ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از روزهای آخر!

یک. خواب های شب امتحان تبدیل شده اند به خواب های شب زایمان، حالا شب یا روز، مهم این است که پریشانی احوال و استرسِ  وجود، خواب های مخصوص این احوال را تغییر داده با سناریوی جدید!

اینطوری است که مثلاً داریم با کل فامیل مشهدی مان از یک پیک نیک یکروزه بر می گردیم، و من در صندلی جلو نشسته ام که احساس می کنم دردهای قاعدگی وجودم را فرا گرفته، با خودم فکر می کنم ای کم شانسی، چطور دوام بیاورم تا خانه، در همین فکرم که با خواهرم درمیان بگذارم که یکهو شصتم خبردار می شود که ای دل غافل! مگر من باردار نیستم؟ مگر من پا به ماه نیستم؟ پس این درد زایمان است نه قاعدگی!!!!!

بعد جریان را به سمع و نظر خواهر می رسانم و در دل خودم را سرزنش می کنم که دیدی چقدر بهت گفتم به این سفر نیا، دیدی گفتم اگر هم رفتی ساک وسایل پسر و خودت را هم بیاور، تازه برخی اقلام را هنوز داخل ساک نگذاشتی، حالا چه کنیم؟ مستقیماً با تمام أهل فامیل برویم بیمارستان یا بگویم ما را مقابل اولین آژانس پیاده کند؟ بعد آیا اول برویم خانه وسایل را برداریم یا نه مستقیماً برویم بیمارستان؟؟؟؟؟

بیدار که می شوم می بینم مثانه دارد از هم می دَرد و زیر دلم و کمرم بشدت درد می کند، پاهایم هم بی حس شده اند از شدت درد، خودم را به توالت می رسانم، و با سلام و صلوات دوباره به زیر پتو می خزم، همسر هم که در اکثر مواقع بیدار می شود را به یاری می طلبم که کمی ماساژم دهد، اسم این دردها، ماه درد است، که خدایی اش چون هر لحظه فکر می کنی مستعد زایمانی با استرس عجین است تا رفع شود!

دو. انگار نه انگار نه ماه است با این داستان زندگی کرده ام، انگار نه انگار ساعت ها درباره اش حرف زده ام و بارها با فکرش به خواب رفته و بیدار شده ام، اینجای قضیه، درست سر بزنگاه، مثل وقتی کنکور یا امتحان سخت داشته ام و از استرسش فکر می کردم الف در جگر نیست، گاهی خودم را تهی از دانش و اندوخته و آمادگی می یابم و به پوچی فلسفی می رسم اما سعی می کنم به این احساس ها فایق آیم و خودم را ریلکس کنم، به توانایی های جسمی و روحی ام تکیه کنم و به تمام لحظات خوشی که این اتفاق در زندگی ام پدید آورده فکر کنم و تیره روشن های احتمالی آینده را روشن فرض کنم و مثل همیشه به خدا پناه ببرم.

سه. نمی دانم چرا آدم ها در اکثر مواقع فکر می کنند زن پا به ماه قابل ترحم است، هر کسی می بیندم با توجه به نزدیک شدن زمان زایمان نگاهی ترحم آمیز بهم می اندازند و بلافاصله از سختی مسیر پیش رو و احتمالاً سختی زندگی در این روزهایم می گوید، گاهاً به خیال خودشان دارند همدردی می کنند، اما وقتی من در جواب می گویم خداروشکر من مشکلی ندارم و غیر از کمی آهسته شدن حرکات تغییر شگرفی در زندگی ام ایجاد نشده، و خب شب بیدار ماندن و توالت رفتن و کمی سنگین بودن و مثل همیشه تر و فرز نبودن بنظر من و برای من مشکل قلمداد نمی شود که بابتش چهره ام مکدر و خاطرم پریشان شود!

راستش حقیقت هم همین است، و من تمام لحظات این رخداد را تا کنون دوست داشته ام، و امیدوارم با تمریناتی که انجام داده ام و با پیاده روی هایی که کرده ام و مخصوصاً خوش بینی و احساس سرشاری که دارم زایمانم هم همانطور خوشایند و با بهترین شرایط ممکن روی دهد!

