ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مرگ در نزدیکی

ما باز رفتیم دنبال رخت سیاه هایمان....

از یکماه پیش پدر همسر برای بار چندم حالتی مثل سکته زده بود، بعد دو سه روز مرخصش کردندو انگار با زبان بی زبانی به دخترها و زنش گفته بودند هزینه مصرف نکنید و برایش دعا بخوانید.

اینها ولی باز طاقت نمی آوردند و دو بار دیگر بردند بیمارستان ولی پاسخ همان بود. اواخر تماس تصویری زیاد می گرفتند و همسر با پدرش حرف یکطرفه می زد، یکبار هم رایان را برد تا با پدربزرگ صحبت کند و پدربزرگ هیچ نمی گفت.

دیروز که حالت احتضار بهش دست داده بود و از چند روز قبل غذا نمی خورد دخترها زنگ زده بودند و گریه می کردند، کوچکتره گفت:" ما باید اجازه رفتن بابا را صادر کنیم وگرنه روح از بدنش نمی رود" رفتم جلو تلفن همسر و گفتم رحمت به شیری که خوردی دختر جان، جلو آدم رو به پرواز نباید آه و ناله کرد، وقتی رفت به قدر کافی فرصت هست.

امروز دیدم در گروه خانوادگی نوشته اند؛

" انالله و انا الیه راجعون"

خداحافظ بابا

هنوز دو ماه نشده از رفتن مادر همسر، در کمتر از دو ماه بی پدر مادر شد، گرچه همسر من بیش از حد طبیعی و منطقی است در حدیکه امروز هنگام ناهار خوردن داشت می گفت میرم دانشگاه ساعت های ده می رسم خانه، شام چی ببرم بنظرت؟( و منی که داشتم لقمه ها را به زور و برای دل همسر قورت می دادم که تنها نماند چون بغض داشتم) ، با اینکه برای هر چیز دلیل علمی می آورد و ثابت می کند شدنی باید بشود، با اینکه یکبار بهم گفت من هیچوقت نه پدرم را دوست داشته ام و نه ازش متنفر بوده ام، الان هم که دلم برایش می سوزد( چون بعد مادرش با خانم دیگرش ازدواج کرد)، با وجود همه اینها بالاخره والد است، پدر است، کسی است که از وجودش بوجود آمده ای و ورای همه اینها آن حالت مرگ واره اش را دید و پارسال پس از سفر ایران نه روز را در خانه پدر گذراند و حسش کرد، دیدم که بشدت گریست، بیشتر از مادرش.....

من هم گریستم، دلم برای دل پیرمرد که در کوههای وطن جا مانده بود و این اواخر نیمه شبهای سرد و سیاه ترکیه از خواب بیدار می شد و بقیه را بیدار می کرد که برویم خانه، اینجا کجاست من را آورده اید من دلم می خواهد بروم خانه، بروم هزاره جات، بروم سر زمین های خودمان کار کنم، چرا ما اینجاییم، چرا هیچکس نیست، چرا بچه هایم اینقدر از من دورند؟ سوخت.....

پیرمرد هم مثل مادر همسر آلزایمر پیشرفته داشت اما به برکت همسر خردمند و دختران چابکش هرگز زخم بستر نگرفت چون در نمورترین خانه های وان ترکیه هم که بودند مجبورش می کردند راه برود و یکجا ننشیند، دختری که بخاطر بالا و پایین کردن بدن مرد هشتاد ساله سنگین دیسک کمرش در آمد و مجبور به عمل جراحی شدند، دختران و مادری که آخ نگفتند این شش سالی که پیرمرد را پوشک می کردند و حمام می کردند و مرد نداشتند در خانه( قیاس شود با مورد خواهر همسر در پرستاری از مادرش) .

خواهرم می گوید مرگ فلسفه دارد، مرگ کسی که رخ داد برخی برکات معنوی دارد، یکی اش از بین رفتن کدورتهاست، یکی اش صله رحم است، ولی خواهر همسرم نشسته توی خانه اش در گرمسار و از دو خواهر و یک برادر دیگر که در بومهن است بازخواست کرده که چرا شما نیامدید خانه من فاتحه بگیرید( مراسم عزاداری و ختم قرآن و بازدید عموم) مگر من فرزند ارشد پدرم نیستم؟چرا من باید بیام آنجا تا دورهم باشیم، من بزرگترم.......

