

اری امروز صبح داشتم به این فکر می کردم که بالاخره داداش کوچیکه بعد از چندین پروژه نامزدی برباد رفته و چندین بار دل دادن و ستادن اینبار دارد داماد می شود و ظاهرا" هم مشکلی ندارند و خوب شد گلزار هم تقریبا" با همین سطح اختلاف سنی ازدواج کرد که این چیزها هم کمرنگ باشد و ما هم فکر کنیم که خب مد شده و بچه مان با اختلاف حدود پانزده سال خیلی هم کار خوبی کرده دارد ازدواج می کند.

و من با هیچ تلاش و تقلایی تسلیم این هستم که نخواهم رفت، البته از آن بار اولی که از اینجا با پسرک زیر یکساله رفتم و دامادش کردم و به سه ماه نکشید و نامزدی فسخ شد و کلی فشار روحی و ضرر اقتصادی گذاشت روی دستمان من دستم را داغ کرده بودم که دیگر بار سفر برای عروس و داماد شدن هیچکدام از بستگان درجه یکم نبندم که هیچ تضمینی برای هیچ زندگی ای نیست این روزها.

ولی صبح داشتم با خودم می گفتم هی ساغر! این احتمالا" آخرین فرد مهم زندگی تو از نسل خودت است که داماد می شود و تو نخواهی بود، فکر کن اگر باشی و کل بکشی و گل بریزی روی سرش که الهی دور سرش بگردم من، صبحی هم مثل الآن اشک هایم قلپ قلپ ریختند روی گونه هایم ولی باید رانندگی می کردم اما الآن رانندگی نمی کنم ولی سر کارم و همه هستند و ممکن است ببینند و مجبورم فقط بنویسم برای شما بی گریه!

خلاصه که خل شدیم رفته، دیروز فورم های استخدام که کم هم نبودند را پر کردیم با همسر و دیگر مطمین شدیم من راهی کار هستم و کمی استرس هم دارم ولی مطمینم بعد از نهایتا" دو هفته اول جا می افتم و کار دستم می آید.

ها راستی، بعد از سالها این دو بار آخر را از سر کار و روی کامپیوتر و کیبورد نوشتم، خیلی لذتبخش بود خدایی، و راستش قبلا" بارها از روی موبایلم خواسته بودم دوستان جدیدم را که بابت کامنت گذاشتن شان و همراهی کردنم همیشه شرمنده شان هستم را در لیست دوستان وبلاگم جای بدهم تا این فرصت دست داد و دوشنبه چند نفر از آن عزیزان را اد کردم، خواستم بگویم دلیل اینکه اینقدر دیر اد کرده بودم فقط بلد نبودن این جریان از روی موبایل بود!