پ ن: این آخرین نوشته من قبل زایمان خواهد بود، قول می دهم تا بعد زایمان دیگر ننویسم تا هر وقت کسانی که پیگیر هستند دیدند به روز کرده ام بفهمند انتظار به سر آمده!

می روم که متولد شوم و متولد کنم و وارد فاز جدید و ناشناخته زندگی ام شوم، فازی که درد خواهد داشت و همزمان مرا به عرش خواهد رساند!

در افغانستان به زن باردار، " امیدوار" می گویند!

یک. تنبلی می کنم در نوشتن ولی در ذهنم می نویسم، هر روز و هر لحظه!

دو. وسایل پسر را خریدیم، خوبی عدم آگاهی و إشراف به تمام مراکز خرید و کم و کیف شان همین است که به دیدن دو سه مرکز فروش قناعت کنی و پرونده خریدت را جمع کنی برود پی کارش!

البته ما بعلت کمبود جا کمد نخریدیم، وسایلی هم که با بزرگتر شدنش لازمش می شوند را هم نخریدیم و گذاشتیم زمانش که رسید، مثلاً  ازین روروک هایی که وقتی بچه می تواند بنشیند می گذارند داخلش تا برای خودش بچرخد و یا صندلی ای که برای غذا خوردن می نشنید رویش و یا وسایل بازی فراوان!

فقط اکتفا کردیم به تخت و کالسکه و بیبی ست، لباس هایش را هم که به مرور تکمیل کردیم و البته پوشک و وسایل بهداشتی، اساسات آمدن یک نوزاد، اتاق خوابمان که کوچک بود کوچکتر شده اما فضایش از آن سردی و سیاهی به سپیدی و طراوت حضور تخت و چند عروسک رنگی رنگی پسر و ملحفه های زردش تبدیل حالت داده، داخلش که می شوی صدای بچه می آید ازش!

سه. همسر پسر عمه همسر هم باردار بود، بعد از سیزده چهارده سال، البته بنده خدا سورپرایز شده بود چون دکتر متخصص تیروئیدش بهش گفته بود بخاطر مصرف فلان داروی خاص احتمال بارداری اش صفر است و این هم که سالهاست دارد داروی تیروئید مصرف می کند، حالا بقول خودش پس پیری( البته دقیقاً همسن من است!!!!!) برای بار دوم باردار شده، در جواب من که" پس ما خیلی اوضاع مان خراب است که اولین بچه مان را در این سن بارداریم، گفت: واه خدا نکنه من منظورم خودم بود که بعد از اینهمه سال باز باردار شدم، آخه یه جوری هست دخترم الان نوجوان و بزرگ شده من باردارم، شما که هنوز اول جوانی تان است، همسن بودن مهم نیست!!!!"

داشتم می گفتم باردار بود، بعد دیابت بارداری گرفت و دیسک کمر هم که داشت، بنده خدا اوضاع خیلی بدی داشت، خوشبختانه یا بدبختانه خیلی زودتر از موعدی که برای سزارین برایش تعیین کرده بودند دچار پارگی کیسه آب شد و همین باعث شد سزارینش کنند، در هفته سی و ششم، زایمان ایشان و بدنیا آمدن دخترش برای ما مثل یک دوره آموزشی بشمار رفت و می رود، خدا ما را ببخشد ولی هر بار به دیدنش رفته ایم سوالات تخصصی مان را از قبل آماده کرده بودیم تا ازش بپرسیم، بچه شان را بغل کرده ام و همسر هم، بهش یاد دادم باید چطور بچه را بگیرد تا خطری متوجهش نباشد، الآن خیلی علامت سوْال ها رفع شده از ذهنمان!