حالا کسی نداند بشنود پدر همسر فوت کرده خواهد گفت وای چه عاشق و معشوقی بوده اند، طاقت دوری همسرش را نیاورده مرده و بدو پیوسته! نمی دانند این قوم دو پرچم تا مرگشان هم دست از سر خباثت و من من و تو تو برنداشته اند( بنظرم وقتی راه صاف و مستقیم بومهن برای اقوام تهران و حومه هست چرا باید کسی راه کج گرمسار را انتخاب کند؟ بعد این خانم تازه چهل مادرش تمام شده یکی نیست بگوید آن شوهر درب و داغونت می‌گذارد شما حداقل یک هفته پذیرایی ملت را بکنی که از راه‌های دور و نزدیک برای عرض تسلیت می ایند؟)

ما امروز با مرکز اسلامی فلان در دندینانگ ملبورن صحبت کردیم و برای ساعت دو تا چهار روز یکشنبه وقت گرفتیم برای اجرای یک ختم قرآن و فاتحه خوانی عمومی( کرایه برای دو ساعت هفتصد دلار) و احتمالا برای حدود صد و پنجاه نفر غذا سفارش بدهیم تا بسته بندی کنند و هر کس از مرکز خارج می شود بدهند دستش، دیشب هنوز پدرش زنده بود و همسر زنگ زد به یکی از دوستانش گفت تا آخر هفته یک پولی لازم دارم می توانی جور کنی و طرف گفت خیره انشاالله روز جمعه توی حسابته( مرگ هم خیر است انشاالله) 

دیدید باز نشد تجربه های اوبرایت را ادامه بدهم؟ زندگی همینقدر دردناک و پست و بی شرف است، کسی جان داده و مرده، کسانی بی پدر شده اند و رنج عمیق می کشند، من از تاخیر نوشته هایم یاد می کنم.

راستش من با هر مرگی دردمند می شوم ولی هر بار یاد مرگ های خانواده خودم می افتم به این فکر می کنم که چقدر خوشبخت باید باشند که بعد از آوردن نه فرزند و بیست و یک نوه و دو نبیره رخت از جهان بربندند، در حالی که پدر من حتی اولاد خودش را به اندازه سن شان ندیده رفت چون همواره در کوره دهات وطن در حال خدمت و تلاش بود مثلا" من بدنیا آمدم رفت وطن دو ساله بودم آمد، شش سالم شد رفت و بعد جنازه خونین اش را برایمان آوردند و ما چقدر خوشحال شدیم که جنازه اش را برایمان آوردند.

ولی به این معتقدم که آدم به اندازه دردش ظرفیت پیدا خواهد کرد و ما خیلی باظرفیت هستیم!

از کارگری

گفتم که خیلی حرف دارم درباره اوبر ایت درایوری! حیفم می آید ننویسم درباره شان، اول که روزهای نخست یک هیجان عالی وارد خونم شده بود، هر وقت از کار برمی گشتم تجربه تک تک شان و حتی مسافت هایی که رفته بودم، اشتباهاتم و خوب و بد بودن کار را برای همسر تعریف می کردم.

بعد اینکه از جهتی هم این کار برایم خوب نبوده است، همینطوری هم من تمام مدت زندگی در بیداری درون خودم حرف می زنم و حرف می زنم، فرصت رانندگی کردن بدون داشتن هیچ همراهی در ماشین چیز تازه ای بود برایم، و از آن زمان هایی که این خلق من را تامین می کرد، حرف های درونی ام وقتی فقط و فقط خودت هستی و جی پی اس، بیش از پیش با خود درونم حرف می زنم و می زنم و گاهی زیادی است و خسته می شوم. به خود می آیم و می بینم چقدر رنج دارم در کنج دلم، گاهی از خاطرات دور سخت بر خود می پیچم و باز بیادم می آورم که همه آنها تمام شده اند و حالا زمان دیگری است و من از آنها گذر کرده ام.

یکی دو بار هم در باران رانندگی می کردم و حرف می زدم و گریه ام گرفته بود بخاطر همه چیز و گفتم چه خوب است که این خلوت را دارم پس بیا به سبک فیلم ها که زیر باران و در ماشین گریه می کنند و جیغ می زنند گریه کنم و یکهو به خودم می آمدم که ای بابا آنها فیلم بوده اند و با گریه پیش چشمت را نمی بینی و بیم آن می رود که تصادف کنی زن احمق و همینطور هم هست، اینجا شبها خیابان گورستان است و چراغ های خانه ها نهایتا" تا هشت شب روشن است و بعد از آن نهایت هر خانه یکی آن هم کورسویی و خیابان و بزرگراه ها هم به قدر بسیار محدود، پس رانندگی ات را بکن و به خانه برگرد.

وسط های حرف هایم به این می رسیدم که این نیز بگذرد و تو روزی به شغل مورد نظرت خواهی رسید و به این خاطرات خواهی خندید و برای الان لابد این بهترین ‌کاری بوده که می توانستی بکنی و کرده ای.

قبل از این کار هر بار برای خانه خرید لازم داشتیم همگی باهم می رفتیم و خیلی کم پیش می آمد که به همسر پیام بدهم که مثلا" نان تست و شیر نداریم و بیاور، حالا که بارها و غذاهای ملت را برده و آورده ام مثل آب خوردن خریدهای خودمان را هم انجام می دهم و می آورم خانه مثل یک دختر خوب می چینم سر جایش. 

اوبر ایت فقط برای  غذا نیست و گاهی خریدهای ملت را از وولورث( یکی از مارکت های زنجیره ای مواد  غذایی) گرفته و می برم دم منزل شان، چه دروغ بگویم بسیار شده است مخصوصا" آن اوایل که وقتی خریدها را که گاهی بسیار زیاد بوده اند حمل کرده و گذاشته ام پشت در حس حمال بودن داشته ام، فکر اینکه کسی( زنی، بانویی، مادری، دختری، مردی) در کمال رفاه نشسته توی خانه اش و خریدهای روزانه اش را از روی اینترنت انتخاب کرده و سفارش داده است و برایش بسته بندی و منظم کرده اند و از اینطرف شخصی به نام ساغر رفته گرفته و آورده تا آب توی دل آن شخص تکان نخورد و برود سراغ پخت پاستا و کبابش، دلم را به درد آورده است گاهی، اما حقیقت همین است و ما در این برهه تاریخی بسیار نیازمند به بدست آوردن پول بیشتر هستیم برای گذراندن زندگی و هیچوقت به اندازه الان مساله مالی نداشته ایم. تازه این شرایط با حذف بالا رفتن بازپرداخت قسط خانه برای ماست چون ما همان اول که خانه را گرفتیم گزینه فیکس کردن نرخ بهره بانکی را انجام داده ایم و با تورم های اخیر و بالا رفتن سود وام های بانکی هیچ تغییری روی بازپرداخت وام ما روی نمی دهد الی سال آینده همین حوالی. وام ما دو سال پیش که خانه را گرفتیم دو هزار و دویست دلار بود که فیکس کردیم اگر فیکس نمی بود تا الان حدود سه و پانصد می شد، خیلی ها بخاطر این بالا رفتن سود توان بازپرداخت را از دست دادند و با مشکل جدی روبرو شدند، برای ما سال آینده پس از گذشت سه سال فیکس بودن مشخص خواهد شد که چه مقدار خواهد بود( حداقل باید برای مبلغ سه هزار و پانصد در هر ماه آمادگی داشته باشیم).

اگر امید نمی بود، اگر به گذر زمان باور نداشتم، اگر به دعای مادر ایمان نداشتم، اگر لحظه ای خودم را با دیگران مقایسه بکنم و هزار اگر دیگر اگر نمی بود اینجای زندگی کم می اوردم، اما ما دوام خواهیم آورد و روزی اینها می شود خاطره!


برای بودن می نویسم

خواهرم بعد از هشتاد روز اقامت با ما به کشور و خانه خود برگشت و این اولین آخر هفته ای بود که بی صدا و هیاهوی مخصوص او گذشت و ما تقریبا" بعد از پنج روز به نبودش عادت کرده و به زندگی عادی خود بازگشته ایم.

این مدت اقامت او چندان هم همه اش دلچسب و خوش گذرانی نبود، زمستان سال گذشته ما بسیار کش آمد و قصد رفتن نداشت که خواهر آمد،  تقریبا" دو هفته اول آمدنش تمام مدت باران و تگرگ و طوفان داشتیم، انگار زمستان زورهای آخرش را می زد، بعد از آن هوا کمی با ثبات تر شد و ما توانستیم از پیله خود بیرون آییم،  خواهر از یک زندگی مجردانه خوش گذران عربده کش مستی جوی می آمد و ما غرق در مادرانگی و پدر بودن بودیم/ هستیم، که اقتضای زندگی هایمان همین است، زمان برد تا خواهر بفهمد اولویت نخستین ما آرامش و خواب و خوراک و خوشی و شاش و گوه بچه هایمان است، برای او سر و صدا و جیغ و گریه که هیچ، جیغ و فریاد از سر شادی و نشاط کودکانه هم آزار دهنده بود، زمان برد که در پوست خاله مهربان درآید و دست از قضاوت و غرغر بردارد.

راستش ما هم اوایل هرکجا می رفتیم یک دلمان بخاطر بچه ها، یکی دیگر برای اعصاب شکننده و روان خسته خواهر مخدوش بود و شب ها در خلوت همدیگر به همدیگر متذکر می شدیم که هم تغییر خلق و خوی بچه ها بخاطر ورود یک انسان متفاوت، عادی است و هم تحمل ناپذیری و بی طاقتی خواهر، و این ما دو تن بودیم که باید همه چیز را با سعه صدر مرتب می کردیم.

ما هم که همیشه در یک نظم و سکون و بی خبری و کم تحرکی غرق بودیم، کم خوابی و تفریح و مهمانی های مکرر بدون داشتن وقت برای استراحت و تجدید قوا و استرس خوش نگذشتن به خواهر و کم پولی خودمان و چیزهای دیگر کمی خسته مان می کرد گاهی اما درکل این تجربه بی نظیرترین و بی تکرارترین حادثه عمرمان در استرالیا شد.