همزمان البته ما را ترس زایمان فرا گرفته، یک ترس زیر سوال برنده و قوی، اینکه خب رسیدی به اینجای کار، فکر کردی بقیه اش هم مثل تا اینجایش راحت است؟ فکر می کنی خیلی باکلاس و شیک درد می آید و وسط هایش نفس عمیق می کشی و برای درد بعدی حاضر می شوی و همه چیز خیلی نورمال پیش خواهد رفت؟ مجرای زایمانی به بهترین وجه برای ورود پسر باز می شود و پسر قوی و مسلطت هم براحتی سر می خورد به بیرون و بعد تو و همسر غرق شادی می شوید؟ تازه چه همه عکس و فیلم هم می خواهید از این سناریوی بیاد ماندنی بگیرید، پففففففف!

یک احتمال دیگر هم هست ولی ساغر خانم، اینکه درد خیلی هم قابل تحمل نباشد برایت، و بدنت خیلی هم به وقت و مناسب و در حداقل زمانها باهات راه نیاید، مثلاً بیست ساعت ناقابل درد داشته باشی و نای ناله کردن هم ازت سلب شود و هنوز باید درد بکشی اما نزایی!!!، مثل حکایت خیلی از بدشانس ها، آنوقت چه خواهی کرد؟ تصور کن ساعات و دقایق استیصالی را که هر دو به گریه بیفتید و هی ارزیابی کنید که چه کاری باید می کردید که اینطور نمیشد؟؟؟؟

حقیقت این است که من هر دوی این احتمالات را در ذهن بشدت تصور می کنم، و سعی کرده ام برای هر موقعیتی خود و همسر را حاضر کنم، اما خوب می دانم که حقیقت داستان های ما در بیشتر مواقع متفاوت با تصورات ما خواهد بود. مهم این است که ما بدانیم هر احتمالی ممکن است در این میان رخ بدهد و امید و تلاش خود را از دست ندهیم! 

در هر صورت هر اتفاقی برایم افتاد اینجا به تشریح نقل خواهم کرد!!!

چهار. هر کسی می آید و دلش می خواهد لباس های پسر را ببیند با حوصله تمام برایش دانه به دانه نشان می دهم و بعد دانه به دانه تا می کنم و می گذارم سر جایش، و خسته نمی شوم هر بار این تکرار شود، آخرینش دیروز بود که دوستی از راه دور به اینجا و بعد به دیدنم آمده بودو من همه وسایل پسر را دور تا دورم باز کرده بودم و برایش توضیح می دادم، بله بله و در دل گاهی به روزهایی فکر می کنم که خیلی بی وقت تر از این هستم که به سامان دادن کمد لباس هایش و دور و برم به این وسواس و حوصله حتی فکر کنم و این تصور مرا حریص تر می کند به غرق شدن در کارم!!!

بهار است و با تولد شکوفه ها مادر می شوم!

یک. بهار شروع شده اینجا، پارسال تمام مدت این روزها گیج بودم و چیز زیادی بیادم نمانده جز اینکه همه اش منتظر بودم بهار هم مثل تابستان گرم باشد و یخ های من که تمام مدت در بدنم ته نشین شده بودند آب شوند و نشد، امسال اما درست از روز نخست یعنی دیروز حسش را گرفته ام و شکوفه ها خیلی به چشم می آیند.

دو. سنگین شده ام، و لباس های بارداری می پوشم، سه تا سارافون هستند و هر روز یکی شان را می پوشم، یک سارافون رنگ روشن هم دارم که چون خیلی بلند و دست و پا گیر است هنوز نپوشیده ام، و منتظرم در روزهای احتمالی  بهاری و گرم آینده بپوشمش!، راه رفتنم تقریباً پنگوئن طور شده است، و وقت هایی که بیرون و سر کلاس هستم و مخصوصاً بعد از صرف ناهار، جایی در بدنم نمی ماند برای تنفس، و معمولاً نفخ می کنم و حس پاره شدن بهم دست می دهد!، یادم می آید قبلاً هر بار زن حامله آشنایی می دیدم که باهاش راحت بودم با کسب اجازه به شکمش دست می زدم تا از سفتی و شلی و کیفیتش آگاهی حاصل کنم، حالا نصیب خودم شده و مخصوصاً وقت هایی که احساس می کنم در حال ترکیدن هستم از تصورش به خنده می افتم، البته از حالت خودم هم بسیار به خنده می افتم، از حرکات پنگوئن طور و باز ماندن دکمه های پالتوهایم.