دو جا برای دو شب ویلا گرفتیم در همین ایالت خودمان، نزدیک اقیانوس و در عمق جنگل، آتش افروزی که برای خودمان هزار سال یکبار هم رخ نمی داد به یمن خواهر هر روزه بود، سه بار کمپینگ دوشب و یک شب داشتیم، به بزرگترین پارک آبی اینجا رفتیم در داغ ترین روزهای تابستان و استخرها و گشت و گذارهای مداوم....

بچه هایم مخصوصا" رایان انگار از اینهمه خوش گذرانی و تفریح به وجد آمده بود و هیچ صبحی دیرتر از هشت بیدار نشد به پرسیدن اینکه،" امروز برنامه چیست؟"

و حالا بازگشته ایم به دلخوشی های کوچک، به کافی های ارزان قیمت روزهای شنبه و یکشنبه، به پارک بردن ساده بچه ها، به هیاهوی خنده و قلقلک های قبل از خواب بچه ها....

 زندگی چیز عجیبی ست، لااقل زندگی ماها، که در غربت هستیم دور از کسان و عزیزان مان، ایرانی های ساکن اینجا (البته تا قبل از رخدادهای اخیر) تا قصد می کردند و اقدام، ویزای خواهر مادرشان درست بود، هندی ها، چینی ها، کامبوج حتی، و خیلی کشورهای جهان سومی دیگر دنیا صرفا" با پر کردن فرم ویزای توریستی صاحب خواهر مادرشان می شوند، برای ما اما خواستن و داشتن خواهر مادر از ایران یا افغانستان محال است چون بی ارزش ترین پاسپورت دنیا و ناامن ترین کشور دنیا را داریم.

و با این اوصاف، خواهر کانادایی ام تنها انسانی است که قدرت مهمان شدن خانه من را دارد و دمش گرم که مهرش راستین است و قصدش زلال، و با تمام نداری و تنها بودنش رنج این سفر طولانی و پرهزینه را تا خانه ما کشید، خیلی ها مثل من خواهر و برادر و حتی پدر و مادر ساکن اروپا و آمریکا دارند اما تابحال مهمان عزیزشان نشده اند، و ما این محبت و لطف خواهرم را خیلی ارزشمند می دانیم.

راستی دنیا از ازل همینطور بوده؟ یکجا زلزله می امده، یکجا جنگ بوده، یک جا سیل و یکجا طاعون و وبا می آمده و آدم ها یکجایی و یکهویی می مرده اند؟

می مرده اند و کسی خبردار نمی شده تا مانندش را تجربه نمی کرده؟! حالا اما به یمن تکنولوژی یکجا زلزله می آید و ما تا ته حلق و نای و نایژه هایمان را غبار می گیرد و استخوان مان خرد می شود و من به آن مادر و پدری فکر می کنم که اتاق بچه هایش از اتاق خودشان دورتر بوده است و بعد از چند دقیقه زلزله دیگر هیچوقت صدایشان را نشنیده اند؟ و یا به آن پدری که آن لحظه نبوده است و می شود تنها بازمانده؟

جدی زلزله چه چیز نکبتی است، داری زندگی سگی یا خوبت را می کنی که یک لحظه تمام می شود و کاش تمام بشوی، امان از ذره ذره لابلای دیوار و سنگ و بتن ها مردن، تکنولوژی همیشه اش هم خوب نیست، لااقل درباره زلزله.....

گریه و اشک و بغض را بقدری از خودم دور کرده ام که زده به تار و پودم و اضطراب دائمی گرفته ام چند وقت اخیر، نمی دانم این اثر زلزله اخیر ترکیه و سوریه است یا زلزله درونی و کلنجار دائم روح خودم، هرچه هست خیلی پاره ام اینروزها....



برای خودم و سال هایی که رفت...

خیلی وقت است انقلاب درونی من شروع شده است، درست از وقتی که تصمیم گرفتم آن آدم سابق نباشم، درست از لحظه ای که به جنگ با غم رفتم، درست از زمانی که خانه تکانی ذهنی ام را شروع کردم، حول و حوش چهل سالگی ریختم بیرون مسائلی را که باعث استرسم می شد، روابطم با خانواده را مثل بقیه مردم ساده و درجه دوم قرار دادم، سعی کردم از هر آشوب بیرونی که به من ربط مستقیم نداشت بگذرم، بشنوم و گذر کنم، آسایش و آرامش و روحیه خوب و نشاط و سلامتی را از هر دریچه ای که می شود به خانه ام وارد کنم.

درست از همان موقع صحبت های درونی ام با خودم بیشتر و واضح تر شد، اینکه چه انسانی هستم و چرا؟ اینکه تقیدم به مذهب و شریعت از کجا ناشی می شود و چرا؟ اینکه چرا هیچوقت از یک خطی بیشتر به خودم اجازه پرسش و تعمق نداده بودم و چرا؟

به همه اینها بعلاوه به میزان تعهد و احترامی که به اعتقادات خانواده و مخصوصا" مادرم داشتم، به خط مشی جمعی القا شده به خاندان مان، به همه اینها اجازه ظهور دادم و واکاوی کردم.

همیشه برایم سوال بود که چرا اینقدر محکم و مستبد بوده ام راجع به اعتقادات، چرا هیچوقت به خودم اجازه دستکاری کردن آنچه یک عمر برایم مسجل و قطعی و جزمی بود را ندادم؟

رسیدم به چند جواب، یکی اش این بود که ما در بطن یک خانواده بشدت مذهبی و مطرح بین همشهریان خودمان واقع شده بودیم، قبل از هر چیزی، حتی مهر و عطوفت مورد نیاز یک طفل، برایمان از تقدس مذهب و وجوب ایمان قلبی و ظاهری  اش گفته شده بود، وقتی هنوز طفلی بیش نبودم و پدرم را از دست دادم در مراسم تشییع جنازه کفن پوشم کرده بودند و اول صف شعار داده بودم که ما تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای پدر، بعد هم که وارد مدرسه شاهد شدیم و در راه راست قرار گرفتیم.

من شخصیت بسیار قوی و محکم و جزمی دارم، بیاد ندارم چیزی را خواسته باشم، به خود یا کس دیگری قولی داده باشم و ذره ای از تعهد عدول کرده باشم، حرف من در کل عمرم حرف بوده است، پس ایمان و حجاب و دیانت و تعهد قلبی ام اول به خودم و بعد به خانواده ام از اساسات شخصیت من شد، چیزی که بخاطر همان جزم و رفتار خاص هرگز دست نخورد و باز نشد.

از طرف دیگر بخاطر مشکلات عدیده و وحشیانه روزگار در زندگی ام هیچوقت زمان این نشد که من برسم به اینکه خب من چند چندم و کجای اعتقادم را باید بتراشم، همیشه یک گیر و گوری در زندگی داشتیم که روزها و ماه‌ها گرفتاری ذهنی داشته باشم.

و بعد خواهرم، که از من چهار سال بزرگتر و فرزند سوم خانواده ما بود، او سرکش ترین دختر کل خاندان ما بود، دگراندیشی که در دهه شصت دوران نوجوانی اش را می گذراند و کاملا برعکس من هرگز تابع و مطیع نبود، بارها از طرف مدرسه بخاطر رفتارهای هنجارشکنانه اش بازخواست میشد، در سال دوم دبیرستان از مدرسه شاهد براحتی اخراج شد فقط بخاطر اینکه با رفیقش در خانه اش عکسی گرفته بود که از نظر مدیر مدرسه خاک عالم بر سر دختر شهید ایرانی کرده بود، براحتی بدون هیچ بازرسی و پرس و جویی بعنوان دختر افغانی هرزه و خانه خراب کن اخراج شد، بلافاصله بعد از قبولی دانشگاه از خانه خارج شد و آنجا هم مشکلات کمی نداشت...

من از همان کودکی با سن کم یاد گرفتم و به خودم قبولاندم که ادب را از او بیاموزم چون او بهترین مثال بی ادب ترین آدم اطرافم از دید متعارف جامعه بود. دوستش داشتم، عاشقش بودم اما از نظر اجتماع و فامیل و خاندان او فرد محترمی نبود بخاطر طرز تفکر و رفتار و لباسش.

این شد که من چنان دیوار قطوری بین خودم و هر گونه رفتار غیر رفتار مشخص سالم در چارچوب اسلامی قرار دادم که برداشتنش از عهده ام ساقط بود.

من از سالی که وارد دانشگاه شدم در معرض تفکرات مختلف و متفاوتی از خانواده ام قرار گرفتم اما برایم تازگی نداشت، می شنیدم و می گذشتم، خیلی طبیعی بود که بگذرم و بگویم به من ربطی ندارد، در مسائل سیاسی که هیچ حرفی نداشتم، فقط دوستانم می دانستند درباره مسائل مذهبی و اعتقادات نباید جلو من حرفی بزنند و بحث کنند چون من آدمی معتقد بودم.

سال‌های سال هیچ ابراز نظری راجع به هیچ منتقد حکومتی نداشتم، با خود می گفتم مملکت خودتان است و حتما حق دارید نقد کنید، من یک مهاجر بیچاره بیش نیستم.