در یکماه اخیر بعد از هر استحمام شکم را چرب کرده ام اما این روزهای اخیر طوری است که بعضی وقتها تنها چاره اش روغن مالی است و الا از فکرش هم که شده خواهم ترکید!

سه. لباس های پسر را خریده ایم، مادر هم طی دو محموله مقداری لباس و وسایل فرستاده اند و منتظرم کلاس هایم تمام شوند و برویم دنبال تخت و صندلی ماشین و کالسکه برایش و باید تخت خودمان را جابجا کنیم تا بتوان تخت نوزاد را در کنارش تعبیه کنیم، اتاق خیلی کوچک است و تا جاییکه من بیاد دارم این مدلی که تخت را گذاشتیم تنها شیوه ممکنه بود که میشد داشت، حالا باید دید آیا به راه دیگری هم جور در می آید یا مجبور می شویم چاره دیگری بسنجیم.

روزهای خوبی اند، پسر تقریباً  تمام وقت در حال گردش و سیاحت است، یکجا آرام و قرار ندارد، نیمه شبها که معمولاً دو بار برای تخلیه مثانه بیدار می شوم و معمولاً در راه برگشت به تخت چیزی در دهانم می گذارم، تا دوباره بگذارد بخوابم یکساعتی طول می کشد، چون حالا نوبت اوست که با سر و صدای مخصوص خودش خواب را از من برباید، گاهی هم داخل کلاس و مثلاً  خیلی جدی نشسته ایم دور میز به مذاکره، یکهو غافلگیرم می کند و من هر بار یک متر جابجا می شوم و لبخند بر لبم می آید و همشاگردی ها می فهمند جریان از چه قرار است، بازی دوست داشتنی و هیجان انگیزی است، هر بار انگار بار اول است که با این پدیده برخورد می کنم...

چهار. می خندم، زندگی را دوست دارم، ترس ها و تردیدها بخاطر کمبودها و شکست های احتمالی بی معنی هستند، پله پله در نقش جدیدم قرار می گیرم، و قدم به قدم به آنچه دارم می شوم نزدیک می شوم...

ساغر بر وزن مادر!

سال ١٣٩٥ را در حالی شروع کرده ایم که حبابی درونم شکل گرفته، هنوز شاید اندازه گندم هم نیست و جایی آن بالا دارد پروسه لانه سازی اش  را با سر و صدا و درد به انجام می رساند!

خبرش را درست در روزهای نخست به مادر دادیم، به برادر گفتم یک گوشی دیگر هماهنگ کن و این گوشی ات را ببر روی تماس ویدئویی تا با مادر حرف بزنم، منظورم را نفهمید و مو به مو اجرا کرد و درست وقتی می خواست گوشی را به مادرم بدهد همانطور که داشت به مادر می گفت نمی دانم ساغر چه نمایشی دارد در این روزهای شلوغ که امر به چنین کاری داده، و داشت حکایت را تعریف می کرد که یکهو شصتش خبر دار شد و از آنطرف مادرم هم که فهمیده بود کل می زد!( چنین خانواده سرخوشی داریم ما) 

هنوز ارتباط خاص و ویژه ای در ما شکل نگرفته، فعلاً بیشتر نگران و مضطرب هستیم تا خوشحال و منتظر! و البته هنوز خیلی راه است تا آنموقع، از چند روز پیش بدینسو هم یک سری لباس هایی که فقط برای مراسم های خاص بدرد پوشیدن می خوردند و تنگ و چسبان هستند هی داخل کمد خودنمایی می کنند که ما را بپوش بیچاره ی گامبالو که بزودی دیر می شود، ازینرو امروز یکی شان را پوشیده بودم و معلمم می گفت من فکر می کردم تو فقط بلدی اسپرت بپوشی نگو کلی خانم هستی! توی دلم گفتم و کلی خنگ و دم غنیمت نشمار!!!!!