چه دروغ بگویم، من مدافع سرسخت انقلاب اسلامی و نظام مقدس ج ا بودم، از ظاهرم هم پیدا بود فقط فرقم با ولایی های اصیل نحوه پوشش و رفتار نسبتا" آزاد و طبیعی ام بود، من هیچوقت بحد خفه شدن مقنعه نمی پوشیدم و همیشه آرایش داشتم، همیشه به لطف همان خواهر دگراندیش بهترین لباس های مد روز می پوشیدم و این تحمل من مذهبی را بین دختران امروزی ایرانی راحت می کرد، کاری هم به کار کسی نداشتم و اهل شوخی و خنده و عربده کشی هم بودم.

اینها البته بیرون قضیه بود، درونم همیشه صحبت بود و حرف، خیلی وقتها جدال و کشمکش اما بسیار گذرا...

گذشت و رسید به ازدواج، رسید به مهاجرت، رسید به اینجا، تنهایی و غربت و پوست اندازی روحی، یکهو به خودم آمدم دیدم من چقدر به خودم سخت گرفته بودم تمام عمر، چقدر تنگ بود ذهنم، چقدر کوچک بود دنیایم.

حتما شرایط زندگی و محیط جدید تاثیر داشته، قطعا" این فضای باز، این فراخی ازادی، این شرافت و نزاکت در برخوردهای انسانی. این توانایی های اقتصادی و رفاه تاثیر داشته در این برداشت های جدیدم.

اینبار که به ایران رفتم که در زمانش گفتم همه چیز برایم تغییر کرده بود، همه چیز آنجا و همه چیز خودم.

من دیگر بی صدا نبودم در برابر نقدها، دیدم من چه باشهامت دارم ابراز نظر می کنم با دوست ایرانی ام، من چقدر نفسم بند می آید از دیدن برخی چیزها، من دیگر آن آدمی نیستم که چیزهایی که زمانی عادی بود برایم قابل تحمل باشد.

به چشم خود دیدم من چقدر خوب می توانم آن رفقای منتقد و ناراحت ایرانی ام را درک کنم، و خوب می دانستم چرا، آن زمان من در پوست یک مهاجر بدبخت افغانی بودم که باید بترسد و بلرزد که اندک خطایی مرتکب نشود و بتواند سال‌های تحصیلش را سپری کند بی مشکل، اما حالا من نیازمند چیزی نبودم، من بعد سالها زندگی در یک فضای باز و با شرافت خودم را اندازه یک انسان ایرانی محق و برابر برای ظهار نظرهای تند راجع به حکومتداری ایرانی می بینم و متاسفانه هیچ جا هم خوش خبری نبود همه درحال ناله و شکایت...

همه اینها در من رخ داده بود و رسیدیم به جریان کشته شدن دختر بیست و دو ساله سقزی، و من به چشم خویشتن دیدم که دارم زبانه می کشم از سوختن، انگار تازه فهمیده ام چه انفجاری در من رخ داده، درواقع انفجاری در من آماده بروز بود و با این اتفاق رخ داد، انگار تازه دارم بجای تمام آن سالها غصه و شکایت رفقای ایرانی ام که مات نگاهشان می کردم و در هوای خودم بودم، به یکباره غصه می خورم، تازه دارم درد هر کلمه شان را حس می کنم.

راستش را بخواهم من آن زن محجبه مجری نمی دانم کدام شبکه بود که در بحث حجاب گفت،" هرکی دوست نداره بره از ایران" و خیلی مشهور شد و بعد عذرخواهی کرد، من آن زن بودم برای سالها، چون معتقد بودم قانون یک کشور مقدس است و حتما قانون ایران مقدس تر، چون در خانواده ای مذهبی دیده به جهان گشوده بودم که ایکاش نمی گشودم. من را اینطور بزرگ کرده بودند که هر کسی سازی مخالف این و این زد لایق بدترین رفتار و حرف و درک است، من در خانواده ای بزرگ شده بودم که دوست داشتن خواهری که شلوار جین می پوشد و دوست پسر دارد گناه است و الحمدلله که آن خواهر زود از ایران رفت( مصداق عینی حرف آن خانم)، و ما هم نفس راحتی کشیدیم که نمی بینیمش...

یکماه است هی تمام سالهایی که بخاطر تارهای عنکبوتی مقدسی که در ذهن داشتم آدم ها را دسته بندی کرده بودم بیادم می آید.

جالبش اینجاست که من در آن حد هم مذهبی نیستم، که مثلا" نافله و نماز شب و چی و چی ام همیشگی باشد که البته تمام عمرم آرزو داشتم کاش آنطوری بودم، یا این مدلی یا کاملا برعکس مثل خواهرم اما این وسط تمام عمر میانه روی کرده بودم بخاطر چی؟ 

همیشه انکار کرده بودم مخالف را، همیشه افتخار کرده بودم به حجاب اختیاری ام، و حالا رسیده ام به اینکه اگر من از روز اول آزاد و رها و به اختیار چنین انتخابی می کردم الان پرچمم بالا بود بابتش نه بخاطر شرایط خانوادگی و شخصی ام. 

طالبان را شنیده بودم، در کشور طالب خیز زندگی کرده بودم، اما طالب و اندیشه طالبانی من را ذره ای از اعتقادات سفت و سختم دورتر نکرد که هیچ نزدیکتر و راسخ تر هم شدم.  اما این اتفاق اخیر و همزمانی اش با رخداد کاج کابل دارد ریشه هایم را بی‌رحمانه قطع می کند و پرتاب شده ام روی زمین تفتیده و داغ، دارم خودم را برش می دهم از کلی چیزهایی که یک عمر مقدس شمردم و در مرز نیستی جا می دهم.

یکی از خوبی های این دهکده جهانی الان همین رویارویی آدم ها با خودشان در زمان و مکان های دیگر است، و فضای اینروزها آدم را می برد به خودش، من خودم را در کلام آن زن محجبه سرسخت ولایی می بینم و شرمسار می شوم، من خودم را بجای والدین دختر هفده ساله مهاجر افغانی می بینم که بیست روز پیش کشته شده اما بخاطر ترسی که بهشان وارد کرده اند خبرش تازه امروز به بیرون درز می کند، من خاله دختر هفده ساله خوش سیما و خوش صدای پر از نشاط و قشنگی هستم که حتما" از درد خاطرات همزیستی اخیر با نوجوانش دارد آب می شود اما کاری نمی تواند بکند.

من آن مامور پلیسی هستم که کتک می زنم و همزمان آن مردان و زنانی هستم که شعار می دهد، "بی شرف".

خلاصه که ساغر اینروزها بشدت به منِ دیگرش، به چهره دیگرش پشت نقاب شبیه است، آرزویم این است روزی بتوانم آزادانه و بدون ترس آن ساغر دیگر را زندگی کنم، یک عمر آن طرف دیوار به اندازه همان این طرف دیوار، عادلانه است نه؟

پ ن؛ اسامی را می دانم، خواستم وبلاگ را از دست جستجوگران اسامی خاص رها کنم.

 



دو روز بعد مادرم را در آغوش خواهم کشید.

اول بهار آمد، آنجا در شهر قم برادرزاده ام داماد شد، رفتند خانه بخت بلافاصله بعدش  ویزا آمد!

شنبه ای که گذشت رفتیم دنبال بلیط، دوست ژاپنی ام می گفت وا اسفا که شما چقدر هنوز جهان سومی هستید و اینجا همه آدم ها آنلاین بلیط می خرند، ما هرچه در اینترنت زدیم نتوانستیم بلیط را جوری بگیریم که بتوان برگشت همسر را از ترکیه زد، باید بلیط او را جدا تهیه می کردیم، که ممکن بود بعد که برایش می گیریم در همان پرواز ما جا نباشد، خلاصه پول های مان را که در قرعه کشی جدید برنده شده بودیم برداشتیم و عینا" مثل یک جهان سومی رفتیم به یک آژانس هواپیمایی افغانی در اعماق دندینانگ( محله سکونت سابق مان که بیشتر همشهری هایمان ساکن همانجایند) و دو ساعتی با متصدی امر در جستجوی بلیط مناسب بودیم، و آخر سر بلیط هایی به قیمت بسیار گزاف خریدیم، بلیط من مثلا" شد دو هزار و چهارصد و ده دلار!

ما بخیال خود سعی کرده بودیم اقتصادی تر رفتار کنیم و ویزا را خودمان اپلای کردیم تا با نرخ پایین تر باشد، خبر نداشتیم این وسط جنگ می شود و بلیط ها نرخ تصاعدی پیدا می کنند، یعنی اگر همان موقع که پاسپورتها دستمان رسیده بود می دادیم همیم آژانس با دو برابر قیمت ویزا بگیرد بلیط های مناسبتری بدست می آوردیم و اینهمه هم انتظار نمی کشیدیم. بگذریم! انگار به ما نیامده بخواهیم کمی زرنگ و مثل بقیه آدم ها باشیم.

در این افکار کل روز را دندینانگ گردی کردیم، رایان دوز دوم واکسن کرونا زد و مک دونالد ساندویچ خوردیم و بچه ها را به پارک بردیم، در بازگشت تلفنی به خواهرم گفتم نمی دانم نتیجه دعاهای مادرم کجا رفت که بلیط ها را به بالاترین حالت ممکن خریداری نمودیم! اینها را گفتم ولی دیگر آنقدر ناراحت نبودم برعکس حس سفر بشدت به درونم ریخته و دستگاه های عقلی و عاطفی ام بشدت فعال شدند، رسیدیم منزل طبق معمول ریموت گاراژ در دستانم می چرخید که رسیدیم ........

و چه می دیدم؟؟؟؟ درب گاراژ چهارتاق باز بود......

با چه حالی خود را رساندم به آن کیفی که پول های رفیقم درونش بود! همزمان درونم به غلط کردم افتاده بود و با صدای بلند می گفت:" خدایا گوه خوردم، غلط کردم، زندگی چه شیرین و این سفر چه عالی خواهد بود، خدایا قدردانت هستم و بیشتر خواهم شد اگر پول ها سر جایش باشد، خدایا شکایتم را پس می گیرم...."

و بیست و یک هزار دلارِ رفیق سر جایش بود.

قضیه از این قرار است که یک قرعه کشی من و رفیقم شرکت کرده بودیم و چندی پیش بطرز معجزه آسایی سر بزنگاه( مثل قرعه پارسال) نام ما برآمد و مبلغ شکوهمند چهل و دو هزار دلار از آن ما شد، ما که درجا دادیم قرض هایمان ادا شد، مانده بود پول رفیقی که ایران رفته   قرار بود در فرصتی که خواهد گفت برسانیم به امینی که معرفی می کند که هنوز نکرده بود.

حالا درب گاراژ چرا در چنین برهه ای باز بماند، که هرچه فکر کردیم دیدیم هرگز امکان ندارد ما نبسته باشیم، و چطور شده باشد و آیا پس از بستن بلافاصله ریموت را نوازش کرده ایم و هزاران سوال دیگر و هزار احتمال ترسناک و نومید کننده دیگر چیزی بود که تا بیست و چهار ساعت بعد از واقعه در ذهن من گذشت، خودمان را بستیم به زعفران و بی خیالی، آخر ترس داشت تصور باز ماندن کل زندگی و امانت مردم از ساعت یازده صبح تا هفت بعدازظهر روز تعطیل شنبه که خیابان مان سبیل تا سبیل ماشین غریبه پارک است بخاطر پارک بزرگی که درست روبروی ماست....

نتیجه دعاهای مادرم سد شده بود کل انروز در برابر هر ذهن خراب و انسان دزدی، که نبینند و اگر دیدند تحریک نشوند و اگر تحریک شدند توان ورود پیدا نکنند...

پس فردایش با جمعی از دوستان رفته بودیم پارکی و قرار بود یک غذای هوسانه افغانی بپزیم دورهم، گاز مسافرتی آتش گرفت، غوغایی بپا شد و من پترس وار گاز را پرتاب کردم آنطرف و بدنبال باران گشتم و در آن لحظه غیبش زده بود، جیغ می زدم و هوار می کشیدم و فکر می کروم آن کپسول کوچک الان مثل خمپاره هزار تکه می شود و می رود توی جسم و جان ما.....

تا بالاخره باران پیدا شد و روی گاز خاک ریختند و خاموش شد، شوک قبلی تازه فراموش شده بود که این اتفاق افتاد و باز من وا رفتم....

بگذریم...

فردا مسافریم، دو سه روز اخیر خواب از سرم رفته و منِ همیشه یبوست اسهال گشته ام( گلاب به رویتان)، استرس من از جزئیات و استرس همسر از خود پروژه پرواز است، بارهایمان را میلیون ها بار وزن کرده ام و طبق آخرین وزن، چهار کیلو و سیصد گرم اضافه بار داریم که قرار است ننه من غریبم بازی در بیاوریم که چشم پوشی کنند، بجز آن بارهای دادنی، بارهای کابین مان عبارتند از دو چمدان کوچک، دو کوله به پشت و دو ساک به دست، یعنی من و علی هر سه قلم را بعلاوه دو فرزند مان باید در پانزده ساعت ترانزیت دوحه به دوش بکشیم! و من تمام عمرم باربری کرده ام در فرودگاه‌ها ولی اینبار ترس بر وجودم حاکم است که نکند آن چند کیلو را نبخشد و نکند اینهنه بار دیگر را دانه دانه وزن کند و نگذارد و چه و چه....

کلا" بعد نزدیک چهار سال و نیم مسافرت نکردن زرد کرده ایم بدجور و دست به دامن مادرم هستیم و ملتمس دعا از همه کسانی که می بینیم و شما که می خوانید.

دیروز هم پسر لنگ لنگان از خواب بیدار شده و نمی دانیم چرا پای راستش از قسمت جلو( داخلی) پاشنه دردناک است و می لنگد، دروغ و بازی هم ندارد، امروز هم مدرسه نفرستادم و چرب کردم و هی رصد کرده ام، شب هم وقت دکتر گرفته ایم ببینیم این چه بود سر سفر.

خلاصه که هی اسپند دود می کنم و هی ذکر می گویم تا بسلامتی برسیم به دامن مادر، همین لحظه توی دلم رخت می شورند بخدا....

قربانیان گردم، دعا کنید بمانم و بروم و بازگردم با کلی حال و هوای خوب و عالی!